رمان او_را پارت ۷۱🌸

4.5
(6)

🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸

✨﷽✨

💗رمان او را…💗
#قسمت_ هفتاد_یک

یاد صبح افتادم که اونجوری با انرژی از این اتاق بیرون رفته بودم!
هنوز نتونسته بودم با کار مرجان کنار بیام که این قضیه پیش اومد.
اینقدر گریه کرده بودم که چشمام میسوخت.
موندم وسط یه دوراهی؛
یه طرف مامان،بابا،پول،مرجان
ویه طرف خدا!
میدونستم خدا از همه بهتره اما واقعا شرایط سختی داشتم…
علاوه بر مامان و بابا،باید قید تمام امکانات رو هم میزدم!
از بی رحمی بابا و مرجان شدیدا دلم گرفته بود…
اون شب،با گریه خوابم برد…
صبح با سر درد شدیدی از خواب بیدار شدم،
حوصله ی دانشگاه رو نداشتم.
رفتم حموم و دوش رو باز کردم.
قطرات آب با قطرات اشکم مخلوط میشد اما آب هم نتونست دلم رو آروم کنه!
موهام رو لای حوله پیچیدم و از حموم بیرون اومدم.
تمام طول روز یه گوشه بغ کرده بودم و تو خودم بودم.
دیروز تولدم رو جشن گرفته بودم و امروز نمیدونستم باید مثل یه جنین بی جون،سقط بشم
یا قوی باشم و برم به استقبال روزهای سخت….
تنها حرفی که زهرا بعد از تعریف قضایای دیشب زد،این بود که
“توبه به معنی تموم شدن روزای سخت نیست!
بلکه تازه شروع امتحانای خداست تا معلوم شه که چند مرده حلاجی!
تا معلوم شه که راست گفتی یا نه!”
قبل از اومدن مامان و بابا زنگ زدم تا برام غذا بیارن.
قصد نداشتم امشب از اتاق بیرون برم،چون هنوز تصمیمم رو نگرفته بودم!
حتی نمازم رو هم نخوندم!
و شب بعد از مدت ها با قرص آرامبخش خوابیدم….
برام از همه بدتر این بود که بخاطر نپذیرفتن این رنج،دوباره به عقب برگشته بودم!
صبح با صدای زنگ گوشیم،چشمام رو باز کردم.
شماره ناشناس بود!
-بله؟
-سلام خانوم.وقت بخیر
-ممنونم.بفرمایید؟
-من از بیمارستان تماس میگیرم،
یه خانومی رو آوردن اینجا،
حال خوبی ندارن.
به شماره ی مادرشون که تو گوشیشون بود زنگ زدیم اما جواب ندادن.
-چی؟کی؟؟
حالش خوبه؟؟
-نگران نباشید؛
ممکنه تشریف بیارید بیمارستان؟
اینجا همه چی رو میفهمید.
-بله بله،لطفا آدرس رو بهم بدید.
از دلشوره حالت تهوع گرفته بودم،
هیچکس به جز مرجان نمیتونست باشه!
خدا خدا میکردم که اتفاقی براش نیفتاده باشه!
سریع مانتوم رو پوشیدم و از خونه زدم بیرون.
یکم فاصله ی خونه تا اونجا زیاد بود.
فکرم هزار جا میرفت،
مردم و زنده شدم تا به بیمارستان برسم.
سریع ماشین رو پارک کردم و دویدم داخل.
مثل مرغ پر کنده اینور و اونور میرفتم و از همه سراغشو میگرفتم تا اینکه پیداش کردم.
ولی روی تخت و زیر یه پارچه ی سفید…
دنیا دور سرم میچرخید.
دستم رو گرفتم به دیوار و همونجور که نفس نفس میزدم با بهت و ناباوری بهش خیره شدم….
یه جوری خوابیده بود که انگار هیچوقت بیدار نبوده!
دستم رو گذاشتم لبه ی تخت و از ته دل ضجه زدم….😭😭😭😭

بیمارستان رو گذاشته بودم روی سرم.

هر دکتر و پرستاری رو که میدیدم یقش رو میگرفتم و فحشش میدادم.

جمعیت زیادی دورم جمع شده بودن.

مرجان رو بغل کردم و بلند بلند گریه میکردم.

لباس مناسبی تنش نبود،دوباره پارچه رو کشیدم روش تا تنش مشخص نشه!

یکم که آرومتر شدم یکی از پرستارها اومد کنارم و دستش رو گذاشت رو شونم.

-متاسفم…

ولی باور کن کاری از دست ما برنمیومد؛

قبل از اینکه برسوننش اینجا،تموم کرده بود…!

سرم رو به دیوار تکیه دادم و با چشم های اشکبار نگاهش کردم.

-چرا؟؟

-دیشب…

خبرداشتی کجاست؟

با وحشت نگاهش کردم

-فکرکنم پارتی…

-متاسفانه اوور دوز کرده…!

بدنم یخ زد…

یاد دعوای پریروز افتادم.

با حال داغون رفتم بالای سرش،

و موهاش رو ناز کردم.

-دیدی گفتم نرو!

گفتم خودم میبرمت بیرون،

باهم خوش میگذرونیم…

مرجان دیدی چیکار کردی!؟

کنارش زانو زدم و دستش رو گرفتم.

مرجان تموم شده بود.

صمیمی ترین و تنها دوستم تو تمام این سالها….!

روزی که بدن همیشه گرمش رو به دست سرد خاک دادیم،

احساس میکردم من روهم دارن کنارش دفن میکنن…

دلم به حال گریه های مامانش نمیسوخت.

دلم به حال پشیمونی بابای ندیدش نمیسوخت.

دلم فقط به حال داداشش میلاد میسوخت که بهش قول داده بود یه روزی این کابوس هاش رو تموم میکنه!

روز خاکسپاریش،خبری از هیچ کدوم رفیق‌های هرزه و دوست پسراش نبود.

هیچ‌کدوم از اونایی که اون مهمونی رو ترتیب داده بودن تا باهم خوش بگذرونن نیومدن….

دیگه اشک‌هام نمیومدن!

شکه شده بودم و خروار،خروار خاکی که روی بدنش ریخته میشد نگاه میکردم.

به کفنی که شبیه هیچکدوم از لباس هایی که میپوشید نبود!

به صورتی که خیلیا برای بار اول آرایش نشدش رو میدیدن

و به بدن بی جونی که حتی نمیتونست خاک ها رو از خودش کنار بزنه!

بعد از اینکه خاک ها رو روش ریختن،دونه به دونه همه رفتن!

هیچکس نموند تا از تنهایی نجاتش بده.

هیچکس نموند تا کنارش باشه.

هیچکس نموند…

تنهایی رفتم کنار قبرش.

دستم رو گذاشتم رو خاک ها،

“اگر به حرفم گوش داده بودی،

الان….”

گریه نذاشت بقیه ی حرفم رو بگم!

احساس میکردم همه ی این اتفاق ها افتاد تا دوباره یاد درس های چندماه اخیرم بیفتم…

بلند شدم و بدون هیچ شکی برگشتم خونه.

نمازم رو خوندم و چادرم رو از کمدم برداشتم.

بوسیدمش و تو دلم گفتم

“تو خودت بالاترین ثروتی!”

 

 

#ادامه_دارد

به کانال ما بپیوندید 🌸☺️

 

https://t.me/AngelHijab

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x