رمان پناهم باش پارت 36 سال پیش۲ دیدگاه راستش اونقدری که گرسنه بود مثل قحطی زده ها به جون غذا افتادم و کل بشقابم رو پاک سازی کردم! آقا روی سالادم سس ریخته بود و کنارم گذاشته…
رمان پناهم باش پارت 26 سال پیش۲ دیدگاهمادرو پدر بیچاره اش تازه از سر زمین برمى گشتند! با دیدن من مات و مبهوت شدند.از ماشین پیاده شدم و سلام کردم:من امروز بابت رفتار زشتی که شد ازتون…
رمان پناهم باش پارت 16 سال پیش۴ دیدگاهعمارت همیشه آروم و بی سر و صدا بود! اونقدری از مادر ترس داشتند که اگر هم خونه آتیش میگرفت؛ کسی اجازه ی فریاد زدن نداشت! اما اون لحظه صدای…
رمان آخرین سرو پارت 36 سال پیشبدون دیدگاهفردا صبح هم رسید… تمامى فرداها از آن روز دیگر تقریبا این عادت همیشگى ما شده بود… تمام جلوه های ویژه از با شکوه ترین وخاصترین لحظات زندگی در عنفوان…
رمان آخرین سرو پارت 26 سال پیشبدون دیدگاه با تکان شدیدی مثل پر کاه از جا کنده شدم و سرم محکم به شیشه خورد و با صدای بلندی آخ گفتم؛ در یک دست انداز بزرگ افتاده بودیم،…
رمان آخرین سرو پارت 16 سال پیش۲ دیدگاه سر فصل شروع هر دوره از زندگى ام همیشه با پاییز آغاز شده است؛ این قرارداد طبیعی,بین من و پاییز همیشگى است؛ روزی که به دنیا امده ام نیز…