⚘﷽⚘ #رمان_او_را #قسمت_چهل_هفتم با صدای آلارم گوشی، قلطی زدم و دستمو روی گوشم گذاشتم اما انگار قصد نداشت بیخیال بشه!! چشمامو به زور باز کردم، میتونستم حس کنم که بخاطر…
نفسام به شمارش افتاده بود ، زمان می گذشت و اون شخصی که هنوز نمیدونستم کیه؛لحظه به لحظه نزدیکتر میومد.. نگاه حیرونمو به اطراف انداختم و هماهنگ با ورود اون…
به دریا خیره ام لباس هایش را بار دیگر می پوشد:کجا؟به طرفم برمی گردد:با چندتا از شیخ های عرب قرار دارم…گوشه لبم بالا می پرد:می خوای جای آقای خجسته شریک…