رمان او_را پارت پنجم☆

2.5
(4)

#او_را
#قسمت_پنجم
مرجان تو نمیفهمی عشق یعنی چی…
-هه…عشق اینه؟؟😒
اگه اینه تا آخر عمرمم نمیخوام بفهمم…
بیا اینو بگیر…
آرومت میکنه…
-این چیه؟😳
-بهش میگن سیگار!!
نمیدونستی؟
-مسخره بازی درنیار…
من لب به این نمیزنم…
-نزن😏
ولی دیگه صدای گریتو نشنوم…
سرم رفت…
-این میخواد چیکار کنه مثلا؟؟
-آرومت میکنه…امتحان کن…
-نمیخوام…
-باشه پس یه بسته میذارم تو کیفت.
اگر خواستی امتحانش کن😊
شب شده بود و مامان چندبار بهم زنگ زده بود.
مرجان خیلی اصرار کرد بمونم ولی اجازه نداشتم شب جایی باشم…
برگشتم خونه و مامان و بابا با دیدن سر و وضعم با تعجب نگام کردن😳
حوصله توضیح نداشتم و بدون حرفی رفتم تو اتاق.
چنددقیقه بعد هردوشون در اتاقو زدن و اومدن تو.
میدونستم تا نگم چی شده بیخیال نمیشن پس همه چیو تعریف کردم…
بابا عصبانی شد و…
-دیدی میگفتم این پسره لیاقت نداره…
کدومتون به حرفم گوش داد…
گفتم این سرش به تنش نمیرزه😡
بابا میگفت و من گریه میکردم…
همه رویاهایی که با سعید ساخته بودم،
همه خاطره هامون از جلو چشام رد میشدن و حس میکردم قلبم الان از کار میفته💔😭
مامان سعی داشت آرومم کنه و به سعید بد و بیراه میگفت…
چنددقیقه بعد هردو رفتن و ازم خواستن بخوابم و از فردا زندگی جدیدی رو برای خودم شروع کنم و نذارم فکر سعید مانع پیشرفتم بشه…🚫
اما من تا صبح گریه کردم و چت هامون رو خوندم و خاطراتو مرور کردم…
هیچی نمیتونست آرومم کنه.
هر فکری تو سرم میومد…
تا یادم افتاد مرجان یه بسته سیگار تو کیفم گذاشته…
تا بحال سمت این چیزا نرفته بودم اما چندباری دست سعید دیده بودم و میدونستم چجوری باید بکشم…
پک اول رو که زدم به سرفه افتادم 😣
رفتم تو تراس و کشیدم و کشیدم و اشک ریختم…
دیگه زندگی برام معنایی نداشت.
من بی سعید هیچی نبودم… 😭
تحمل نامردی سعید برام خیلی سنگین بود…
داغ بودم…
داغ داغ…
تب شکست و تنهایی،
به تب بیماریم اضافه شده بود و تنم رو میسوزوند…
رفتم حموم و آب سرد رو باز کردم…🚿
داغی اشکام با سردی آب مخلوط میشد و روی صورتم میریخت😭
از حموم درومدم،
سردم بود ولی داغ بودم…
دیگه زندگی برای من تموم شده بود…
چندروزی نه دانشگاه رفتم نه سر بقیه کلاسا…
بعد اونم مثل یه ربات،فقط میرفتم و میومدم…
دیگه خندیدن یادم رفته بود💔
من مرده بودم…❗️
ترنم مرده بود…❗️
حتی جواب مرجان رو کمتر میدادم…
مامان و بابا هم یا نبودن یا اینقدر کم بودن که یادشون میرفت چه بلایی سر تک دخترشون اومده…
مامان دکتر روانشناس بود اما اینقدر سرش گرم مطب و بیمارهاش و این سمینار و اون سمینار بود که به افسردگی دخترش نمیرسید‼️
سعید چندباری پیام فرستاد که همه چیو ماست مالی کنه،
اما وقتی جوابشو ندادم،کم کم دیگه خبری ازش نشد.
مرجان بیشتر از قبل میومد خونمون،سعی میکرد حالمو بهتر کنه.
اما من دیگه اون ترنم قبل نبودم❗️
نمره های آخر ترمم که اومد تازه فهمیدم چه خرابکاری کردم و چقدر افت کردم😔
سعید منو نابود کرده بود….
حال بد خودم کم بود،بابا هم با دیدن نمره هام شدیدا دعوام کرد و رفت و آمدم رو محدودتر کرد…
برام استاد خصوصی گرفت تا جبران کنم.
استادم یه پسر بیست و هفت،هشت ساله بود.
خیلی خوشتیپ و جنتلمن✅
بعد از چند جلسه ی اول که اومده بود دیگه فهمیده بود که من همیشه طول روز تنهام و کسی خونمون نیست…
اونقدر هم بیخیال و بی فکر بودم که نمیفهمیدم باید حداقل با یه لباس موجه پیشش بشینم…🔥
از جلسه هفتم هشتم بود که کم کم خودمونی تر از قبل شد…
-درس امروز یکم سنگین بود،میخوای یکم استراحت کنیم ترنم خانوم؟
-برای من فرقی نداره.
اگر میخواید میتونیم این جلسه رو تموم کنیم تا شما هم برید به کارای دیگتون برسید.
-من که کاری ندارم.یعنی امروز جای دیگه ای قرار نیست برم…
راستش احساس میکنم خیلی گرفته ای!میشه بپرسم چرا؟
-فکرنمیکنم نیازی باشه خارج از درس صحبتی داشته باشیم آقای ناظری! 😒
-بگو بهزاد!
چقدر لجبازی تو خانوم…
-بله؟؟😠
-چیز بدی گفتم؟من با شاگردام معمولاً رابطه ی دوستانه تری دارم…
ولی تو خیلی بداخلاقی…
و از همه هم جذاب تر😉
پاشو برو گم شو بیرون😠
-چرا اینجوری میکنی؟😳
مگه من چی گفتم؟؟
-گفتم برو گم شو بیرووووون…
من نیازی به استاد ندارم.
خوش اومدی😡
-متاسفم برات…
دختره ی وحشی…
شب که بابا برگشت خونه دوباره یه دادگاه تشکیل داد تا یه جریمه جدید برام مشخص کنه…

🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸

ادامه _دارد…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان ماهی 3.4 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: یک شرط‌بندی ساده، باعث دوستی ماهی دانشجوی شیطون و پرانرژی با اتابک دانشجوی زرنگ و پولدار دانشگاه شیراز می‌شود. بعد از فارغ التحصیلی و برگشت به تهران، ماهی به…

دانلود رمان اردیبهشت 3.8 (10)

بدون دیدگاه
  خلاصه؛ داستان فراز، پسری بازیگرسینما وآرام دختری که پدرش مغازه داره وقمارباز، ازقضا دختریه رو میره خدماتی باغی که جشن توش برگزار وفرازبهش تجاوزمیکنه وفراز در پی بدست آوردن…

دانلود رمان سراب را گفت 4.3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : حاج محمدهمایون امیران، مردی بسیار معتقد و با ایمان، تاجر معروف و سرشناس تهران، مسبب تصادف دختری جوان به نام یاس ایزدپناه می‌شود. تصادفی که کوتاه‌تر شدن یک…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
👊atena😎
👊atena😎
2 سال قبل

عالی گلم…

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x