رمان غیاث پارت ۱۸۸

4.6
(80)

 

غیاث:

– چرا اومدی اینجا؟

فلش مموری را دور انگشتش چرخاند، دور تا دور

پذیرایی را از نظر گذرانده و زمزمه کرد:

– مشخصه دیگه! نیست؟

راستی از سوپرایزم خوشت اومد؟ دوست نداشتم تا

این حد پیش برم ولی خب…

فاصلهی بینمان را با قدمهای کوچکش پر کرد.

نوک انگشتش آهسته به تخت سینهام کوبانده شد،

ردیف دندانهای سفیدش را نشانم داد و ادامه داد:

 

 

– باید میفهمیدی نه؟

ولی خب یه هدیهی بهتر دارم واست..

مچ دستم را گرفت و فلش را کف دستم انداخت،

انگشتهایم دور فلش پیچیده شد، آهسته شانههایم

را لمس کرد:

– گفتم شاید عکس کافی نباشه، دلت بخواد فیلم

زندشم ببینی!

 

 

حتم داشتم که ضربان قلبم به گوشش میرسد که

چطور دیوانه وار به تخت سینهام کوبیده میشود!

حالا فهمیده بودم که چرا نمیمیرم…

باید اول او را میکشتم!

فلش را میان انگشتهایم مشت کردم، دلم داشت

میترکید اما این دلیل محکمی نبود که او را

نچزانم!

– خب؟ چیکار کنم؟

اگه میخوای منو اذیت کنی بدون راهو اشتباه

اومدی، کج کن مسیرتو و برگرد!

من واسم مهم نیست ثریا، جدی میگم…

ولی مشخصه که تو خیلی داری میسوزی میدونی

چرا؟

 

 

سرم را به گوشش میچسبانم و پچ میزنم:

– چون هنوزم من لب تر کنم غیاث واسم میمیره

ثریا، ولی تو…جدا واسش دم دستی بودی!

فرق من و تو اینه…

#پارت۶۴۸

 

 

چشمهایش از حدقه بیرون زده بود و خشم به سان

سوزنی در صورتش دوید.

 

 

رگ تپندهی گردنش از زیر شالش مشخص بود.

چزانده بودمش؟

آروارههایش محکم روی هم سفت شد، نفسهایش

خرناس مانند از عمق گلویش بیرون میپرید:

– دروغ میگی مثل سگ!

بغض پشت نگاه خاموشش چنبره زده بود.

میدیدم اشکهایی که از درون میریزد را!

آهسته لبخند میزنم و تنها خدا میدانست چه بغض

سنگینی را فرو میدهم و خدا مرا نمیبینی؟

 

 

– تو میتونی اینطوری فکر کنی!

فلش را میان انگشتهایم فشردم و درد در رج به

رج انگشتهایم میتپید.

بغض شدت گرفت و من جان سگ داشتم!

– میخوای به بابام بگی؟

سر تورو زودتر از غیاث میبره بابام!

شایدم مجبورت کنه تموم عمرتو گوشهی زندون

بپوسی، کدومشو میخوای؟

نگاهش میان چشمهایم دوید!

 

 

الاغ بود اگر باور میکرد حرفهایم را!

نه غیاث سرش بریده میشد و نه ثریا گوشهی

زندان آب خنک میخورد.

این وسط من باید دنبال آب خنک میگشتم که

بریزم روی اتش دلم!

لبخندم عمق میبخشد، میخواهم خستگیام زا

پنهان کنم و من استاد تظاهر کردن بودم!

زور بغض بیشتر شد و زور حرف زدن بیشترتر!

– تصمیم با خودته، همین الان میتونی برگردی و

تمومش کنی این مسخره بازی رو، یا میتونی

بمونو با بابام روبرو شی!

 

 

پرههای بینیاش تند تند از هم فاصله گرفت.

لب به دندان گرفت ، زور میزد برای حرف زدن

و فرق ما همینجا بود!

من زور میزدم که همینجا نمیرم و او زور میزد

که سرپا بایستد…

– نسخهی کامل فیلممونو میتونی ببینی، سهم تو از

رابطهی ما، میتونه فقط یه خودا*رضایی باشه!

گفت و پشت به من کرد!

به محض رفتنش اشک چشمهایم مروارید شده و

روی گونههایم میریزد.

صدایم در هم میشکند زمانی نه لب میزنم:

 

 

– خدایا من دارم فریاد میزنم، خدایا نمیتونی منو

ببینی؟ نمیتونی منو ببینی؟

واقعا منو ببین…من دارم فرو میرم! من دارم تموم

میشم خدا…

#پارت۶۴۹

 

 

روی تختم مینشینم، جرئت نگاه کردن به صفحهی

لپتاپ را نداشتم و عملا پشت میز نشستن و

روشن کردن لپتاپم چیزی جز شکنجهی روحی

برایم نداشت!

میخواستم ببینم و زجر بکشم…

شاید از دل برود هر آنکه از دیده برفت!

 

 

نبض در نوک انگشتهایم میتپید، جرئت پلی

کردن فیلم را نداشتم..

تنها تصویر غیاث یپش چشمهایم آوار شده بود، از

کجا به کجا رسیده بودیم؟

روزهای نه چندان دور را بخاطر میاوردم،

زمانس که سرم در انحنای گردنش فرو میرفت،

بوی عطری که پس از حمام به گردنش اسپری

میکرد را با جان و دل به مشمام میکشیدم.

بالش زیر سرم بازوی مردانهاش بود و بوسههایش

میان خواب و بیداری روی صورتم مینشست!

چقدر دور شده بودیم از آن روزها!

 

 

چقدر خاطراتم کهنه شده بود!

انگشتم روی کیبور لپتاپ میچرخید، به خودم

قول داده بودم این آخرین بار باشد.

اگر چشمهایم خیانتش را میدید آرام میگرفتم!

حداقل به کودکم ثابت میکردم که پدرش مرد

نیست!

– من اینجام مامانی!

یه کوچولو میخوام اذیت کنم خودمو، تو شکایت

منو ببر پیش خدا تا یادش بیاد یه منیام وجود داره!

 

 

قبل از اینکه انگشت اشارهام دگمهی پلی را فشار

دهد تلفن همراهم زنگ خورد!

قلبم توی سینه سر خورد و شانههایم بالا پرید!

شمارهی ناشناسی که صاحبش وقت گیر اورده

بود، روی اعصابی که فاقد آن بودم خط میکشید!

گویا صاعقه به سان سوزنی به مغز و استخوانم

شلیک کرد که تماس را جواب داده و سراسر

حرص و خشم پاسخ دادم:

– بله؟

و صدای آشنایش اینبار تمام سدهایی که خشت به

خشتش را با زور داغم چیده بودم، شکست:

 

 

– ملوسم؟

#پارت۶۵۰

 

آهسته گلویم را لمس میکنم!

درست در همین نقطه، بغض چنبره زده بود و

امان نفس کشیدنم نمیداد!

تمام سرم تعجب شده بود، نه از خود ساده لوح

دلباختهام، از پروویی مردی که پشت تلفن چنان

نفس میکشید که گویا عطرم را نفس میکشد!

 

 

– من…

جملهای که میدانستم انتهایش به غلط کردتش ختم

میشود را ادامه نداد.

نفس میکشید، آهسته، بلند، طولانی!

نفسهای بوی بغض میداد اما، به خدا که اگر یک

قطره اشک برایش میریختم دیوانه بودم…

و دیوانه بودم!

دیوانه بودم که قطرههای اشک روانهی گونههایم

شده بود!

– من ر*یدم، یعنی اینبار اینقدر گند و گوهم

زیاده… روم نمیشه حرف بزنم!

 

 

یعنی سگ تو من که زبونم واسه منم منم کردن

درازه…

یعنی خدا یه نظر کنه سمتم، بمیرم که جفتمون

راحت شیم!

قلبم نعره زنان فریاد کشید که نه!

زبانم اما نیش عقرب داشت:

– بمیر!

پلک میزنم، صفحهی لپتام خاموش شده و

خداروشکر که نمیدیدم خالکوبیهای کمر مردی

را که شبیه مرد من بود!

 

 

– بمیر ساعی!

به خدا که اگه دلم بخواد زنده بمونی!

دروغ که حناق نمیشد به گلویم ببندد!

احمق بودم، هیچ صفتی جز حماقت انتهای اسم

ملیسای بیجاره نمیچسبید!

من بخاطر او تمام راههای رفته و نرفتهام را

برگشته بودم، حتی راههایی که منتهی به فراموش

کردنش بود!

نفس نفس میزند، من هم همینطور!

 

 

– من فکر میکردم…تو مردی ساعی!

فکر میکردم که ، وقتی از همه بدی ببینم بیام

سمتت همه چی حل میشه..

فکر کردم تو مردمی…

میان حرفم قد علم میکند:

– مردتم…

با تمام توانم داد میکشم:

 

 

– خفه شو! خفه شو! خفه شو! تو گه خوردی که

مرد منی! خفه شو!

کاش میمردی، کاش میمردی و دیگه نمیدیدمت،

کاش میمردی و گند و کثافتت واسم بالا نمیومد!

کاش میمردی کثافت عوضی!

#پارت۶۵۱

 

 

نفس نفس میزند، میدانم که گریه میکند!

با دستی لرزان گوشهی پیشانیام را لمس میکنم،

درد داشتم، آنچنان دردی که زمان فراغ مادر

کشیده بودم!

 

 

انگار روح از کالبدم جدا شده بود…

– یه آدم چطوری میشه که اینقدر لجن باشه؟

حیوون به حیوون رحم میکنه که تو به من رحم

نکردی!

من..من…تو واسم یه وصلهی ناجوری، افتادی رو

تنم داری تموم خونمو میکشی بیرون!

چرا تمومش نمیکنی؟

به نفس نفس میافتم، او هم همینطور.

صدای خس خس گلویش ذرهای برایم مهم نبود

زمانی که اینطرف خط از درد به خودم میپیچیدم.

او مرا دو دستی به سمت بدبختی هل داده بودم.

 

 

دستم تاج تختم را چنگ زد، زانوهایم تاب تحمل

وزنم را نداشتند.

پس کی تمام میشد این روزها؟

کاش زخم زبانم به قدر زخمی که او به من میزد

برنده بود.

کاش میفهمید مرا…اندازهی یک نفس کشیدن!

– من کی اینقدر زخم زدم بهت که تو اینطوری

گوشه گوشهی تنمو پاره کردی؟

کی اینقدر تونستی پست بشی؟

بست نبود همون یه باری که شکستم؟

بست نبود همون یه..

زور بغضم از زور نفسهایم بیشتر بود.

 

 

گلویم را لمس می کنم و درست در همین نقطه

بغض چادرش را پهن کرده بود.

نگران صدایم میزند:

– ملیسا؟ خوبی؟

گفته بودم از اسمم متتفر میشوم زمانی که او

صدایم میزند؟

هق هق کوتاهم را که میشنود، تلخ زمزمه میکند:

 

 

– من حالم از خودم بهم میخوره وقتی که تو از

دست ک*کش بازی من اینطوری گریه میکنی!

پوزخند میزنم:

– منم حالم از تو بهم میخوره…نه تنها از تو، از

تخم دو زردهای که بابای کثافتش تویی حالم بهم

میخوره!

#پارت۶۵۲

 

 

 

 

دروغ میگفتم!

مگر میشد مادر باشی و از پوست و استخوان و

رج به رج تن کودکت متنفر باشی؟

– ملیسا!

اینبار بهت زده صدایم زد، روزی با شنیدن

صدایش جان تازه میگرفتم و اکنون…

اکنون جان میباختم.

آجر به آجر ملیسا از هم پاشیده بود…

– آخرین حرفاتو تو دادگاه میشنوم! البته…اگه

حرفی باقی مونده باشه!

 

 

تماس را بالافاصله خاتمه میدهم و اکنون منم و

یک تن جانباخته که روی زمین ولو میشود.

زیر دلم تیر میکشد و میدانم که استرس برای

طفل معصومم خوب نیست…

کاش ببخشد مادری را که جز درد برایش هیچ چیز

به یادگار نذاشته بود!

آهسته نوازشش میکنم، کاش آرام بگیرد این لخته

خون دوست داشتنی!

– مامان عاشقته خب؟…مامان عاشقته!

 

 

___♡_

– پس که اینطور!

خودکار را میان انگشتهایش میپیچاند.

بی جان تر از آن بودم که بخاطر پوزخندهایش

عصبی شوم.

شعلههای آتش خشم در تنم خاموش شده بود و

اکنون که دو روز از آن روز میگذشت، تازه

براسم جا افتاده بود که چه آتشی به زندگیام کشیده

شده است!

 

 

– تصمیم داشتم وکالتتو دیگه قبول نکنم، به اصرار

پدرت راضی شدم که بیام اینجا، ولی یه سوالی رو

از خودت میخوام بپرسم.

نزدیک صندلی ام میایستد، روی صورتم کمی

خیمه زده و عطر تلخش را دست و دلبازانه

روانهی مشامم میکند!

حالم از بوی عطری که گویا برای او و غیاث

مشترک بود، بهم میخورد.

– چی تو غیاث دیدی؟

سوالش کوتاه بود و پاسخ من از آن هم کوتاه تر:

 

 

– هیچی!

– بخاطر هیچی اونو به همه ترجیح دادی؟ بقیه از

هیچی هم واست کمتر بودن!

جملهی منظور دارش را نشنیده میگیرم، نفسم

میلرزد زمانی که بیرون میفرستمش:

– شروع کنیم جلسه رو؟!

#پارت۶۵۳

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 80

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
زینب شه نهاد
7 ماه قبل

چرا اینجوری شد اخه 😭

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x