سری به تأیید تکون داد و صداش رو پایین آورد، اتاق شهرام دقیقاً روبه روی استیشن بود.
– آره من فقط میدونم پدرش با کلی دادو بیدادو فحش میخواست ببرتش اما موفق نشد.
نیم نگاهی به در اتاق شهرام انداختم.
یعنی چی؟!
اینجا همه چی واقعاً مشکوکه یا من حساس شدم؟
– چند وقته اینجاست؟
– یه هفته قبل از اومدن تو، یه روز اومد با همین علائمو نشانههای رفتاری، درخواست کرد بستری بشه، گفت اگه بستریش نکنن میخواد یکیو بکشه، خلاصه بهت بگم یه دیوونه بازیهایی در آوردو بعد کلی تست که نشون از اینکه عقلش تو سلامت کامل به سر نمیبره بستری شد.
گوشهی لبم رو جوئیدم و مقنعهی کرم رنگم رو روی موهام که به شدت گره خورده بود مرتب کردم.
– مگه میشه؟
– دیگه شده دیگه، همتیو صفری کلی سرش دعوا کردن اما خب صفری زورش چربیدو پسره اینجا موند.
آب دهنم رو بلعیدم، صدای باز شدن در اتاق رو شنیدم و حین سرک کشیدن از پیشخون استیشن گفتم:
– همه چیز این آسایشگاه مشکوکه.
– اوهوم منم موافقم، ولی خب چه اهمیتی داره پولمونو بگیریم کافیه.
دختره با اون موهای بلوندش از توی اتاق بیرون اومد و سری سمتمون تکون داد.
مثل خودش جواب دادم که وارد آسانسور شد.
خب حالا نوبت من بود، با عجله از جام پا پاشدم که سارا متعجب گفت:
– کجا؟
نیم نگاهی بهش که پشت پیشخون پنهان شده بود انداختم، اینقدر ریز جسه بود که وقتی روی صندلی نشسته قطعاً منو نمیدید که وارد اتاق میشدم.
– هیچی کار دارم میام الان، چایی میخوری؟
– دمت گرم اگه بیاری که دعات میکنم.
لبخند زدم.
– میارم.
قدمهام رو سمت اتاق ته راهرو برداشتم و چند قدم مونده به در دست توی جیبم کردم و جای خالی کلید مثل پتک تو سرم کوبیده شد.
واسه چند لحظه نفس نکشیدم و تو جام ثبت شدم، کلید نبود؟
شروع کردم به گشتن جیبهام لعنتی نبود کلید نبود کجا گذاشتمش؟
کجا گمش کردم؟
وای…
سمت اتاق استراحت راه افتادم باید کمدم رو میگشتم لعنتی من هر شب کلید رو برمیداشتم و با خودم میبردم فقط دیشب یادم رفت یعنی کسی برداشته بود؟
من یادمه از اتاق که بیرون زدم گذاشتم تو جیبمو بعد کارهایی که شهرام کرد به کل از یادم رفت وای…
همه جا رو زیر و رو کردم نبود که نبود، نکنه تو کشمکش افتاده تو اتاق شهرام؟
وای اگه اینجوری باشه امروز نظافت چی پیداش کرده بود و کارم تموم بود.
ولی بازم محض احتیاط سمت اتاق شهرام راه افتادم و واردش شدم.
هر دو روی تختهاشون خواب بودن و من با عجله مشغول گشتن شدم، زیر تخت گوشهی دیوار پشت یخچال و فایلم نبود.
عصبی هر دو دستم رو روی سرم گذاشتمو لب زدم:
– وای وای کجا گمش کردم خدایا؟
****
با حال خراب داروی بهرام رو دستش دادم.
حالم بود بود، عصبی و کلافه از گم کردن کلیدی که دو روزه هر جایی رو واسه پیدا کردنش گشتم هیچی از کاری که میکنم نمیفهمم.
لیوان آب رو از دستش میگیرم و روی میز میذارم.
برعکس همیشه بدون حرف زدن باهاشون اتاق رو ترک میکنم.
باورم نمیشه تمام نقشههام نقش بر آب شده و اون کلید رو به همین راحتی از دست دادم.
از کنار سهیلا که مشغول کمک کردن به یکی از بیمارهاست میگذرم.
حالت عادی باید کمکش میکردم تا با هم بیماری که کف زمین دراز کشیده رو بلندش کنیم، اما من واقعاً حسش رو ندارم.
فقط میخوام داروهارو بدم و هر چه زودتر کارهای امروزم رو تموم کنم و برم خونه.
تا زیر پتوی گرمم کنار بخاری گازی که تا ته زیادش کردم دراز بکشم و واسه کلیدی که دیگه ندارمش غصه بخورم.
آه عمیقم رو بیرون میدم و میخوام وارد اتاق شهرام بشم که رعنا از تو استیشن صدام میکنه.
– ماهی؟
من واقعاً حوصلهی هیچی رو ندارم باز چی میخواد بگه بهم؟
سرم رو سمتش چرخوندم و نگاهش کردم.
– ها؟
یه تای ابروش رو بالا انداخت.
– دردو ها کوچیکتری بزرگتری حالیت نیست؟
صورتم رو جمع کردم و کلافه دستی به مقنعهی نامرتبم کشیدم.
– حوصله ندارم چی میگی؟
بهم چشم غره رفت و به اتاق اشاره کرد.
– هیچی برو گمشو.
نگاهم رو ازش گرفتم و خواستم وارد اتاق بشم که صداش بلند شد و من چشمهام رو توی کاسه چرخوندم به خدا که این دختر درگیری روانی داشت.
– نگاه نگاه واقعاً داره میره، واقعاً کنجکاو نیستی چرا صدات کردم؟
باز نگاهش کردم و اینبار عصبی دست به کمر شدم.
– وای رعنا تموم کن مسخره بازیتو دارم میگم اعصاب ندارم بگو هرچی میخوای بگی؟
سارا متعجب از صدای بلندم سرش رو از اون پشت بیرون آورد و نگاهم کرد.
– چی شده چرا داد میزنین؟
رعنا چشم غره ای به من رفت و گفت:
– سگ گازش گرفته هیچی نیست.
دیگه به حرفهاشون اهمیت ندادم و وارد اتاق شدم.
من واقعاً احساس افسردگی بعد گم کردن کلید داشتم، رعنا هم سر به سرم میذاشت و اینو نمیتونستم تحمل کنم.
شاید یه چیز دیگه هم وجود داشت که باعث بد شدن حالم بود، اونم اینکه من داشتم به صالح وابسته میشدم، شایدم تا حالا شدم که اینقدر ناراحت اون کلیدم و این بدترین اتفاقه. وابستگی عاطفی یکی از پرسنل با بیمار.
سلام قاصدک جون لطفا اگر این رمان قرار نیست ادامه پیدا کنه بنویسید فکرم مشغولش شده ولی هیچ پارتی تازگیا نذاشتید ممنونم
سلام فدات
این رمان استقبالی ازش نشد و نویسنده نمیخاد اینجا پارت گذاری بشه
چرا نویسنده ها اینجوری شدن؟؟🙄🙄🙄
چه بدونم🙁
خیلی کار زشتیه که انقدر خودشون رو کوچیک میکنن😒🙄
کاش پارت جدید بده،خیلی ها نمیتونن کامنت بدن ولی رمان دنبال میکنن
خبری نشد از پارت جدید؟
پس چرا پارت جدید نمیزارید
فعلا پادت گذاری متوقف شده
خواهش میکنم حداقل بگید ادامشو چه کانالی میزارید
وقتی ی رمانیو شروع میکنید تا آخرش برید :/
چرا اینطوری میکنین پارت چی شد