رمان هیژا پارت 201 سال پیش۱۱ دیدگاه سری به تأیید تکون داد و صداش رو پایین آورد، اتاق شهرام دقیقاً روبه روی استیشن بود. – آره من فقط میدونم پدرش با کلی…
رمان هیژا پارت 191 سال پیشبدون دیدگاه اینقدر پنهونی خودم رو وارد و خارج این اتاق میکردم که تقریباً تمام راهکارهاش رو یادگرفته بودم و تا به امروز گیر نیوفتادم. اما اینبار…
رمان هیژا پارت 181 سال پیشبدون دیدگاه *** کمی ماکارونی برای خودم کشیدم و پشت میز آشپزخونه نشستم. گوشی رو با کتفم روی گوشم فیکس کردم و کمی عصبی…
رمان هیژا پارت 171 سال پیشبدون دیدگاه بخار یخ زدهی ریهم رو تو دستهام فوت کردم. اینجوری نمیشد، تنم داشت از سرمازدگی کرخت میشد و خوابیدن بدترین اتفاق این شب نحس بود. از…
رمان هیژا پارت 162 سال پیشبدون دیدگاه انگار خیلی عصبی بود که صداش رو واسه یه بیمار ناتوان مثل این مرد بالا برده بود. از سر و صداها میتونستم بفهمم داره چیکار…
رمان هیژا پارت 152 سال پیشبدون دیدگاه **** از لای باز موندهی در اتاقی که دکتر همتی مشغول چکاپ بیمارش بود به داخل سرک کشیدم، دکتر پشتش به من بود و…
رمان هیژا پارت 142 سال پیشبدون دیدگاه لبخند زدم و یه قدم جلو رفتم. حین گرفتن بازوش از روی همون لباس فرم آسایشگاه سمت تخت هدایتش کردم و با نیم نگاهی به افشین که…
رمان هیژا پارت 132 سال پیش۳ دیدگاه **** ساعت از نیمه شب گذشته بود و باز من پشت در اتاق دویست و هفت بودم. بعد اون روز بارها خودم رو…
رمان هیژا پارت 122 سال پیشبدون دیدگاه *** – ماهلین درد گرفته تعریف میکنی یا جور دیگه اعتراف بگیرم؟ بالشت به بغل نگاهم رو از تلویزیون و سریال تکراریش گرفتم،…
رمان هیژا پارت ۱۱2 سال پیشبدون دیدگاه بازم هیچی و من بیطاقت دستم رو جلو بردم و اون تیکه موی بلندی که داخل چشمش رفته بود رو کنار زدم. یعنی حتی نمیتونست…
رمان هیژا پارت ۱۰2 سال پیشبدون دیدگاه **** با دستهایی که شدیداً میلرزید وارد مغازهی کوچیک کلید سازی شدم. نگاه پیرمرد که روی صورتم نشست انگار خودم رو باختم. من…
رمان هیژا پارت ۹2 سال پیشبدون دیدگاه اینقدر پریشون بودم که واسه رسیدگی به بیمارایی که امروز تو نوبت کاریم بودن، همکارم رو فرستادم و خودم به اتاق استراحت پناه آوردم. …
رمان هیژا پارت ۸2 سال پیشبدون دیدگاه به زور آب دهنم رو با لبهای برهوتم فرو دادم. صداشون دور شد و من با قدمهای آهسته جلو رفتم. صدای خفهی دختره به گوشم…
رمان هیژا پارت72 سال پیشبدون دیدگاه لبخند زدم و بازوش رو نوازش کردم. افشین مثل بیشتر وقتها روی تختش خواب بود و نسیم سرد از پنجره با فشار داخل میشد. –…
رمان هیژا پارت ۶2 سال پیشبدون دیدگاه با چشمهای ریز شده به یخچال خالی نگاه کردم و با لبهای آویزون تو جواب مامان گفتم: – آره دوره ولی میرسونم خودمو، یه ماه آزمایشیم…