رمان هیژا پارت 1840 دقیقه پیشبدون دیدگاه *** کمی ماکارونی برای خودم کشیدم و پشت میز آشپزخونه نشستم. گوشی رو با کتفم روی گوشم فیکس کردم و کمی عصبی…
رمان هیژا پارت 171 روز پیشبدون دیدگاه بخار یخ زدهی ریهم رو تو دستهام فوت کردم. اینجوری نمیشد، تنم داشت از سرمازدگی کرخت میشد و خوابیدن بدترین اتفاق این شب نحس بود. از…
رمان هیژا پارت 162 روز پیشبدون دیدگاه انگار خیلی عصبی بود که صداش رو واسه یه بیمار ناتوان مثل این مرد بالا برده بود. از سر و صداها میتونستم بفهمم داره چیکار…
رمان هیژا پارت 154 روز پیشبدون دیدگاه **** از لای باز موندهی در اتاقی که دکتر همتی مشغول چکاپ بیمارش بود به داخل سرک کشیدم، دکتر پشتش به من بود و…
رمان هیژا پارت 145 روز پیشبدون دیدگاه لبخند زدم و یه قدم جلو رفتم. حین گرفتن بازوش از روی همون لباس فرم آسایشگاه سمت تخت هدایتش کردم و با نیم نگاهی به افشین که…
رمان هیژا پارت 131 هفته پیش3 دیدگاه **** ساعت از نیمه شب گذشته بود و باز من پشت در اتاق دویست و هفت بودم. بعد اون روز بارها خودم رو…
رمان هیژا پارت 121 هفته پیشبدون دیدگاه *** – ماهلین درد گرفته تعریف میکنی یا جور دیگه اعتراف بگیرم؟ بالشت به بغل نگاهم رو از تلویزیون و سریال تکراریش گرفتم،…
رمان هیژا پارت ۱۱1 هفته پیشبدون دیدگاه بازم هیچی و من بیطاقت دستم رو جلو بردم و اون تیکه موی بلندی که داخل چشمش رفته بود رو کنار زدم. یعنی حتی نمیتونست…
رمان هیژا پارت ۱۰2 هفته پیشبدون دیدگاه **** با دستهایی که شدیداً میلرزید وارد مغازهی کوچیک کلید سازی شدم. نگاه پیرمرد که روی صورتم نشست انگار خودم رو باختم. من…
رمان هیژا پارت ۹2 هفته پیشبدون دیدگاه اینقدر پریشون بودم که واسه رسیدگی به بیمارایی که امروز تو نوبت کاریم بودن، همکارم رو فرستادم و خودم به اتاق استراحت پناه آوردم. …
رمان هیژا پارت ۸2 هفته پیشبدون دیدگاه به زور آب دهنم رو با لبهای برهوتم فرو دادم. صداشون دور شد و من با قدمهای آهسته جلو رفتم. صدای خفهی دختره به گوشم…
رمان هیژا پارت72 هفته پیشبدون دیدگاه لبخند زدم و بازوش رو نوازش کردم. افشین مثل بیشتر وقتها روی تختش خواب بود و نسیم سرد از پنجره با فشار داخل میشد. –…
رمان هیژا پارت ۶3 هفته پیشبدون دیدگاه با چشمهای ریز شده به یخچال خالی نگاه کردم و با لبهای آویزون تو جواب مامان گفتم: – آره دوره ولی میرسونم خودمو، یه ماه آزمایشیم…
رمان هیژا پارت 53 هفته پیشبدون دیدگاه **** خسته و کلافه مثل هر روز بعد از تموم شدن شیفتم لباسم رو تعویض کردم و با نفس عمیقی از در بیرون زدم که…
رمان هیژا پارت ۴3 هفته پیشبدون دیدگاه همتی صداش رو بالا برد. – خانم شاکری تمومش کن، این قضیه به شما هیچ ربطی نداره ” رعنا اخمهاش رو توی هم کشید و…