رمان پناهم باش

رمان پناهم باش پارت 3

۲ دیدگاه
  راستش اونقدری که گرسنه بود مثل قحطی زده ها به جون غذا افتادم و کل بشقابم رو پاک سازی کردم! آقا روی سالادم سس ریخته بود و کنارم گذاشته…
رمان پناهم باش

رمان پناهم باش پارت 2

۲ دیدگاه
مادرو پدر بیچاره اش تازه از سر زمین برمى گشتند! با دیدن من مات و مبهوت شدند.از ماشین پیاده شدم و سلام کردم:من امروز بابت رفتار زشتی که شد ازتون…
رمان پناهم باش

رمان پناهم باش پارت 1

۴ دیدگاه
عمارت همیشه آروم و بی سر و صدا بود! اونقدری از مادر ترس داشتند که اگر هم خونه آتیش میگرفت؛ کسی اجازه ی فریاد زدن نداشت! اما اون لحظه صدای…
آخرین سرو

رمان آخرین سرو پارت 3

بدون دیدگاه
فردا صبح هم رسید… تمامى فرداها از آن روز دیگر تقریبا این عادت همیشگى ما شده بود… تمام جلوه های ویژه از با شکوه ترین وخاصترین لحظات زندگی در عنفوان…
رمان اخرین سرو

رمان آخرین سرو پارت 2

بدون دیدگاه
  با تکان شدیدی مثل پر کاه از جا کنده شدم و سرم محکم به شیشه خورد و با صدای بلندی آخ گفتم؛ در یک دست انداز بزرگ افتاده بودیم،…
رمان اخرین سرو

رمان آخرین سرو پارت 1

۲ دیدگاه
  سر فصل شروع هر دوره از زندگى ام همیشه با پاییز آغاز شده است؛ این قرارداد طبیعی,بین من و پاییز همیشگى است؛ روزی که به دنیا امده ام نیز…