رمان او_را پارت هفدهم☆

۲ دیدگاه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸   💗رمان او_را …💗 #قسمت_هفدهم   دیگه حتی حس و حال رفتن به دانشگاه و آموزشگاه و باشگاه رو هم نداشتم! اما مجبور بود برم، چون دلم نمیخواست مورد…

رمان او_را پارت شانزدهم ☆

بدون دیدگاه
#او_را #قسمت_شانزدهم بعد شام و صحبتای معمولی با مامان و بابا،رفتم اتاقم دفترچمو برداشتم و شروع کردم به نوشتن… من باید این مسئله رو حل میکردم…❗️ باید به خودم ثابت…

رمان او_را پارت پونزدهم ☆

بدون دیدگاه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗#رمان او_را …💗 #قسمت_پانزدهم هنوز حدود ده دقیقه مونده بود تا چراغ سبز شه… چشامو به آسمون دوختم… با خودم فکر میکردم من با اینهمه دک و پز و…

رمان او را پارت چهاردهم ☆

بدون دیدگاه
#او_را #قسمت_چهاردهم یچیز خوردم و راه افتادم سمت آدرسی که عرشیا فرستاده بود. زنگ خونه رو زدم و رفت تو. -سلام عزیزم…خوش اومدی 😍 -سلام😊 خونه خودته؟؟ -نه پس خونه…

رمان او_را پارت سیزدهم ☆

بدون دیدگاه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #او_را …💗 #قسمت_سبزدهم 🚫حرفای مرجان رو هزاربار تو سرم مرور کردم…. یعنی چی؟؟؟ یعنی همه چی کشک؟؟😣 مرجان میگفت تا همین جاشم زیادی خودمو علاف دنیا کردم! میگفت باید…

رمان. او_را پارت دوازدهم ☆

بدون دیدگاه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 او_را … 💗 #قسمت_دوازدهم شب حسابی به خودش رسیده بود. البته منم کم نذاشته بودم،اونقدری که همه با چشمشون دنبالم میکردن… شب هر دومون از خودمون گفتیم. عرشیا تا…

رمان او_را پارت یازدهم☆

بدون دیدگاه
#او_را #قسمت_یاز_دهم صبحونمو خوردم و به اتاق برگشتم. سه تماس از دست رفته از عرشیا داشتم شماره مرجانو گرفتم، -الو مرجان -سلام…تو چرا اینقدر سحرخیزی دختر… اه… خودت نمیخوابی،نمیذاری منم…

رمان اورا پارت دهم☆

۳ دیدگاه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #رمان_او_را … 💗 #قسمت_دهم -سلام.فکراتونو کردید😅؟ -تو همین نیم ساعت؟؟ -برای من که اندازه نیم قرن گذشت! نمیخوای یه نفر عاشقت باشه؟ دوستم نداری،نداشته باش! فدای سرت… ولی بذار…

رمان او_را پارت نهم☆

بدون دیدگاه
#او_را #قسمت_نهم یه دوش گرفتم و موهامو سشوار کشیدم. هوا خیلی سرد شده بود. ❄️برف های ریز تو هوا میرقصیدن و آروم رو زمین جا خوش میکردن، یادم اومد که…

رمان او_را پارت هشتم☆

۳ دیدگاه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸   💗 #او_را … 💗 #قسمت_هشتم   خیلی وقت بود سراغ کتابخونم نرفته بودم، خاک گرفته بود! یه کتاب برداشتم و نشستم پشت میز،📖 میخوندم ولی نمیخوندم! میدیدم ولی…

رمان او_را پارت هفتم☆

بدون دیدگاه
#او_را #قسمت_هفتم بعد از دانشگاه راه خونه ی مرجان رو پیش گرفتم. 🔹تو این سه ماهی که دیگه سعید دنبالم نمیومد و خبری ازش نبود، و با حال داغونم، کم…

رمان او_را پارت ششم☆

۳ دیدگاه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗#رمان او_را … 💗 #قسمت_ششم -چرا آبروی منو بردی؟؟ به پسره چی گفتی که گفته دیگه نمیرم بهش درس بدم؟؟😡 -اون نمیخواد بیاد؟؟؟ چه پررو… خوبه خودم بیرونش کردم…😏…

رمان او_را پارت پنجم☆

۱ دیدگاه
#او_را #قسمت_پنجم مرجان تو نمیفهمی عشق یعنی چی… -هه…عشق اینه؟؟😒 اگه اینه تا آخر عمرمم نمیخوام بفهمم… بیا اینو بگیر… آرومت میکنه… -این چیه؟😳 -بهش میگن سیگار!! نمیدونستی؟ -مسخره بازی…

رمان او_را پارت چهارم☆

۲۹ دیدگاه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗#او_را … 💗 #قسمت_چهارم اینقدر مشغول حرف شدیم که اصلا یادمون رفت میخواستیم بریم بیرون!! ترجیح دادیم همین یکی دوساعت باقیمونده رو هم خونه بمونیم. -دیگه چه خبر؟ -هیچی،کلاس،سعید،سعید،کلاس😊…

رمان او_را پارت سوم☆

۴ دیدگاه
#او_را #قسمت_سوم ماشینو نگه داشتم -گمشو پایین😠 -چی؟مگه چی گفتم؟☹️ -گفتم خفه شو و گمشو پایین…😡 هرزه تویی که معلوم نیست زیر اون چادرت چه خبره… سری به نشونه تاسف…