رمان او_را پارت سوم☆

3.6
(7)
#او_را
#قسمت_سوم

ماشینو نگه داشتم

-گمشو پایین😠

-چی؟مگه چی گفتم؟☹️

-گفتم خفه شو و گمشو پایین…😡

هرزه تویی که معلوم نیست زیر اون چادرت چه خبره…

سری به نشونه تاسف نشون داد و پیاده شد.

همینجور که فحشش میدادم پیاده شدم

و تا دور نشده صندلی ای که روش نشسته بود رو با دستمال تمیز کردم تا بفهمه چقدر ازش بدم میاد و دیگه نباید سمت من بیاد 🚫🚫😡

از این دخترای چادری خیلی بدم میومد.

احساس میکردم یه مشت عقده ای عصر حجری عقب مونده ان😒

اینم که با این حرفاش باعث شد بیشتر از قبل ازشون متنفر شم😏

با خودم میگفتم دختره ی کم عقل چی پیش خودش فکر کرده که این چرت و پرتا رو به من میگه😠

اینقدر اعصابم خورد بود که دلم میخواست چنددقیقه برگردم عقب تا همون لحظه اول که صدام کرد بزنم تو دهنش و اون پارچه رو از سرش بکشم…

تا برسم جلو خونه مرجان،یه ریز فحش دادم و اداشو درآوردم.

-الو مرجان

-ترنم رسیدی؟

-اره،بیا بریم زود.سه ساعت دیگه باید باشگاه باشما

-اه اه اه تو چرا اینقدر فعالی؟؟استراحتم میکنی؟

اصلا تو خسته هم میشی؟؟

-مرجان جان!میشه بیشتر از این زر نزنی؟

حوصله ندارم.زود بیا بریم

-بابا من هنوز حاضر نیستم،چرا اینقدر زود رسیدی؟

بیا تو تا حاضر شم

-مرجااااان…من صبح به تو زنگ زدمممممم😠

تازه میگی زود رسیدی حاضر نیستم؟؟؟

-تو دوباره وحشی شدی؟

تیر و ترکشتم که فقط منو میگیره.

حالا اون سعید ایکبیری بود،کلی هم قربون صدقه ریخت نکبتش میرفتی😏

-مرجان ببر صداتو

میای یا برم؟؟

-ترنم من آخه آرایش ندارم…

-خب همونجوری بیا

-چی😳بدون آرایش 😱؟؟

نمیام.یا بیا بالا یا برو

من بدون آرایش پامو از این در بیرون نمیذارم!!

-ااااه…امروز هرکی به من میرسه یه تختش کمه…

درو بزن اومدم بالا…

مرجانم یکی بود لنگه خودم.

از لحاظ ظاهر و خانواده و…

فقط فرقمون این بود که پدر مادر مرجان از هم جدا شده بودن و بی کس و کار شده بود.

پدر مادر من اینقدر حواسشون به کار و پیشرفت خودشون بود که منو ول کرده بودن به حال خودم.

البته من تک فرزند بودم

ولی مرجان یه داداش بزرگتر داشت که رفته بود ایتالیا و خود مرجان هم با مادرش زندگی میکرد.

مادری که فقط به فکر قر و فر خودش بود و تو یه سالن، آرایشگری میکرد.

رفتم بالا و وقتی چشمم افتاد به مرجان،زدم زیر خنده😂

-زهرمار….به چی میخندی؟

-انصافاً حق داشتی بدون آرایش نیای بیرون😂

خیلی اینجوری ضایعی…

-خیلی…

حالا مثلاً خودت بی آرایش خوشگلی؟؟

-معلومه که خوششششگلم

-عه؟پس چرا شبیه بوم نقاشی میکنی

-دلم میخوادددد

باکلی معذرت خواهی و ادا اطوار از دلش درآوردم.

 

🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸

ادامه_دارد….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان آمال 4.1 (7)

بدون دیدگاه
  خلاصه : آمال ، دختر رقصنده ی پرورشگاهیه که شیطنت های غیرمجاز زیادی داره ، ازدواج سنتیش با آقای روان شناس مذهبی و جنتلمن باعث می شه بخواد شیطنت…

دانلود رمان غثیان 4.1 (7)

بدون دیدگاه
  خلاصه: مدت‌ها بعد از غیبتت که اسمی از تو به میان آمد دنبال واژه‌ای گشتم تا حالم را توصیف کنم… هیچ کلمه‌ای نتوانست چون غَثَیان حال آشوبم را به…

دانلود رمان آن شب 4.4 (14)

بدون دیدگاه
          خلاصه: ماهین در شبی که برادرش قراره از سفرِ کاری برگرده به خونه‌اش میره تا قبل از اومدنش خونه‌شو مرتب کنه و براش آشپزی کنه،…

دانلود رمان طومار 3.4 (21)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان :     سپیدار کرمانی دختر ته تغاری حاج نعمت الله کرمانی ، بسی بسیار شیرین و جذاب و پر هیجان هست .او از وقتی یادشه یه آرزوی…

دانلود رمان سایه_به_سایه 4.2 (12)

بدون دیدگاه
    خلاصه: لادن دختر یه خانواده‌ی سنتی و خوشنام محله‌ی زندگیشه که به‌واسطه‌ی رشته‌ی پرستاری و کمک‌هاش به اطرافیان، نظر مثبت تمام اقوام و همسایه‌ها رو جلب کرده و…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
.....
.....
2 سال قبل

سلام ببخشید عزیزم یک سوال دارم اگه یکی از رمانت کپی کنه رمان رو به اسم خودش کنه و اسم شخصیت هارو هم عوض کنه تو چه واکنشی داره؟

افسانه
افسانه
2 سال قبل

عالی بود عزیرم همینطوری ادامه بده من که عاشق رمانت شدم نفس

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x