رمان به تلخی حقیقت پارت 43 4.3 (3)

۱۲ دیدگاه
+آروووومتر چیشده؟! دستی به کمرش کشید و گفت ــ این سگ وحشیت حولم میدههههه! جک🥺🙄💕 خاک تو سر هنوزم از سگ بزرگ میترسه! +اریک خجالت بکش! نمیخوردت که! پسر به…

رمان به تلخی حقیقت پارت 40 4.6 (5)

۱۴ دیدگاه
یه ساعتی از رفتنشون میگذشت که حضور یکیو کنارم حس کردم… با صدای آرامبخشش گفت ــ اریکا ، خوبی؟! چشمامو که چرخوندم ، مارسلمو دیدم با خوشحالی و ذوق گفتم…

رمان به تلخی حقیقت پارت 36 4.6 (5)

۲ دیدگاه
☆اریکا…☆ امروز ، همون روزی بود که میخواستن ببرنم تیمارستان ، یا به قول خودشو آسایشگاه روانی..! پوزخندی زدم و دست اریکو گرفتم ، به طبقه پایین که رسیدم ،…