رمان غیاث پارت۱۹۲

4.5
(125)

 

غیاث:

– من اون فلشو…بازش نکردم غیاث، چیزی توشه

که من نمیدونم؟

دلم برای شنیدن اسمم از بین لبهای این زن تنگ

شده بود.

طوری نامم را میخواند که گویی جز من هیچ نام

دیگری در دنیا وجود نداشت.

پر از هوس و هیزی سر تا پایش را از نظر

میگذرانم و نگاهم میخ سینههای درشت و خوش

حالتش میشود.

بی پروا میگویم:

– سینههات بزرگ شده…واسه حاملگیه؟

 

 

#پارت۶۸۰

 

 

وارفته خیرهام میشود.

زبان گوشهی لبم میکشم و با نگاهی حریص به

گونههای گل افتاده و لبی که مدام به زیر دندان

میکشید، نگاه میکنم.

– قبلا اینقدر بزرگ نبود که، داره جلوی لباس

خوابتو جر میده!

 

 

کمی این پا و آن پا میکند.

غر غر زیر لبیاش را در حالی که از من رو

میگرفت میشنوم:

– الان وقت این حرفاست؟

دستهایم را دو طرف مبل گذاشته و جسم کوچکی

که مدام از اینطرف به آنطرف حرکت میکرد را

از نظر میگذرانم.

دیگر اتفاقات پیش آمده برایم مهم نبود.

حتی برایم مهم نبود که همین زن بارها و بارها

نخواستنم را توی صورتم کوبانده بود.

 

 

– بیا فلشت…

شور و شوقش خوابیده بود و اکنون آنچنان فلش را

میان ناخنهایش فشار میداد که استخوانهای

دستش رو به سفیدی میزد.

– فقط میخوام همونطوری که خودت میگی باشه.

دستی که به سمتم دراز شده بود را میگیرم و

وادارش میکنم مثل چند لحظهی پیش دوباره روی

پاهایم بنشیند.

 

 

– همونطوریه که خودم میگم.

این مدت کم دهن منو با نخواستن و پا پس کشیدن

و طلاق طلاق کردنت صاف و صوف نکردی.

بذا خیالتو راحت کنم ملوس، اینقد تن و بدن تو

واس من کافیه که نخوام دست بزنم به یه ج*نده دو

قرونی!

جا افتاد واست؟

نگاه آرامش به صورتم دوخته می شود:

– باشه ولی فحش نده بچه یاد میگیره!

#پارت۶۸۱

 

 

 

 

نگاهم به شکم تختش کشیده می شود و لبهایم

آهسته آهسته شکل لبخند به خود میگیرد.

نوک انگشتم روی شکمش کشیده شده و لب

میزنم:

– اره بابایی؟ شما میخوای یاد بگیری؟ یه موقع

نبینم حرف بد به زبونت بیاریا!

سرتقانه پاسخم میدهد:

 

 

– باباش که شما باشی نباید فحش بدی که بچه یاد

بگیره!

اکنون بعد از مدت ها کنار هم آرام گرفته بودیم و

گویا بالاخره تمام آن تنشها، تمام آن نشدنها قرار

بود شدنی شود.

دلم چلاندنش را میخواست و کاش میتوانستم بی

قید و شرط جیغ استخوانهایش را بیرون بکشم.

– این فسقله بچه به دنیا نیومده خوب داره

میتازونه.

بی حرف سر تکان میدهد.

 

 

میدانم که خاطر کودکمان برایش عزیز است،

میدانم که ته دلش فرصتی دوباره به زندگیمان

داده که اکنون بی حرف در اغوشم تاب میخورد.

– ثریا…چی میشه؟

موهایش بوی شکلات میداد.

سر میان گردن خوش بویش فرو کرده و همانجا

لب زدم:

– تو چی دلت میخواد بشه؟

 

 

با مکث خیرهام میشود.

زبان روی لبهای ترک خوردهاش کشیده و

لبخندی از روی درد و ناامیدی به صورتم

میپاشد:

– ثریا…میدونی اگه ده سالم بگذره من یادم نمیره

این آدمو!

یادم نمیره زمانی که میتونستیم با هم، کنار هم،

خوب و خوش زندگی کنیم، چطوری این زن

بدبختمون کرد…

حق با او بود!

حتی اگر همه چیز میان ما حل میشد، باز هم

زخمی که ثریا بر ریشهی زندگیمان کوبیده بود حل

نمیشد.

 

 

– حق با توئه، خیلی چیزا فراموشمون نمیشه…

میگویم و ناخواسته زخم میزنم:

– مثل تموم اون روزایی که نخواستنمو چوب

کردی و کوبوندیش فرق سرم…مثل تموم اون زخم

زبون زدنات…مگه نه؟

#پارت۶۸۲

 

 

 

 

جوابم را در آستینش داشت که بالافاصله پاسخ داد:

– یا مثل شبی که شروع تموم این اتفاقا بود مگه

نه؟

شبی که روز بعدش پایین پله ها داشتی به فهیمه

میگفتی درسته زنم ناراحته ولی عیبی نداره خودش

درست میشه!

میگوید و من یادم به همان شب شوم کشیده

میشود.

شبی که روز بعدش به قول ملیسا روی پلههای

خانهیمان سعی ور توجیح کردن فهیمه داشتم برای

ماندنش!

 

 

شبی که تا صبح نگاهم خیرهی گونهی همین زن

بود

دستم نوازش وار پشت بازویش را لمس کرد.

– کله خراب بودم و تو ببخش.

دمی عمیق و لرزان میکشد:

– دلم میخواد حق با تو باشه، میدونی، من دلم

زندگی قبلیمونو میخواد.

 

 

وقتی که پشت ترک موتورت میشستم و انگار دنیا

رو داده بودن بهم دو دستی.

من خانم جونو میخوام که با ذوق از قصههای

عشقیش با بابات واسم تعریف میکرد…

من تو رو میخوام.

تویی که الان…

همونقدر واسم پررنگی که قبلا بودی!

شنیدن این حرفها از زبان ملیسا آن هم بعد از این

مدت طولانی برایم شوکه کننده بود.

– میخوام همه چی اون فلش برعکس حرفای اون

زن باشه غیاث، که اگه باشه…

اگه باشه دو دستی بهشتو بهم دادی!

 

 

برای لحظه ای دلم میلرزد و امیدوار بودم که

اینجا، این نقطه آخرین پلن ثریا باشد.

– ولی اگه نباشه…

با مکث خیرهام می شود.

– اگه نباشه و حرفات اشتباه از اب در بیاد، طوری

از زندگیت میرم که انگار از اول وجود نداشتم.

که انگار نه ملیسایی بوده، نه ملیسایی رفته.

 

یه جوری میرم که هیچ کجای این دنیا پیدام

نکنی…

روی لب پایینم اهسته انگشتش را حرکت میدهد:

– این اخرین حرفیه که میخوام بهت بگم غیاث…

به قول یه بنده خدایی، من نفسم به نفست بنده ولی

میتونم بی نفست کنم…

میگوید و من میدانم منظورش از آن بنده خدا،

من بودم!

#پارت۶۸۳

 

 

 

 

[ملیسا]

هر گوشه از تکههای پازل زندگیام را که بهم

میچسباندم با عقل جور در نمیآمد.

هیچ گاه فکر نمیکردم زنی با این حجم از حرص

و خشم و تنفر وجود داشته باشد.

– من نمیدونم چیشد که حتی اون شب پلیسم نیومد،

لابهلای حرفاش فهمیدم اون شب یکی دیگه هم تو

اتاق بوده.

 

 

انگشتهایم میان موهایش فرو رفته و شروع به

نوازش تار به تارشان میکنم.

این قصه سر دراز داشت و گویا قرار نبود به

همین سادگیها حل شود.

– بهش یه دستی زدم که تویی که داری هم منو هم

خودتو سر اون فلش می*گایی َپ فیلمشو بده

ببینم…

ببینم چقد ماهر بودم تو کارم که ذکر هر روز و

هر شبت شده رابطهی خیالیمون…

 

 

اخم کرده و محکم موهایش را میان انگشتهایم

میکشم، تو گلو ناله کرده و آهسته پشت دستم

میکوبد:

– نکن بزغاله خانم، کندی موهامو…

سکوتم را که میبیند، دستم را میان دستش قفل

میکند، روی نوک انگشتهایم را یک به یک

بوسیده و لب میزند:

– یهو گرخید، رنگش شد عینهو گچ دیفار(دیوار)

شستم زکی خبردار شد که نه، یه خبراییه این وسط

مسطا.

گفتم فلشو بم بده میخوام هنرنماییمو ببینم.

 

 

زارتی ازم اویزون شد که دست زنته، برو از اون

بگیر!

به خیال خودش تو رام نمیدادی تو خونه و

پروندهش ختم به خیر میشد.

زنیکه دوزاری نمیدونست دوریم اینقد درد آورده

دلتو که تا فوتت کنم لای دستام شل میشی!

روی انگشت حلقهام را میبوسد و جای خالیاش

دلش را به درد میآورد که پر از حرص گوشت

ناخنم را به دندان کشیده و میگوید:

– این ماجرا که ختم بخیر بشه، یه حلقه واست

میگیرم با سرب داغ میچسبونم به انگشتت، یاد

بگیری این وامونده رو هی در نیاری.

 

 

لبخندم آهسته جان میگیرد.

باورم نمیشد این من همان منی باشد که تا همین

چند ساعت پیش تنها بذر نفرت این مرد را در دلم

میپروراندم.

آرام لالهی گوشش را میبوسم و همانجا نفسم را

رها میکنم:

– خودم دستمو میخ میکنم اگه یه بار دیگه از دستم

بیرون بیارمش، خوبه؟

#پارت۶۸۴

 

 

 

 

لبهایش از حرکت میایستد و آهسته سرش را

روی پایم میچرخاندم.

ته ریش زبر و بلندش ران پایم را میسوزاند:

– آیی، پوستم سوخت!

نگاهش لبریز از شور و شوق و شعف و هیجان

بود.

اخرین باری که در این وضعیت قرار داشتیم،

دوشب قبل از آمدن فهیمه به خانهیمان بود.

بعد از آن شب را یادم نمیآمد!

تیره و تار ترین روزهای زندگیام را سپری کرده

بودم انگار.

 

 

خیره به چشمهایم سر کج کرد، روی ران لخت پایم

را آهسته بوسید و لب زد:

– ماچ کردمش خوب شد؟

میان تاریک و روشن هوا آرامش را میان

چشمهایش میبینم.

دیگر خبری از ترس نبود، خبری از جنگ و دعوا

نبود.

گویا بعد از مدتها دل خدا به حالمان رحم آمد که

اینچنین آرام و بی صدا در اغوش هم آرمیده بودیم.

 

 

– دلم واس گربهی ملوس و کوچولوی خودم تنگ

شده، تو چی داری که با وجود پنجول کشیدنات

بازم من روانیتم بچه؟

گوشهی لباس خوابم را بالا میدهد.

بوسههای ریز و کوچکش آرام آرام روی شکمم

نشسته و همانجا لب میزند:

– وقتی آرومی میمیرم واسه عسل بودنت، دلم

میخواد لای دستام اونقدر فشارت بدم تا جیغت در

بیاد.

وقتی که سلیطه بازی در میاری و گه میزنی به

اعصابم، میشی یه گربهی پنجول کش سلیطه که با

اون قد و قوارهی کوچولوش واسم قلدری میکنه…

 

 

بوسههایش تا روی سینهام امتداد یافت و

انگشتهایش آرام بند لباس خوابم را باز کرد:

– من چیکا کنم از دستت؟ چیکا کنم که اینقدر

عسلی؟

بند نازک لباس خواب از روی سرشانهام سر

خورد و لبهای غیاث همزمان به گردنم چسبید.

لبهایش مدام میان لالهی گوش و استخوان ترقوهام

در حرکت بودند.

نالهام را میان لبهایم خفه میکنم، دستی که کم کم

داشت به سمت پایین تنهام پیشروی میکرد را

چنگ زده و خیره به چشمهایش لب میزنم:

 

 

– الان…الان نه!

#پارت۶۸۵

 

 

دستم از حرکت میایستد و نگاهم را بالا میکشم،

ترسیده و نامحسوس کمی تنش را عقب کشیده و پچ

میزند:

– واسه…واسه بچه خوب نیست!

 

 

دروغ میگفت؟

دروغ میگفت!

دستم آرام آرام از روی سر شانهاش سر میخورد

و او بالافاصله لبههای لباس خوابش را بهم

میچسباند.

نگاه سرگردانش را به پارچهی پیراهنم دوخته و

پچ میزند:

– دکتر…گفته نباید رابطه دا…داشته باشیم…

تاج ابرویم بالا رفته و پوزخند مهمان لبهایم

میشود:

 

 

– بعد اسم دکترتو میشه بدونم؟ ملیسا هخامنش

نیست احیانا؟

ترجیحش سکوت بود و همین حرف نزدنش، همین

سکوت بیجا حرصم را بالا میآورد.

چانهاش را محکم میچسبم، وادارش میکنم سر

بالا بگیرد و حرص زده توی صورتش میغرم:

– چرا فرار میکنی ازم؟

دو دقیقه خوبی بعد گند میزنی به همه چی؟

بچه رو بهونه کردی که دستم نخوره بهت؟ آره

بیشرف؟

با دست پس زدن و با پا پیش کشیدنت واسه چیه

دیگه؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 125

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
7 ماه قبل

این هم که قصد داره جون به لبمون کنه.😣ولی انصافا پارت پر و پیمونی بود.🤗😍

آخرین ویرایش 7 ماه قبل توسط camellia
camellia
پاسخ به  NOR .
7 ماه قبل

خوبه پس.مرسی که امیدوارم کردید.😘

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x