رمان به تلخی حقیقت پارت 31 3 (4)

۶ دیدگاه
رفته بودیم بیمارستان واسه مامان و نیکلاس … مامان که حالش خوب شد بردنش خونه ولی نیکلاس … بلخره از اتاق آوردنش بیرون … +چیشد آقای دکتر؟! دکتر که مرد…

رمان به تلخی حقیقت پارت 28 3.8 (5)

۱۶۱ دیدگاه
☆اریک☆ از وختی اومده بود داشت عر میزد..! دیگه طاقت نیاوردم و عصبی گفتم +ناسلامتی تو روانپزشکی! مارسل ام روزی هزار تا از اینا میبینه عین خیالشم نیست! بسه دیگه…

رمان به تلخی حقیقت پارت 26 3.6 (53)

۵۷ دیدگاه
صدایی نیومد… اریکا🚶‍♀️🤍 رفتم تو اتاقش ولی اونجا ام نبود نگرانش شدم ، نکنه اتفاقی افتاده باشه!؟… رفتم تو اتاق مشترکمون و بعله..! دیدم آقا بالشتو بغل کرده و خوابیده…

رمان به تلخی حقیقت پارت 24 4.3 (3)

۳۲ دیدگاه
💕🤍💕🤍💕🤍💕🤍💕🤍💕🤍💕🤍💕🤍💕🤍💕 همه رو دعوت کرده بودیم خونه خودمون … قهوه ها و گذاشتم تو سینی و خواستم ببرمشون که مارسل اومد تو آشپزخونه … ــ بده من ببرم مهربون نگاش…

رمان به تلخی حقیقت پارت 21 5 (3)

۵ دیدگاه
ساعت 8 صب بود که یه وحشی دوس داشتنی پرید روم … +ای کسااااافت! تو کدوم خری؟! ــ ای بیشعووور! قل دومتم! اریک🥺♥ (آخرین باره عوضش میکنم…) (شخصیت اریک عوض…

رمان به تلخی حقیقت پارت 20 3.6 (5)

۳۷ دیدگاه
+مامان جان مثل اینکه به کارولین زیادی خوش نگذشته..! کارولین ــ نه اتفاقا خیلیم خوب بود! +عه؟! راضی بودی از اقا؟! همه چش غره وحشتناکی بهم رفتن و خفه خون…

رمان به تلخی حقیقت پارت 19 4 (4)

۶۴ دیدگاه
اریکا☆   بعد اینکه کارولین و اریک رفتن مارسل از بابا اجازه گرفت منو ببره خونه خودمون دوتایی..! کارولین🤤😎♥ حسابی خسته بودیم و به محض رسیدن خودمونو انداختیم رو تخت…