رمان به تلخی حقیقت پارت 36

4.6
(5)

☆اریکا…☆

امروز ، همون روزی بود که میخواستن ببرنم تیمارستان ، یا به قول خودشو آسایشگاه روانی..!

پوزخندی زدم و دست اریکو گرفتم ، به طبقه پایین که رسیدم ، مامان با چشمای به خون نشستش نگام کرد و پوقی زد زیر گریه!!!

نوچی کردم و رفتم تو بغلش …

+گریه نکن دیگه مامانی …
من میام ، مارسل میاد ، همه دوباره جمع میشیم …

محکم بغلم کرد و بوسه ریزی رو گردنم نشوند …

ــ اریکا …
مواظب خودت باش دختر شیطون

خیلی وخته نابود شده اون دختر لوس و شیطون چن وخت پیش …

داشتم از در خارج میشدم که یهو یه چیزی یادم افتاد …

+اریک ، گیتارمو میخوام

دو دل نگام کرد و بعد چند لحظه رفت و گیتارو برام آورد …

🤍🥷🏻🤍🥷🏻🤍🥷🏻🤍🥷🏻🤍🥷🏻🤍🥷🏻🤍🥷🏻🤍🥷🏻🤍🥷🏻🤍🥷🏻🤍🥷🏻🤍🥷🏻🤍🥷🏻🤍🥷🏻

اون تیمارستانی که کارولین توش کار میکرد و دکترش بود ، واسه من جا نداشت و حالا اورده بودنم یه جای پرت …

تو سالن ، پر بود از دخترای جوونی که اکثرا موهاشونو از ته تراشیده بودن …

پرستار بد اخلاقی که داشت همراهیم میکرد هر چند لحظه یه بار حولم میداد سمت جلو…

+هوووی آرومتر!

نیشگون محکمی از بازوم گرفت که آخی از بین لبام خارج شد

ــ دهنتو ببند راه بیا

دستمو کشید و گذاشتم تو یه اتاق و درشو با هزار تا قفل بست …
چشم چرخوندم تا اتاقو برسی کنم …
یه اتاق که رو دیوارای سفیدش کثیفی خود نمایی میکرد …

دوتا تخت تو اتاق بود و رو یکیشون یه دختر خوشگل نشسته بود ، موهای قهوه ای داشت و چشماش آبی کمرنگ بودن …

بدون هیچ حرفی نشستم رو تخت خودم و تو فکر رفتم …

“اگه ، اگه من اون روز خودمو مینداختم جلوی گلوله شاید الان مارسل ثابت میکرد دیوونه نیستم …
اگه اون روز نمیرفتم سمت مارسل ، شاید اینجوری نمیشد …”

حرفای اون دختره از فکر بیرون اومدم :

ــ داشت باهات شوخی میکرد
داشت باهات شوخی میکرد
داشت باهات شوخی میکرد
داشت باهات شوخی میکرد
داشت باهات شوخی میکرد

حین گریه کردن میخندید و حرفشو تکرار میکرد

“داشت باهات شوخی میکرد”

به قیافش میخورد ایرانی باشه …
از رو تختم بلند شدم و رفتم کنارش …

+چرا آوردنت اینجا؟!

سرشو بلند کرد ، نگاهمون تو هم میخ شد و بعد چند لحظه اومد تو بغلم …

با صدای خستش گفت

ــ نامزدم چند روز پیش بهم گفت ازم متنفره …

بلند خندید و حلقه دستاشو دورم محکمتر کرد

ــ داشت شوخی میکرد ولی … ولی یه دختری بعد چند لحظه دستشو گرفت و ازم دور شدن …

شونمو گرفت و از خودش جدام کرد

ــ بگو که تو ام نظرت با من یکیه

مثل خودش سر مست خندیدم و دستمو تو موهاش فرو بردم

+آره …
داشت باهات شوخی میکرد

ماندانا🥷🏻🤍

لبخندی از سر رضایت زد و پرسید

ــ اسمت چیه ؟!

+من .. من اریکا ام اسم تو چیه؟

ــ منم ماندانا ام
اهل ایرانم

لب باز کردم تا چیزی بگم که صدای باز شدن در اومد و ماندانا فوری تو خودش جمع شد

در که باز شد همون پرستار اخموعه اومد داخل
دستمو کشید و کشوندم دنبال خودش …

+کجا میببی منوووو
ولم کن مرتیکه پررو

رو به روی اتاق ماندانا یه اتاق دیگه بود درشو باز کرد ، گیتارمو داد دستم و انداختم اون تو

ــ حرف اضافه نزن!
فقد روزا گیتار میزنی
فهمیدی؟!

بازم درو بست و تنها موندم تو این اتاق که کثیف تر از اتاق ماندانا بود …

تو خودم جمع شدم و نشستم گوشه اتاق
ساعتمو که نگاه کردم ، فهمیدم اینجا روزگار خیلی دیر میگذره …

هنوز ساعت 1 بعد از ظهر بود
دوباه پرت شدم تو یه دنیای دیگه …

“مارسل …
مارسل رفت…”
“اونی که دوسش داری دیگه برنمیگرده”
“اگه عشقشون پاک باشه”
“قبری که خونه ابدی مارسلِ”
“جایی که هیچ راه برگشتی نداره”
“میخوام مرگ خودمو ببینم”
“مارسل میاد ، جمع میشیم دوباره”
“داشت باهات شوخی میکرد”
“صدای شلیک”
“دختر شیطون”
“به خودت بیا”
“باید بستری بشی”
“خیلی وخته نابود شده”
“گیتارمو میخوام”
“دوست دارم ، مواظب خودت باش”
“الان وختش نی…”
“شیطونی که میکنی ، هم خودم بیدار میشم …”
“چرا دیشب با آیهان …”

به خودم که اومدم داشتم میخندیدم
صدای خنده هام ، تا هفت آسمون بالا تر رفته بود …

ــ بیا بیرون ، وخت نهاره

یه پرستار جدید بود ، دختری که قیافش مهربون به نظر میومد …

سرمو انداختم پایین و از جام تکون نخوردم …

ــ نمیخوای بیای؟!

بازم حرفی نزدم و این بار هوفی کشید و رفت ولی درو نبست …

گیتارمو گرفتم دستم و شروع کردم به خوندن …

✓♡انقده دلتنگ تو ام
گریه گرفت ، بوی تنم
خدا نیاره این غمو
حتی برای دشمنم
به مو رسید پاره پاره نشد
این رابطه میونمون
منو فراموشم نکن
تنهام نذار با یه جنون
منو فراموشم نکن…
“فراموشم نکن”
لا لا لا لا لا لا لالا لا
لالا لا لالا لا لالا لا لا
لالا لا لالا لا لالا لا لا
سخت ترین کار یه عاشق
دل بریدن از یه دلبند
اگه راحت بود که فرهاد
دل یه کوهو نمیکند
هرجا هستی یاد من باش
بشنوی حرفامو ای کاش
که نگم درد و دلامو
به خیابون و چراغاش
دلمو غم دوره کرده
اسم من یه دوره گرده
انقده میره تا وختی
تو نگی بر نمیگرده
لالا لا لالا لا لالا لا لا
لالا لا لالا لا لالا لا لا
لالا لا لالا لا لالا لا لا
لالا لا لالا لا لالا لا لا
🥀Dore gard
Ziba rahimi🍂

تموم که شد گیتارمو گذاشتم رو پاهام و اشکامو پاک کردم
سرمو که برگردوندم همه دخترا نشسته بودن تو اتاقم و اون پرستار مهربونه ام کنار در وایستاده بود …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
👊atena😎
👊atena😎
2 سال قبل

گیتار همدرد تنهایی های ادمه…
چشای اریک چقدر نازهههه خدا واسه شوهرش نگه داره.

👊atena😎
👊atena😎
پاسخ به  👊atena😎
2 سال قبل

اره ماندانا خاک تو سرم اعصابم خورده نفهمیدم چی نوشتم…

دیدگاه‌ها بسته شده‌اند.