رمان غیاث پارت ۱۸۶

4.3
(102)

غیاث:

حرفم را آهسته می گویم و چاووش گویا منتظر

همین یک جمله از جانب من بود که طوطی وار

شروع به حرف زدن کرد:

– بذار واست توضیح بدم!

غیاث سوسابقه داره، با این قیافه ای که من از تو

میبینم بعید میدونم که خبر داشته باشی از این

موضوع.

میدونی یعنی چی؟

یعنی ما یه قدم به چیزی که تو میخوای نزدیک

تر شدیم ملیسا!

 

 

عکس سه در چهارش را که گوشهی برگه پَنس

خورده بود را اهسته از نظر میگذرانم و خاموش

لب میجنبانم:

– من الان…فقط خودشو میخوام!

#پارت۶۳۲

 

 

تن صدایم آنقدر ضعیف بود که حتم داشتم چندان

دقیق به گوشش نرسیده:

 

 

– چی ؟ یکم واضح تر حرف بزن ملیسا من…

سر بالا میگیرم، کاغذ را میان انگشتهایم

میچلانم، برای آرام شدنم دم و بازدمی عمیق

کشیده و میگویم:

– من…نمیخوام جدا شم!

جا خوردنش را به وضوح میبینم، حتی قدمی که

نامحسوس به عقب بر میدارد را!

توقع شنیدن این جمله را نداشت، میدانستم!

اما برای من همان یک شب و همان یک برخورد

کافی بود تا بار دیگر چشمهایم را ببندم و بیخیال

تمام اتفاقهای افتاده به اغوش او پناه ببرم!

 

 

– من احتیاج داشتم که…دور باشم ازش، میدونی

چی میگم؟

ولی وقتی که دورم دلم براش تنگ میشه، وقتی که

نیست یه چیزی رو کم دارم.

وقتی نمیبینمش، انگار دنیام خاکستریه… میدونی

اون یه نوره واسم بین همهی تاریکیا!

خب… میفهمی چی میگم؟

بالافاصله لب میزند:

– نه!

 

 

– حق داری…

منم…

این دوریه لازم بودم که بدونم چی میخوام از

زندگیم!

نیشخندش هر چند تلخ بود اما با این حال سعی

کردم به زهرش بها ندهم!

– اها الان یعنی فهمیدی چی میخوای؟

یه زندگی سکرت تو یه خونهی در پیت پیش یه

ادمی که تعادل روانی نداره!

چیزی که میخوای خیلی خوبه، اصلا این زندگی

فیوریت منه!

 

 

بی توجه به حرفهایش بار دیگر شمارهی غیاث

را میگیرم و لب میزنم:

– خوبه که فیوریتته ولی متاسفانه ناچارم بگم این

ادم با این مدل زندگی یدونه ازش تو دنیا بود، اونم

واسه من شده!

پر از حرص آب گلو فرو میدهد و عقب گرد

میکند.

همزمان با خارج شدنش از اتاق، صدای بوق

ممتدد در گوشم میپیچد و ضربان قلبم را بالا

میبرد!

#پارت۶۳۳

 

 

 

 

پوست گوشهی ناخنم را به دندان کشیده و میکنم،

سوزش اندکش ابروهایم را بهم گره میزند.

ناامید تلفن را کمی از کنار گوشم پایین میرانم و

همان لحظه صدای ضعیف و خمارآلودی قلبم را

محکم میلرزاند:

– بله؟

 

 

صدای غیاث بود؟

از کی تا به حال صدای او اینقدر نرم و لطیف و

زنانه شده بود؟

یا شاید هم طبق معمول من اشتباه شنیده بودم.

خونسردی از دست رفتهام حتی با هزار نفس

عمیق به جانم بر نمیگشت.

دستپاچه میپرسم:

– غیاث؟

صدای خش خشی که ناشی از پوشیدن لباس یا

حتی کنار رفتن ملحفه احتمالا از روی اندام نیم

عریانی، پاهایم را سست کرد.

شاید من اشتباه تماس گرفته بودم اما، شمارهی

آشنای غیاث را چه میکردم؟

 

 

صدای پشت خط دوباره میگوید:

– شما؟

لب میجنبانم و دریغ از آوایی نامفهوم که از

میانشان خارج شود!

من…داشتم فرو میرفتم!

– من..زنشم..

 

 

بالافاصله و پاسخ میدهد و اینبار مغز از هم

پاشیدهام شروع به تحلیل کردن صدای آشنای این

زن میکند.

– آهان…تویی!

دستم را به پشتی تخت میرسانم، تنم را راست

میکنم و این زن…ثریا بود؟

ثریا بود!

– غیاث الان خوابه ملیسا جون، نمیتونم بیدارش

کنم بدخواب میشه، خودش که پاشد میگم زنگ

بزنه بهت عزیزم، مشکلی که نیست؟

 

 

صدایم میشکند، قامتم هم!

تکههای قلبی که با هزار سختی بهم چسبانده بودم

باز هم از هم جدا میشود و مگر میشد یک آدم،

این همه زخم بخورد؟

مگر میشد یک آدم…این همه بشکند؟

#پارت۶۳۴

 

 

[غیاث]

 

 

نوازش آرامی را پشت لالهی گوشم احساس کردم،

گرمایی که از جانب تن کوچکش به تنم میرسید،

لبخند را میان خواب و بیداری روی لبهایم نشاند.

بوسههای ریز و کوچکش آرام آرام روی شقیقه و

پیشانیام مینشست و یاد ایام گذشته را برایم زنده

میکرد.

آهسته غر زدم:

– بذا بخوابم ملوس…

بوسههایش محکم تر میشود و انگشتهایش روی

تیغهی کمرم پیاده روی میکند.

آرام و پر از طنازی!

 

 

پلکهایم آهسته از هم فاصله میگیرد و پیش رویم

سفیدی سینههایش را میبینم.

بوی خوش عطری که گویا عوض شده بود را به

مشام کشیده و چون کودکی خردسال سرم را روی

زانویش جابه جامیکنم.

کی برگشته بود؟

یادم نمیآمد!

هیچ چیز از دیشب و خاطراتش یادم نمیآمد!

آهسته صدایش میزنم، میخواستم مطمئن شوم که

رویا نمیبینم، که او اینجاست، درست بالای سرم.

در حالی که تن لختم را به اغوش کشیده و تنم را

نوازش میکند و به حتم دیشبمان پر از شور و تب

و تاب بوده است…

 

 

دیشب؟

دیشب را یادم نمیآمد!

– ملیسا!

نوک انگشتش آرام روی کمرم از حرکت میایستد.

پلکهایم از هم فاصله میگیرد و کمی سر جایم

تکان میخورم!

نفسهای داغش را درست پشت گوشم رها میکند.

هالهای محو از اتفاقات چند ساعت پیش پیش چشمم

نقش میبندد.

 

زنی نیمه عریان در حالی که روی تنم تکان

میخورد، لب و گوشم را به دندان میکشید،

ناخنهای لاک خوردهاش را روی کمرم حرکت

میداد و…

زنی که ملیسا نبود!

– ملیسا نیست ولی بجاش… من هستم عزیزم…

#پارت۶۳۵

 

 

مغزم به حد فاصلهی یک نفس کشیدن بکار افتاد.

 

 

هیکل وا رفته ام را سریع جمع و جور کردم،

روی تخت نیم خیز شدم و نگاه وارفتهام را به

اویی دوختم که تنها پوشش ملحفهی سفید رنگی بود

که ُشل و وارفته روی شانههایش انداخته بود!

انتهای موهای رنگ شدهاش را میان انگشتش

پیچاند، پر از طنازی کنج لب به دندان گرفته و پچ

زد:

– صبحت بخیر عزیزدلم، خوب خوابیدی دیشب؟

نگاه پر از شیطنتش آرام آرام پایین کشیده شد و

چشمهایم همزمان با او نیم تنهی برهنهام را که

اکنون پر از رد لبهای او بود را کاویید!

 

 

کف دستم ناباورانه روی سینهام نشست:

– چخبره…اینجا؟

صدای قیژ قیژ تختش نگاهم را به سمتش سراند.

چهار دست و پا، در حالی که کنج لبش را به دندان

کشیده بود سمتم آمد.

ملحفهی سفید روی تنش به رقص در آمده و پایین

افتاد.

روی دوزانو روبرویم نشست، دست و دلبازانه بالا

تنهی عریانش را پیش رویم قرار داد.

 

 

انگشتهای لاک خوردهاش لای تار موهایم خزیده

و لب زد:

– از صحنهی جرممون مشخص نیست پسرخاله؟

قلبم از تپش ایستاد و من دستهایم نای تکان

خوردن هم نداشتند!

لب به لبم چسباند، نگاهش را آهسته بالا کشید، تار

موهایم میان انگشتهایش نوازش میشد و او از

قصد تن عریانش را روی تنم میچرخاند:

– با هم خوابیدیم دیشب!

دقیقا همینجایی که الان نشستی، پاهامو واست وا

کرده بودم و نگم که چطوری…

 

 

کف دستش میان مهرههای کمرم را لمس کرد و

گوشهایم آمادهی شنیدن ادامهی داستانی بود که

وایعی به نظر میرسید!

– عین یه گرگ گرسنه بهم حمله کردی! آثارش

همینجاست، یکم پایین تر از زیر دلم…بین پام

غیاث جون!

#پارت۶۳۶

 

 

 

 

کنج لبم را میبوسد و قبل از اینکه پلکهایش

یکدیگر را بغل کند، مبهوت میپرسم:

– تو چیکار کردی؟

نفس پر حرارتش پشت لبم را میسوزاند، با اکراه

از تنم کمی فاصله گرفته و نگاه خمارش را به

چشمهایم میدوزد:

– من تنهایی کاری از دستم بر نمیومد که، تو هم

کمتر از من همکاری نکردی!

 

 

پشت به من روی تخت خم شد، باسنش را کمی

لرزانده و سپس در حالی که تکه پارچهی سرخ

رنگ را در دست گرفته بود، روی تخت نیم خیز

شد.

با گونههایی گل انداخته و لبخند به پارچه اشاره

زد:

– اینم یه نمونه از شاهکار دیشبت!

دیشب همه چیو جر دادی عیاث بیشتر از همه

خودمو!

قبل از اینکه دستهای دیگر از اتفاقاتی که میدانستم

به دست قلم شدهی من صورت گرفته را به نمایش

بگذارد، به خودم میآیم!

 

 

نگاهم به چهار دیواری تنگی میافتد که فضای

داخلش قصد خفه کردنم را داشت گویا!

ملحفهی تخت را دور کمرم پیچانده و آهسته تکان

میخورم.

لبهایم بهم دوخته شده بود، ماهیچهی زبانم از

حرکت ایستاده بود و ضربان قلبم را به کند شدن

میرفت!

دور خودم میچرخم بی آنکه بدانم چه میخواهم!

بی آنکه بفهمم تمام این اتفاقات از کجا شروع شد و

ثریا روی تخت پا روی پا انداخته بود، پوست سفید

شکمش را لمس می کرد و هر از گاهی لبخندی

دندان نما تحویلم میداد!

 

 

– سرت گیج نرفت اینقدر دور خودت پیچ خوردی؟

بشین خب عشقم!

میخواستم باور کنم اما باورم نمیشد.

من…تن زنی جز زنم را لمس کرده بودم؟

اب گلویم را فرو میدهم، ملحفهی ولو شدهی روی

زمین را به سمتش پرتاب کرده و اهسته میگویم:

– م…من…تو مستیم نذاشتم کسی جای ملیسام

بخوابه بعد تو…ک*سشر سر هم کردی که باورم

بشه دستم به تنت خورده؟ میخوای به چی برسی

ثریا؟

 

 

من تو مغزم فرو نمیره که باهات خوابیده باشم،

دیشب هر گهی خورده باشم بازم…

لبخند به لب میان حرفم پرید:

– باهام خوابیدی! شاهکارت بین پامه، میخوای

ببینی؟

گفت و پیش چشمهای ناباورم پاهایش را از هم

فاصله داد!

#پارت۶۳۷

 

 

 

 

نگاهم را فی الفور به گوشهی اتاق میدوزم.

ابروهایم بهم گره میخورد و حرص در جمجهام

شروع به تپیدن میکند!

– نگاه کن دیگه، چرا چشم میگیری؟ دیشب تا

سپیده دم…

میان حرفش میپرم، با تن صدایی که اکنون بیش

از اندازه بالا رفته بود میگویم:

 

 

– جمع کن لنگ و پاچتو ثریا!

اون یه نمه حرمتی که بینمون بودو ریدی توش، یه

کاری نکن دستم روت بلند بشه!

طنازانه خندید، روی تخت تنش را بالا کشید،

نگاهش را به چهارگوشهی اتاق داد و پچ زد:

– حرفمو باور نمیکنی نه؟ عیبی نداره!

میدونستم دبه در میاری که کثافت کاریتو گردن

نگیری واسه همین…

نون انگشتش را به گوشهی اتاق دراز کرد.

 

 

– ببین اونجارو!

فیلم دیشبمون اونجا ضبط شده!

وارفته به گوشهی دیوار سر میچرخانم و دوربین

کوچکی که کنج دیوار بود را میبینم:

– نه!

– چرا؟

فکر کردی پیامبر خدایی که دست از پا خطا

نکنی؟

سر و تهتو بزنن یه مردی، یه مردی که نمیتونه

نیازشو سرکوب کنه!

 

از روی تخت بلند شد، لباس خواب بلند و سرخش

را به تن کشید و زیر لب پچ زد:

– زنتم که سیرت نمیکنه، طبیعیه که..

آب دهانم را پایین میدهم، صدایم از ته چاه در

میآمد زمانی که گفتم:

– چه گهی خوردم من!

 

 

به سمتم آمد، اغوشش را به رویم باز کرد و

مهربان لب زد:

– هیچی عشق دلم! هیچی فداتشم!

دیر یا زود باید این اتفاق میفتاد…

حرص و استیصال بیخ گلویم سیم خاردار میکشد

و چقدر بغض برای قورت دادن داشتم.

نگاه سرخم که به چشمهایش دوخته میشود، لبخند

روی لبش میماسد و نامحسوس قدمی به عقب

برمیدارد!

قدم عقب رفتهاش را جبران میکنم و دستم با یک

حرکت گلویش را به انحصار گرفته و از لای

دندانهای کلید شدهام میغرم:

 

 

– تو منو کشوندی تو این گه دونی که رو تن و

بدنت مانور بدم حرومزاده؟

یه دهنی از تو من صاف کنم که هر جا اسمم به

گوشت خورد چهارستون تنت بلرزه…!

#پارت۶۳۸

 

 

فشار دستم دور گلویش سفت تر می شود و او با

اندک زوری که دارد به سینهام مشت میکوبد:

 

 

– من…من کاری نکردم…حق نداری همهی

تقصیرارو بندازی گردن من!

پوست نازک گلویش محکم میان انگشتهایم فشرده

می شود و او از درر و بی نفسی به خس خس

میافتد!

– کارتو کردی آخرش؟

جفت پا اومدی وسط زندگیم، گه و کثافتتو بیرون

ریختی دلت خنک شد؟

گند زدی ثریا…خاک تو سر من که گند زدم…

 

 

اشک میان مردمکهایم میدود و ثریا برای

لحظهای نفس کشیدن به سر و صورتم چنگ

میزند.

سیلیام را محکم به گونهاش کوبانده و پچ میزنم:

– چرا؟ چرا؟

چرا گند زدی به زندگیم؟

چرا دست برنداشتی؟ چرا تا اینجا پیش اومدی که

دستم به تن کثیفت بخوره؟

بی نفس پچ میزند:

– غ…غی…اث…ول..ولم…کن…

 

 

سیلی دومم گونهی راستش را نوازش میکند:

– بست نبود؟

تا همینجای کار بست نبود؟

همونقدی که زنمو نصف جون کردی و منو در به

در بست نبود؟

حتما باید تنتو میکشوندی زیرم که دلت خنک شه؟

حتما باید این همه پیش میرفتی که دلت خنک شه؟

دستم آهسته از دور گلویش شل میشود، روی

زمین میافتد و وحشتناک سرفه میکند.

 

 

– چرا…چرا…

کجای زندگیت کم و کسری داشتی که با بهم ریختن

زندگی من جبران میشد؟

تو کی اینقدر حرومزاده شدی که روحت وقتی زیر

یه مرد زن داره میره ارضا میشی؟

روی زمین دو زانو میافتم!

ملیسا…ملیسای بیچارهام!

تا کی باید آتش زندگی بهم ریختهی من دامنش را

میگرفت؟

سرم را مابین دستهایم میفشارم و مستاصل پچ

میزنم:

 

 

– د آخه نوکرتم بست نی؟

تا کجا باید تو زندگیم فرو کنی که خیالت راحت

شه؟

ملیسارو چیکا کنم من! چطوری به اون بگم…

زمزمهی آرامش تنم را میلرزاند:

– میدو…میدونه…من…بهش گفتم!

#پارت۶۳۹

 

 

 

 

همزمان با بالا امدن سرم، قطرهی اشکم روی

گونهام سر میخورد:

– چی؟

یک دستش را تکیه گاه تنش کرده و دست آزادش

را به گلویش میرساند.

نفسهایش به زور بالا میآمد و با این حال همان

پرووی سابق بود!

نگاه خیرهاش را به چشمهایم دوخت و پچ زد:

– من بهش گفتم…حالا دیگه از همه چی خبر داره!

 

 

برای لحظهای طولانی میانمان را سکوت میگیرد.

نفسهای من قطع میشود و او برای زنده ماندن

نفس میگیرد!

روی زمین تنش را کش میدهد تا جاسی که دستش

عسلی کنار تخت را لمس میکند:

– گفته بودم…من…نمیبازم…یا برنده میشم…یا

بازی رو بهم میزنم!

___♡_

[ملیسا]

 

 

منتظر مانده بودم!

مثل تمام این چند ماه، مثل تمام این مدت!

منتظر مانده بودم تا زمانی که پشت در بودنش را

ببینم، تا زمانی که به در بکوبد و اظهار پشیمانی

کند، تا زمانی که طبق عادت قدیمش عربده بکشد،

داد بزند و اینبار به من بفهماند که اشتباه شنیدم.

اگر میگفت باور می کردم اما او… مثل متهمی

بود که اظهار پشیمانی نمی کرد!

تنها کسی که از حالم خبر داشت، فرشته بود و

همچنان سفت و سخت پای حرفش ایستاده بود.

– غیاث و خیانت؟

 

 

مغزتو وا کردن ریدن توش؟

چرا باید خیانت کنه؟

بعدشم تو مگه ثریا رو نمیشناسی،از هر ده تا

حرفش نه تاش دروغه؟

دروغ میگفت اما نه تا الان!

اهسته به پاکت روی زمین اشاره زده و بی رمغ

گفتم:

– اونو بیار!

غرولند کنان پاکت را از روی زمین برداشت و به

دستم داد:

 

 

– باور کردی؟ بذار خودش بیاد واست توضیح بدم

ملیسا!

تمر روی پاکت را کندم، دلشوره امانم نمیداد و

میدانستم که مثل تمام این چند ماه، اتفاق خوبی در

انتظارم نیست!

دستهای جنس کاغذ گلاسه را لمس کرد و همین

که کاغذهارا بیرون کشاندم، نگاهم به عکسهایی

گره خورد که برام حکم تیر خلاص را داشت!

#پارت۶۴۰

 

 

 

 

اینکه نفس می کشیدم و هنوز زنده بودم برایم

عجیب بود.

مگر میشد که یک آدم اینقدر ببیند و بکشد و بفهمد

و نمیرد؟

جان سگ داشتم انگار، پایم آنچنان به این زمین

چسبیده بود و کنده نمیشدم که گویا خیری

اینجاست و من بیخبرم!

– چیشده؟

عکس ها را از دستم میگیرد.

یک به یک نگاهشان می کند و سپس یک دستش

را به دهانش گرفته و وارفته به من می نگرد!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 102

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
sea xoughj
7 ماه قبل

روند پارت گذاری خیلی خوب بود چرا یه شب درمیون شد 😐💔🥲 نویسنده لطفا اگ امکانش هست دوباره مثل قبل هر شب پارت بزارید

Elnaz
7 ماه قبل

اه اه تورو خدا انقد این دوتارو اذیت نکنین من زار میزنم با این رمان توروخدا درست شه و برگردن به هممم😭😭😭😭

آخرین ویرایش 7 ماه قبل توسط Elnaz
Elnaz
7 ماه قبل

اه تورو خدا انقد این دوتارو اذیت نکنین من زار میزنم با این رمان توروخدا درست شه و برگردن به هممم😭😭😭😭

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x