رمان غیاث پارت ۱۹۴

4.4
(126)

 

غیاث:

کولر ماشین را روشن کرد و دریچه را به سمتم

برگرداند.

– شما بشین اینجا من الان میام.

دست روی دستگیرهی در فشرده و سر به سمتم

میچرخاند، نگاهش کمی، تنها کمی رنگ و بوی

تهدید به خود گرفته بود.

– پیاده نشی راتو کج بریا! حواسم بت هس!

و من میماندم تا حواس او جمع من باشد!

 

 

لبخند ریز کنج لبم را نمیبیند و از ماشین پیاده می

شود.

همه چیز برایم حس و حال همان روزهای اولمان

را داشت.

زیبا و دلگرم کننده!

و اکنون من بودم و فرصتی که میدانستم

میخواهم به رابطهی میانمان بدهم.

حتی به غلط!

حتی اگر انتهای این مسیر برایم پر از پشیمانی بود

اما دلم دل دل میزد برای اشتباهی که میدانستم

چندان اشتباه نیست!

#پارت۶۹۳

 

 

دستگاه سونوگرافی با فشاری حداقل زیر شکمم

حرکت میکرد و من از شدت پر بودن مثانهام

چنگم را پر از زور روی تخت میفشردم.

– عزیزدلم منقبض نکن خودتو، کاری ندارم که!

لب زیر دندان میکشم و دست غیاث به آرامی

دست آزادم را مابین پنجههایش کشیده و نگران

خیرهام می شود.

دست خودم نبود که پردهی اشک روی نگاهم

چنبره انداخته بود.

آهسته پچ میزنم:

– دستش…ویی دارم!

 

 

خندهی تو گلوی دکتر بغضم را تشدید میدهد.

– عزیزم مایعات به اندازه کافی نخوردی، هنوز

رحم بالا نیومده، منتها من بهت رحم می کنم.

پشت بند جملهاش اینبار پر زوز تر دستگاه را زیر

دلم حرکت داد.

ناخنهایم را پر فشار کف دست غیاث فشردم و

دکتر پس از مکثی چند ثانیهای لب زد:

 

 

– خب، مامان بابای خوشبخت، میخواسن بدونید

جنسیت کوچولوتون چیه؟

نگاه جست و جو گرم روی صفحهی مانیتور

میچرخد و دنبال ردی از کودکی میگردم که

اکنون دختر یا پسر بودنش مشخص میشد.

ذوق زیر دلم میپیچد و امیدوار به دکتر خیره

میشوم.

لبخند به لب زده و چند برگ دستمال کاغذی را به

دستم داده و میگوید:

– آقای پدر بهتون خسته نباشید میگم، از این به بعد

باید هم ناز خانمتونو بکشید، هم دختر خانمتونو!

 

 

#پارت۶۹۴

 

 

[غیاث]

پروانههای کوچک خوشحالی زیر دلم میرقصید و

نگاهم کنجکاوانه در جست و جوی جسم کوچکی

بود که گویا میان خط خطیها و سیاه و روشن

صفحهی روبرویم دست و پا میزد.

اب گلویم را آهسته پایین فرستاده و پچ میزنم:

– دختره؟

 

 

زمزمهام هر چند کوتاه اما به گوش زن خنده روی

پشت سرم رسید:

– بله آقای پدر کوچولوتون دختره، دروغ نیست که

میگن مردا دختر دوستن!

بازدمم را عمیق بیرون میفرستم، سر چرخانده و

نگاهم خیرهی زنی میشود که به سختی مشغول

بالا کشیدن شلوارش بود.

قدمهایم به سمتش سوق میخورد و دستهایم بی

اختیار روی دگمهی شلوارش مینشیند.

 

 

– چیکار میکنی؟ خودم میتونم ببندمش..

تن کوچکش جانم را به لب میرساند برای در

اغوش گرفتنش.

برای حل کردن حجم دوست داشتنی و شیرین

تنش!

دگمهی شلوار را اهسته بسته و نگاه به چشمهایش

میدوزم.

– مرسی!

میگویم و نمیدانم برای چه؟

برای کدام کارش؟

 

 

برای ماندنش به پای من کله خراب که جز یاغی

گری چیز دیگری بلد نبودم؟

برای عشق و محبتی که بی دریغ نثارم میکرد؟

برای گرما و رنگی که به زندگیام بخشیده بود؟

هر چند که چشمهایش دیگر ان شوق قدیم را

نداشت اما آهسته خیره ام شد و پچ زد:

– بابت؟

و من آهسته تر از او پاسخ دادم:

 

 

– بابت همه چیز!

#پارت۶۹۵

 

 

خانم جان حلقههای سیب را یک به یک در دهان

ملیسا میچپاند و زیر لب مدام پچ میزد:

– بخور مادر، بخور که جون بگیری تصدق سرت

بشم، شدی دو پاره استخون به خدا قسم.

 

 

نگاهم روی صورت گل انداخته و نگاه دو دوزنش

نشسته بود و برداشته نمیشد.

دلم انگار برای تمام قسمتهای صورتش پر

میزد.

چشمهای تخس و خاکی رنگش…

صورتی که اکنون کمی تپل تر از سابق با نظر

میرسید…

مژههای بلندی که روی کویر چشمهایش سایه

انداخته بود، گونههای سرخ شده و حتی خال ریز

زیر لبش!

– غیاث مادر؟

صدای خانم جان بازویم را گرفته و تنم را از عالم

خیال بیرون میکشد.

 

 

با ایما و اشاره و لب به دندان کشیدن گفت:

– خوردی دخترمو، نمیبینی بچه خجالت میکشه؟

نگاهم بار دیگر به او دوخته شد که اکنون با

اضطراب روی مبل تنش را بالا میکشید و به هر

طرف چشم میدوخت الا چشمهای من!

تکیهام را روی زانو محکم میکنم:

– از کی خجالت میکشی نازخانم؟ غریبه که این

دور و َورا نی! شوهرتم ناسلامتی…

 

 

لب زیر دندان میکشد، بدون اینکه نگاهم کند سر

به سمت خانم جان چرخانده وپچ میزند:

– من برم!

– کجا به سلامتی؟

پیش از خانم جان من میپرسم و اینبار نگاهش

بالاجبار به چشمهایم گره میخورد:

– خونمون!

 

 

یا علی گویان از روی مبل بلند شده و روبرویش

میایستم، برای دیدن چشمهایم سر بالا میکشد و

من محکم میگویم:

– خونت اینجاست، جایی که شوهرت هست!

#پارت۶۹۶

 

 

چشمهایش جمع میشود، دستش را به تاج مبل

گرفته و بلند شده، روبرویم میایستد:

 

– یعنی چی؟

اکنون میفهمیدم که دلم برای دیدنش از این فاصله

چقدر تنگ شده بود!

انگشتهایم به ارامی روی تیغهی کمرش نشسته و

دستم را همانجا تکان میدهم:

– یعنی همین خوشگلم، تا همین الانشم زیاد لی لی

به لالات گذاشتم که تموم این سه چهار ماهو خون

به جیگرم کردی، جای زن کجاست خانم جون؟ اگه

پیش شوهرش نی َپ کجاست؟

 

 

نگاهش میترسد انگار، انقباض تنش را حس

میکنم و حالم با تمام وجود از خودم بهم میخورد.

اما نه!

وقت جا زدن نبود…

– تو قول دادی برم گردونی خونه!

آهسته تنش را به سمت پلهها هدایت میکنم و صدا

زدنهای خانم جان را پشت سرم جا میگذارم.

من از این زن نمیگذشتم!

– اینجا هم خونست، با این فرق که اینجا خونهی

توئه، اونجا خونهی بابات!

 

 

روی پلهی اول میایستد، انگشتهایش دور نرده

پیچیده و جای پایش را همانجا سفت میکند:

– نمیام!

غیاث به قربان لجباز بودنش!

کنج لبم نیشخند جاخوش میکند، انگشتهایم اهسته

روی موهایش خزیده و سرش را زیر دستم تکان

میدهم:

 

 

– میای خوشگلم، میدونی که بخوای لج کنی

دستامو زیر تنت ُسر میدم و خودم میبرمت بالا،

برو بالا نازخانم، یالا!

چانهی کوچکش میلرزد و اشک به چشمهایش

نیش میزند.

آنچنان لب میلرزاند که دلم هم میریزد.

– من تا…تکلیف این چیزا مشخص نشه، پیشت

نمیمونم.

#پارت۶۹۷

 

 

 

 

بازوی کوچکش را اهسته زیر انگشتهایم

میگیرم:

– تکلیف کدوم چیزا؟

نگاه از چشمهایم میگیرد، انگشتهایش را بهم

پیچانده و لب میزند:

– ثریا، اون فلشی که دستته، فهیمه، همه چی!

 

 

بازویش را اهسته کشیده و به سمت بالا هدایتش

میکنم، پشت سرش میایستم که مبادا فکر فرار به

سرش بزند و کنار گوشش آهسته پچ میزنم:

– آبجیت که تکلیفش مشخصه، سر خونه و زندگی

خودشه، میمونه ثریا و ماجرای اون فلش که خودم

واست حل و فصلش میکنم خوبه؟

روبروی درب اتاق میایستم و او پا روی زمین

میکوبد:

– حل و فصلش کن بعد منو بیار اینجا!

 

 

سرم آرام روی شانهاش سر میخورد.

لبهایم لالهی گوشش را به دندان کشیده و

دستهایم آهسته شکم کمی برامدهاش را قاب

میگیرد:

– تو بمون کنارم که حل و فصلش کنم…

بمون که جون داشته باشم ملوس!

من ته تهش یه جون باس به تو بدم ولی تو خیلی

بیشتر از اینا بم بدهکاری، تو خودتو بم بدهکاری،

تو تموم روز و شبایی که تنت بین بازوهام جولون

نمیدادو بدهکاری، تو قد تموم این سه ماه بهم

بدهکاری ملوس، حالا حساب کتاب کن بدهی مت

بیشتره یا تو؟

تنش میان دستهایم شل میشود.

 

 

عطر موهایش را عمیق به مشام میکشم و

دستهایم روی شکم برامدهاش حرکت میکند:

– ولی جای تموم اینا، تو امروز دنیا رو بم دادی.

دختر کوچولومونو بم دادی!

چجوری شکر بگم اون بالاسری رو که اگه هر

چیو ازم گرفت جاش تو و دخترمونو بم داد؟

زیر لب پر از بغض اسمم را زمزمه میکند:

– غیاث!

 

 

گلویم از حجم بغضی که دورش پیچ خورده بود

درد میکرد.

روی شانهاش را بوسه باران میکنم و او ادامه

میدهد:

– غیاث، غیاث، غیاث من…

میبوسمش!

به اندازهی تک به تک تکان خوردن مژههای کم

پشتش!

به اندازهی تمام قطرههای اشکی که روی صورتش

میریخت!

به اندازهی تمام دور بودنمان از هم.

میبوسمش و زیر لب میگویم:

 

 

– غیاث تو…فقط غیاث تو!

#پارت۶۹۸

 

 

پشت ایستگاه قطار ولیعصر دست به جیب ایستاده

بودم و او با فاصلهی کمتر از پنج قدم از من دقیقا

روبروی ریل قطار ایستاده بود.

– فکرشو نمیکردم بیای.

 

 

نور آفتاب آخرین روزهای تابستان بی رحمانه پس

سرم میتابید و عرق از تیغهی کمرم ُشره گرفته

بود.

– جای دیگهای نبود قرار بذاری دختر خاله؟

برخلاف همیشه رنگ و رویش باز نبود.

خبری از لباسهای رنگارنگ و آرایش غلیظ و

لنزهای رنگی که جای مردمکهای قهوه مانندش

را میگرفت نبود.

بی حوصله تر از همیشه دست به سینه روبرویم

ایستاد.

 

 

– اینجا رو خیلی دوست دارم، یه مدتی هست زیاد

میام اینجا.

آهسته نگاهم میکند:

– نمیخوای چیزی بگی؟

دست ثریا برای همه رو شده بود دیگر.

بدون اینکه من تلاشی برای نشان دادن آن روی

شیطانی و پر از نفرتش بکنم.

– گفتم بیای اینجا حرف بزنیم.

 

 

سنگلاخ زیر پایم را اهسته حرکت میدهم:

– حرفی واسه زدن نیست دختر خاله، خیلی وقته

راه شما از خانوادهی ما سواست!

ریز لبخند میزند.

شال مشکی رنگش به دست باد روی شانههایش

افتاده و موهای کوتاهش ازادانه میرقصد.

– دلم تنگ میشه، شاید واسه تو بیشتر از همه.

 

 

بی حوصله ابرو در هم میکشم:

– تا جایی که من یادمه قرار بود خودتو به اگاهی

معرفی کنی، نه اینکه راست راست اینجا بچرخی

و این ک*سشرا رو واسه من بهم ببافی!

آهسته بازوهایش را بغل میکند:

– میخوام همین کارو کنم ولی قبلش…گفتم این

حرفا رو بهت بگم بد نیست.

#پارت۶۹۹

 

 

 

 

نگاهش دو دو میزد و محکم نفس میکشید.

– این روزا خیلی میترسم…

بی برو و برگرد پاسخ میدهم:

– ترسیدن تو چرا باید واسه من مهم باشه؟ الاف

کردی مارو الان؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 126

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x