رمان غیاث پارت۱۹۳

4.5
(100)

 

غیاث:

مچ دستم را چنگ میزند، چانهاش زیر

انگشتهایم به سرخی میزد و جملاتش نامفهوم از

لای لبهایش بیرون میپرید:

– دردم…میاد…به خدا دکتر گفته نباید…نزدیکی

داشته باشیم، بچه..

– بچه؟ چرا واسه پس کشیدن خودت پای این بچهی

طفل معصومو میکشی وسط هی!

چانهاش را رها میکنم.

همه چیز خوب پیش میرفت اگر او هم کمی

همراهیام میکرد!

 

 

اگر پا پس کشیدنهای بی موقعاش نبود.

اگر ترسیدنهای بی دلیلش نبود.

از کنارش بلند میشوم، میترسیدم قفل زبانم باز

شده و بار دیگر همه چیز را به گند بکشم!

– خودت داری مادر یه بچه میشی و هنوز واسه

سرپوش گذاشتن رو حس واقعیت بهم دروغ میگی!

یه کلوم راست و پوست کنده بارم کن که نمیخوای

دستم بت بخوره.

تو روم داد بزنی نمیخوای تا وقتی تکلیف اون

ثریای حرومزاده مشخص نشده بهت دست نزنم

میگم چشم، چشم عسل من هر چی تو بگی!

نگو بچه…نگو دکتر…

سینتو بده جلو بگو خودم نمیخوام!

#پارت۶۸۶

 

 

 

 

بی حرف به دیوانه بازیهایم نگاه میکند.

تخت سینهام از روی حرص و طغیان محکم بالا و

پایین میشود.

فلش را میان انگشتهایم فشار داده و میگویم:

– تش که همه چی مشخص میشه عسل خانم، ولی

بدون چوب خط تو دیگه پره خب؟

میگویم و بی آنکه نگاهش کنم راهم را به سمت

پنجره کج میکنم.

 

 

راه آمده را برمیگردم بی آنکه به صدا زدنهای

آرامش گوش کنم.

بادی که به سرم میخورد تنها کمی حرصم را

میخواباند، لحظهی آخر و درست قبل از خروج

از خانه سر به سمت پنجره میچرخانم و بی شک

زیباترین تصویر عمرم را در همین لحظه میبینم.

این زن قطعا الههی زیبایی بود!

اخمم جلوی لبخندم را میگیرد و سر کج میکنم.

راستهی کوچه را آهسته طی کرده و همین که به

خیابان اصلی میرسم، دستم را برای اولین تاکسی

خطی بلند میکنم.

صدای زنگ تلفنم مجال ادرس دادن به راننده را

نمیدهد.

 

 

میدانستم ثریاست!

تماس را وصل کرده و ساکت میمانم تا او حرفش

را بزند:

– کجایی عزیزم؟

خبری از ترس و استرس نبود.

درست عین همان روز نحسی که کنارش از خواب

بلند شدم.

اطمینان از لحن حرف زدنش چکه میکرد و مگر

میشد؟

ابرو در هم میکشم:

 

 

– نقشه جدید چی تو مشتت داری که اینقدر مطمئن

سراغمو میگیری؟

سرخوش میخندد، صدای خندهاش کم کم به آه و

نالهای هوس آلود تبدیل شده و پر از ناز لب

میزند:

– نقشه جدید؟

هیچی به خدا عشقم!

خیلی بده ادم از همین اول زندگی به زنش اعتماد

نداشته باشه ها، بعدا تلافی همهی اینا رو سرت در

میارم!

 

 

فعلا بیا خونهی من قراره در مورد یه چیزایی با

همدیگه صحبت کنیم.

#پارت۶۸۷

 

 

میگوید و سپس صدای بوق آزاد در گوشم

میپیچد!

___♡_

[ملیسا]

 

 

– نوبت دکتر داری امروز؟ بیام باهات؟

فرشته آهسته میپرسد و من شال مشکی رنگم را

سر میکشم:

– نه تنهایی میرم، نمیخواد بیای!

تو گلو نچ میکند، از پشت سر نزدیکم شده و نگاه

به چشمهای بی قرارم میدوزد:

– چیه هی نگات به گوشیه؟ منتظری زنگ بزنه؟

 

 

چشم غره ای به سمتش پرتاب میکنم، در حالی که

سلول به سلول تنم همین خواسته را فریاد میزد!

– نه، مگه خودم کجم یا چلاقم که نتونم برم ؟

با افسوس نفسم را بیرون میدهم.

رویایی که قرار بود با یکدیگر زندگی کنیم را تنها

سپری میکردم!

– خودم از پس خودم و بچه بر میام!

 

 

کیف پولم را از روی میز ارایشم چنگ میزنم،

اخرین نگاه را به فرشتهی ناراضی انداخته و از

اتاق خارج میشوم

بعد از آن شب نه خبری از او بود و نه خبری از

ثریا و من میدانستم هر کجا او باشد ثریا هم

همانجست!

حداقل تا روشن شدن قضیهای که نمیدانستم از چه

قرار است.

از که خارج میشوم، نور خورشید مستقیما وسط

سرم میتابد، دستم را سایه بان پیشانی کرده و تلفن

همراهم را از جیب بیرون میکشم.

پیاده طی کردن این مسیر برایم دشوار بود!

 

 

گوشی را به گوشم میچسبانم و قبل از اینکه از

اپراتور پشت تلفن تقاضای ماشین کنم، صدایی آشنا

درست از بغل سرم به گوشم میرسد:

– جایی میری؟ من برسونمت!

#پارت۶۸۸

 

 

ترسیده شانههایم بالا میپرد و تلفن همراهم آرام

روی زمین میافتد.

سر به سمتش میچرخانم و نگاه او درست پایین

پایمان است.

 

 

– پوکید! گوشیتو میگم.

باس یکی دیگه واست بخرم!

نگاه او سر به زیر است و نگاه من مستقیما به نیم

رخش دوخته شده!

روی زمین خم میشود و لاشهی تلفن همراهم را

بر میدارد.

– خوب نی تو هوا به این گرمی اونم با این

وضعیتت سر پا واستی.

 

 

بی آنکه نگاهم کند مچ دستم را چنگ زده و تنم را

دنبال خودش میکشد.

زیر سایهی درخت مجنون، پراید نیمه جانی پارک

شده بود و گویا مقصد ما درست به همان سمت

بود.

– سوار شو.

لبهایم بالاخره میجنبد:

– ک…کجا؟ با این؟

 

 

اهسته خیرهام میشود، انتهای نگاهش دلخوری را

میبینم، همینطور دلتنگی را!

– نه خبر دادم لیموزینمون میاد الان!

جملهاش…همان جملهی آشنای روزهای اولمان

بود!

درست روزی که برای اولین بار سوار موتور

کهنه و قراضهاش شده بودم و برای اولین بار

دستهایم طوری تنش را بغل کرده بود که گویا او

تنها نقطهی امن من است!

و بود…

حتی تا به امروز!

 

جلوی نگاه مات ماندهام سوار ماشین شده و شیشه

را پایین میکشد.

– سوار شو ملیسا، توقع نداری که تا آخر عمر

همینجا یه لنگ پا معطلت بمونم!

#پارت۶۸۹

تشرش تنم را تکان داد.

دستهی کیف را محکم تر میان انگشتهایم چلاندم

و قدمهای آهستهام به سمت ماشین برداشته شد.

روی صندلی جلو، درست کنار دستش نشستم و

نگاهم دور تا دور ماشین چرخید.

 

 

– پسندت شد؟

گفت و حرکت کرد.

سر به سمتش چرخاندم:

– ماشین کیه؟

دریچههای کولر را به سمتم برگرداند، آفتاب گیر

را پایین داد تا پوست کدر شدهی صورتم از نور

آفتاب در امان بماند.

توجههات زیرپوستیاش بدون اینکه حتی لحظهای

نگاهم کند…خب میدانی، گویا جانم را میگرفت!

 

 

– واسه خودمونه، خریدمش!

سکوتم را که دید سر به سمتم چرخاند، نگاهم آنقدر

گویای همه چیز بود که زبان به صحبت کردن

نچرخانم.

– موتورو فروختم، یه خورده پس اندازیم اَ (از)

قبل بود، خانم جونم یه نمه کمک دستم شد تونستم

بخرمش.

زیاد تر و تازه نی ولی واسه شروع خوبه.

 

 

اولین ماشین زندگی مشترکمان!

تنم از حالت انقباض در آمد و روی صندلی شل

شدم و نمیدانم چرا اما احساس بهتری داشتم.

– دو روز دیگه شیکمت بالاتر میاد نمیتونی بشینی

ترک موتور، بچه اذیت میشه!

بچه اذیت میشد و اذیت شدن من مهم نبود؟

سر زبانم نچرخید که سوالم را بپرسم اما ابروهایی

که بهم گره خورده بود نارضایتیام را اعلام

میکرد.

دریچهی کولر را اهسته به سمت خودش چرخاندم

و زیر لب پچ زدم:

 

 

– نمیخواد نگران بچه باشی من خودم حواسم بهش

هست!

و او بی مقدمه میگوید:

– قبول! َپ منم حواسم به شماست.

#پارت۶۹۰

 

 

 

 

روکش رنگ و رو رفتهی صندلی را میان

انگشتهایم مچاله میکنم و خدایا چرا نفس کشیدن

برایم سخت شده بود؟

زبان به کام نمیکشم و با همان تندخویی که این

روزها دامن گیر اعصابم شده بود پاسخ میدهم:

– بازم نیازی نیست، من خودم از پس خودم بر

میام…بدون حضور تو!

عمیق نفس میکشد تا مبادا پاسخم دهد.

روحیهی حساسی که در خانهی غیاث آن را چال

کرده بودم دوباره سر از خاک بیرون اورده بود…

کلافه شدنش را میفهمیدم و امان از نفهم بودنم!

 

 

– صبونه خوردی؟

احتمالا سوالش در جواب قار و قور کردن راه و

بیراه شکمم بود.

نگاه سنگینش را روی نیم رخ رنگ پریدهام

احساس کردم و پاسخ دادم:

– آره.

– پ جوجهی بابا گشنشه که حسابی اون تو داره

سر و صدا راه میندازه.

میگوید و بالافاصله ماشین را گوشهی خیابان نگه

میدارد.

 

 

گیج سر به سمتش میچرخانم:

– واسه چی اینجا وایستادی؟ من نوبت دکتر دارم

داره دیرم میشه.

تکیهاش را آرام به صندلی میدهد، یک دستش را

تکیه گاه فرمان کرده و دست آزادش آهسته به

سمتم دراز می شود:

– دیرمون نمیشه..

 

 

میگوید، من و خودش را بار دیگر جمع میزند و

کف دستش آهسته روی شکمم مینشیند…

نگاهش همچنان به چشمهایم دوخته شده و

مخاطبش کودکمان است:

– شما چی میخوری بابایی؟ مامان بی فکرت که

به فکر شوما نی، دنبال ناز و نوز خودشه فقط.

#پارت۶۹۱

 

 

قبل از اینکه فرصت پس زدن دستش زا داشته

باشم، تنش را به سمتم میکشد، سایهی سرش روی

 

 

صورتم سایه بان میتند و نگاه مشتاقش به

چشمهایم دوخته می شود:

– فقط یاد گرفته واسه بابات قر و فر بیاد جوجه،

اصلنم که نمیدونه با این قیافه گرفتنا فقط کارو

واس خودش داره سخت میکنه!

مگه نه بچه؟ تایید میکنی شوما؟

آب گلویم اهسته میان حلقم میبندد!

تو گلو به سرفه نشسته و لب میزنم:

– برو اونور…گرمه!

 

 

پوزخند کنج لبش را میبوسد، نگاهش اینبار میان

چشمهای متعجب و لبهای نیمه بازم در جریان

است، نفسهای خط درمیان و مرطوبش پشت لبم

را میسوزاند:

– دو کلوم نمیشه با بچمون اختلاط کنیم ما؟

نگاهم از حرارت پر تب و تاب نگاهش اهسته

پایین میافتد، خدایا من نباید اینقدر زود وا میدادم!

تمام سد مقاومتی که ساخته بودم در هم شکسته بود

انگار که زبانم به تندخویی نمیچرخید!

– ناکس!

 

 

زیز لب پچ میزند و لبهایش پشت پلکم را عمیق

و طولانی میبوسد.

کمرم اهسته میلرزد و غیاث لبهایش را از

آهسته روی گونهام سر میدهد:

– نلرز نازدار خانم! میترسی از شوهرت؟

ترسیده بودم؟ نه!

کمرم از حس خوبی که یه یکباره به وجودم

سرازیر شده بود میلرزید!

این مرد همان غیاث بود، همانی که من میشناختم!

همان دیوانهی دیروز اما بردبار تر…

 

 

لب میجنبانم و اینبار آهسته صدایش میزنم:

– غیاث…نه!

#پارت۶۹۲

زیر گلویم را عمیق میبوسد و از روی شال نازکم

به آرامی لالهی گوشم را نوازش میدهد:

– میدونی چقدر دلم واسه شنیدن اسمم از زبون تو

یه الف بچه تنگ شده بود؟

 

 

میدانستم!

دوست داشتم داد بزنم من هم همینطور!

من هم همینم و حال و روزم دست کمی از تو

ندارد چه بسا که من اکنون کودکی را به بطن

میکشم که بار دلتنگیاش از جفتمان بیشتر است!

آب گلویم را که پایین میدهم کمی فاصله میگیرد

و من زیر چشمی خیرهاش میشوم.

نگفته بودم موهای پریشان بیشتر از همیشه به

چهرهاش میآید و این مرد در همه حال جذاب بود!

حداقل به چشم من… و شاید ثریا!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 100

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Elnaz
7 ماه قبل

چقد غیاث و ملیسا کنار هم قشنگن🥲

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x