رمان او_را پارت هشتم☆

4.3
(4)

🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸

 

💗 #او_را … 💗

#قسمت_هشتم

 

خیلی وقت بود سراغ کتابخونم نرفته بودم،

خاک گرفته بود!

یه کتاب برداشتم و نشستم پشت میز،📖

میخوندم ولی نمیخوندم!

میدیدم ولی نمیدیدم!

نیم ساعت بود که صفحه ی اولو از بالا به پایین میخوندم و دوباره شروع میکردم

ولی هیچی نمیفهمیدم…

اعصابم خورد شد و کتابو پرت کردم گوشه اتاق😖

درونم داغ بود!

باید خنک میشدم!

داد زدم…

بیشتر داد زدم…

میخواستم هرچی انرژی تو وجودم هست خالی شه…

میخواستم همه فکر و خیالا برن…

-بسسسس کن…

چت شده؟؟؟

چم شده؟؟؟

چرا اینجوری میکنم!؟

من که این شکلی نبودم!

سعید تو با من چیکار کردی؟

حالم از همه چی بهم میخوره،از همه چی بدم میاد…

حتی سیگار و مشروبم حالمو خوب نمیکنه…

خسته شدمممم😭

هیچکس خونه نبود و تا میتونستم داد زدم،

بی جون روی تخت افتادم و سرمو گرفتم بین دوتا دستم…

چشمام رو که باز کردم، صبح شده بود☀️

صدای قار و قور شکمم که بلند شد،تازه یادم اومد از دیروز عصر چیزی نخوردم.

دلمو گرفتم و رفتم پایین،

نون نداشتیم و

از نون تست هم خسته شده بودم.

یه لیوان شیر ریختم و رفتم اتاق که با کیکی که تو کیفم بود بخورم.

بعد از کلاس زبان فرانسه،

وسایلامو جمع میکردم که گوشیم زنگ خورد.

مرجان بود.سه چهار دقیقه صحبتمون طول کشید و کلاس خالی شد.

میخواستم برم بیرون که عرشیا اومد تو!

-سلام.خانم سمیعی میتونم چنددقیقه وقتتونو بگیرم؟

-سلام،بفرمایید؟

-اینجوری نمیشه…

یعنی روم نمیشه!😅

این شماره منه،اگه میشه پشت گوشی حرفامو بهتون بگم…

-مگه چی میخواید بگید؟

-خواهش میکنم خانم سمیعی…

تماس بگیرید،منتظرتونم…

اینو گفت و کارتشو داد دستم و سریع از در کلاس بیرون رفت.

چندثانیه ماتم برد😐،ولی زود خودمو جمع و جور کردم و رفتم بیرون.

شمارشو انداختم تو کیفم و راه افتادم سمت باشگاه.

بعد باشگاه رفتم رستوران،

منو رو که نگاه کردم،

چشمم رو قرمه سبزی قفل شد!

وای از کی بود غذای سنتی نخورده بودم…😋

آخرین بار، تابستون که رفته بودیم خونه مامانبزرگ قیمه و قرمه سبزی و فسنجون خورده بودم.

چقدر دلم برای مامانبزرگم تنگ شد…

به یاد همون روز قرمه سبزی و دوغ سفارش دادم و با ولع تمام غذا رو بلعیدم😋

حتی یادم رفت چندتا چشم زل زدن و با تعجب دارن غذا خوردنمو نگاه میکنن😕

احتمالاً پیش خودشون فکر کردن ده روزی هست که آب و غذا بهم نرسیده😂

بعد از اینکه سیر شدم دو سه پرس هم قیمه و فسنجون سفارش دادم که فریزشون کنم برای فردا و پس فردام.

وقتی رسیدم بابا رو مبل خوابش برده بود و مامان داشت ظرفا رو تو ماشین ظرفشویی میچید.

با دیدنم اخمی کرد😠

-معلومه کجایی؟کلی صبر کردیم بیای باهم غذا بخوریم…

بقیه کارات کم بود،شب دیر اومدنم بهش اضافه شد!

-دیر از باشگاه درومدم، گشنم بود.رفتم یه رستوران شاممو همونجا خوردم،یکم دیر شد.معذرت…🙏

تازه غذای فردامم با خودم آوردم!

و جلوی چشمای از تعجب گرد شده ی مامان،غذا ها رو گذاشتم فریزر!

 

#ادامه_دارد…

 

https://t.me/AngelHijab

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان دژکوب 4.4 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: بهراد ، مرد زخم دیده ایست که فقط به حرمت یک قسم آتش انتقام را روز به روز در سینه بیشتر و فروزان تر میکند.. سرنوشت او را تا…

دانلود رمان نهلان 3.3 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه: نهلان روایت زندگی زنی به نام تابان میباشد که بعد از پشت سر گذاشتن دوره ای تاریک از زندگی خود ، در کنار پسر کوچکش روزهای آرامی را…

دانلود رمان جهنم بی همتا 4.2 (15)

بدون دیدگاه
    خلاصه: حافظ دشمن مهری است،بینشان تنفری عمیق از گذشته ریشه کرده!! حالا نبات ،دختر ساده دل مهری و مجلس خواستگاریش زمان مناسبی برای انتقام این مرد شیطانی شده….…

دانلود رمان پشتم باش 3.9 (7)

۷ دیدگاه
  خلاصه: داستان دختری بنام نهال که خانواده اش به طرز مشکوکی به قتل میرسند. تنها فردی که میتواند به این دختر کمک کند، ساتکین یک سرگرد تعلیقی است و…

دانلود رمان تاروت 4.8 (4)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     رازک دختری از خانواده معمولی برای طرح دانشگاهی وارد شرکت ساختمانی بنام و مطرحی از یه خانواده پولدار میشه که درنهایت بعداز مخالفت هر…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ĄÝ ŇŰŘ ¤
2 سال قبل

خیلی رمانت عالیه منتظر هستم ببینم ادامش چی میشه……🙃🤗🌷💜

افسانه
افسانه
2 سال قبل

عالی بود عزیزمممممم💋❤💖💖💖💖💖💙🌹

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x