رمان رخنه پارت۴۸

4
(8)

 

 

حتی چند ثانیه هم از رفتنش رد نشد که برگشت.

شاید زمان برای من زود میگذشت.

صداش خش خش نایلون باعث شد چشم باز کنم و نگاهی به دستش بندازم.

یه کیسه پلاستیک که انگار از یک بغل هر خوراکی توی مغازه بوده رو توش جا داده.

– یک دونه‌ش هم نمونه!

 

اخمی تحویلش دادم.

– فکر کردی من گاوم؟ منو برسون خونه …میل به این ات و اشغال ها ندارم.

 

خودش از توی نالیون کیک شکلاتی بیرون اورد و درش رو باز کرد.

– نق و نوق نکن نیکی، بخور تا برسونمت.

 

چادرم رو محکم گرفتم.

– واسه تو چه فرقی میکنه؟ اومدی عشق و حالتو کردی و حالا میخوای با قاقالیلی خرم کنی!

 

دستش پشت گردنم نشست و مجبورم کرد لقمه ای ازش رو به زور هم که شده بخورم.

– به جان آوا یک کلام دیه حرف بزنی، نگاه نمیکنم مغزت چقدر فندقیه …همینجا یه راند دیگه ترتیبتو میدم دیگه لج نکنی! بخور تا تهش باید برم خونه.

 

من انقدر جون نداشتم که بتونم دیگه بحث کنم و فقط با بی میلی تمومش کردم و همزمان جلوی خونه ماشینش رو متوقف کرد.

چادرم رو سرم کشیدم و رو بهش کردم.

– دیگه نیا اینجا، من و تو محرمیتی با هم نداریم که ارزشش رو داشته باشه من تنم رو در اختیارت بزارم.

 

گوشه چادرم رو گرفت که از سرم کشیده شد.

– فردا میام دنبالت!

 

چه امر عجیبی.

– به چه مناسبتی؟

 

دندون هاش روی هم ساییده شد.

– من عادت ندارم هر چیزی رو توضیح بدم، برو دیگه دیر وقته.

 

تا وقتی کامل وارد خونه نشدم و از پنجره به ماشینش نگاه نکرد، راضی نشد راه بیوفته.

خداروشکر که آوا بیدار نشده بود و نیاز داشتم توی تنهایی خودم خلوت کنم.

 

اما اون کیک لعنتی انگار توی گلوم گیر کرده بود و گلوم رو اذیت می‌کرد.

بدون سر و صدا و فقط با چراغ قوه گوشی خودم رو به آشپزخونه رسوندم و بدون برداشتن لیوان، با قمقمه سر کشیدم.

 

هنوز اب توی مجرای گلوم در جریان بود که صدای پایی از پشت توی گوشم پیچید.

کسی نمیتونست جز مامان باشه اما یقینا توی این طور موارد ادم میترسید و با هوا در حالی که قطره های آب از گوشه لبام چکه میکرد به عقب برگشتم و همزمان برق اشپز خونه روشن شد.

 

– واه …خدا مرگم! داری نصف شبی چیکار میکنی اینجا؟

 

با دستم، چونه خیس شدم رو پاک کردم.

– داشتم اب میخوردم! واضح نیست؟

 

دقیق نگاهم کرد و جلو اومد.

– تو از ظهر همینجوری کبودی یا من تازه دیدم؟ تو خواب راه میری به جایی خوردی؟

 

توی دلم خندیدم اما در ظاهر متعجب شدم.

– چی؟ واسه چی؟

 

انگشتش رو روی گردنم گذاشت.

– من نه ماه تورو تو شکمم نگه داشتم، تا این سن تر و خشکت کردم …اون وقت تو میخوای سر من کلاه بزاری؟ سر و گوشت که با شوهر قبلیت میچرخه …پسر داداش منم شده یویو دستت هی باهاش بازی میکنی، آدم شو نیکی! یه ذره آبرو رای اون بابای خدا بیامرزت نگه دار که پس فردا نگن دم اخری این چند تا نفسی که مونده، نتونم دختر بیوه‌م رو دو روز پاک نگهش دارم که سر و گوشش می جنبه.

 

این موقع شب تنها چیزی که نمیتونستم تحمل کنم حرف های تکراری مامان بود.

– تموم شد؟ برو کنار مامان میخوام برم بخوابم …دخترمو بیدار کردی!

 

هنوز قدم از قدم برنداشته بودم که اخم غلیضی تحویلم داد.

– دست بابات درد نکنه همچین دختری تحویل داده! تخم دو زرده کاشته …کارت به جایی رسیده که دیگه حوصله حرف های منم نداری؛ خیلی خب باشه! برو بخواب اما فردا صبح که بیدار شدی چمدونت رو هم جمع کن.

 

این کسی که الان داشت اینجوری باهام حرف میزد مامانم بود؟

حتی انقدر از حرفش شوکه شدم که پای اعصاب خسته‌ش گذاشتم و دستی توی هوا براش تکون دادم.

– باشه مامان باشه، فردا میرم گم و گور میشم؛ شب بخیر.

 

حتی درصدی هم حرفش رو جدی نگرفتم و به اتاقم برگشتم.

با نگاه کردن توی ایینه به خودم تقریبا باید به مامان حق میدادم‌ که همچین برداشتی بکنه و گردنم حسابی خون مردگی داشت.

 

انگار حافظ با تمام وجودش پوست گردنم رو اسنیف کرده بود و حالا حتی کرم پودر زدن هم فایده ای نداشت.

 

***

– تو که هنوز نرفتی؟

 

از نور خورشیدی که توی سالن پیچیده بود رو گرفتم و پشت میز صبحانه نشستم.

– مامان …ساعت هشت صبح کجا باید برم؟ اخ چقدر سرم درد میکنه.

 

چشم هاشو ریز کرد و نون رو از جلو برداشت.

– خودتو به اون راه نزن، خوب هم میدونی دارم چیو میگم

 

با حالت کلافه تکه نونی رو گاز زدم.

– نه نمیدونم، ول کن تورو خدا سر صبح …می تونی مواظب آوا باشی من برم از دکه روزنامه یه چند تا ازین کاریابی ها بگیرم؟

 

نون توی دستم رو ازم گرفت.

– نه …دیگه نه نیکی! پاشو جمع کن وسایلتو.

 

داشت با من اینجوری حرف میزد؟ مگه دخترش نبودم؟ کجا میرفتم؟

 

آب دهنم رو قورت دادم.

– کجا داری منو میندازی بیرون؟ چی میگی؟

 

جوری مشتش رو به میز کوبید که لیوان چایی لرزیید و چند قطره ای ریخت.

– روری که اومدی تو این خونه بهت گفنم طلاق گرفتی اما دلیل نمیشه خراب بشی، دلیل نمیبینم صبح و شب تحمل کنم با چه ادمی هستی و داری چیکار میکنی؟

 

موهام رو با کش جمع کردم و از پشت میز بلند شدم.

– با چه ادمی؟ چند تا ادم جز امیر حافظ اینجا میره و میاد؟ داری به خاطر اون منو از خونه ای میندازی بیرون که خودش اینجا خریده …

 

رفتار های مامان قابل پیش بینی نبود.

حتی نمی تونستم حدس بزنم الان چه جوابی میده ولی انگار قشنگ از دنده چپ بلند شده بود.

– قبلا شوهرت حساب میشد، الان فقط یکی حساب میشه که کمرشو روت خالی میکنه …پاشو جمع کن نیکی داری کفر منو بالا میاری.

 

من انقدر عزت نفس داشتم که حتی لحظه ای توی خونه ای نموندم که از اونجا میخوان بیرونم کنن.

پا به سمت بیرون تند کردم.

– باشه …من میرم، ولی به جان آوا که میخوام دنیا نباشه، دیگه منو اینجا نمیبینی.

 

***

در حالی که آوا توی بغلم بی قراری میکرد توی ایستگاه اتوبوس نشستم.

نزدیک پاییز بارون های یهویی می اومد و باید خداروشکر میکردم که وسایل رو با خودم نیورده بودم.

 

این رفتار های مامان از روی عصبانیت بود و خودش تا دو نهایت دو ساعت دیگه پشیمون زنگ میزد تا برگردم.

اما قطعا تا اون موقع آوا سرما می خورد.

 

دقیقا این از همون موقعیت هایی بود‌که انگار رفته بودم زیر انگشت خدا و حتی نیم نگاهی بهم نمی کرد.

حالا کو اون حافظی که دیشب برام له له میزد؟ اینجا بود که ببینه حتی دست هام توانایی محکم بغل گرفتن آوا رو نداره؟

 

این آخرین کاری بود که میتونستم در حق خودم انجام بدم.

تا صبح هم اینجا میشنستم امکان نداشت مامان زنگ بزنه و باید تک و تنها توی بارون سپری می کردم.

 

روزنامه های خیس شدم رو به چندشی توی سطل اشغال پرت کردم و در حالی که شیشه شیر آوا رو تکون میدادم، دستم روی اسم امیر حافظ رفت.

 

معطل کردم برای زنگ زدن، در واقع این کار باز هم به عزت نفسم ضربه میزد اما حالا پای سلامت دخترم وسط بود و هیچ قید و شرطی نبود.

 

– الو …سلام!

 

صداش جدی بود.

نه مثل هر باری که زنگ میزدم و کنجکاو جواب میداد.

مردد شدم و صدای نق نق آوا انگار به گوشش رسید.

– نیکی؟ چرا حرف نمیزنی؟

 

به خودم اومدم و بشکونی از دست بی حس شدم گرفتم.

– ما …یعنی من و آوا توی بارون گیر کردیم، من کیف پول همراهم نیست! میتونی حداقل بیای دنبال دخترت که سرما نخوره؟

از حس ترحمش بدم می اومد.

از حسی که من رو کوچیک می شمرد خوشم‌ نمی اومد چون این دقیقا اوج لذتش بود.

– اره الان میام، آدرس بفرست.

 

توقع داشتم بخواد شایان رو بفرسته اما به محض ارسال پیامکم شاید بیست دقیقه هم رد نشد که با همون ماشین همیشگیش جلوی ایستگاه اتوبوس ایستاد.

توی این بارون هیچوادم عادی بیرون نبود و خیابون مگس هم پر نمیزد‌.

سمت ماشینش رفتم و درب جلو رو باز کردم‌ تا بشینم اما هنوز پام داخل ماشین نرفته بود که مانعم شد.

– تو کجا؟ آوا رو بده …خودت برو!

 

گوش هام تا حدی سوت کشید که مغزم تا مرز انفجار رفت.

چی داشت میگفت؟ مامانم منو به خاطر اون از خونه بیرون کرده بود. من کجا رو داشتم که برم؟

 

اوا ذوق زده بغل حافظ رفت که مسخ شده همونجا زیر بارون وا رفتم.

– ببند در ماشینو …میخوام راه بیوفتم.

 

حرفش برام سنگین تموم شد.

این حافظ همون ادم نبود‌.

انگار عوض شده بود‌ …شاید هم عوضی!

 

محکم درب ماشینش رو به هم کوبیدم که راه افتاد و با پاشین آب گلی روی لباس هام رسمت گند عجیبی به هیکلم زد.

 

چه اهمیتی داشت؟

حالا من دقیقا کی بودم؟

زن مطلقه ای که عالم و ادم تردش کرده بودن و با شرایط وخیمش حالا بدون حتی چندرغاز ته جیبش وسط خیابون توی بارون ایستاده بود.

این سهمی نبود که از دنیا داشتم.

لبه جدول دو زانو شدم و قطره های بارون دور ماراتون برای چکیدن تو صورت من، گذاشته بودن.

 

چقدر گذشت؟ یک ساعت؟

نه زیاد بود …انگار یک عمر گذشت تا ماشین لعنتی جلوم ایستاد.

یا خواب میدیدم یا از فرط هلاکیت داشتم توهم می زد اما جدی جدی خود حافظ بود.

 

– پاشو دیگه! میخوای تا صبح همونجا بشینی؟

 

دلم لجبازی می خواست.

با اون‌ کاری که کرده بود عمرا هر وقت دیگه ای بود نمی بخشیدمش اما دقیقا زمان مناسبی رو انتخاب کرده بود تا دستم برای تلافی بسته باشه.

 

وارد ماشینش شدم.

آوا نبود.

حتما اول گذاشته بودش خونه.

– چرا اومدی؟

 

تیر نگاهش بهم برخورد کرد.

– ناراحتی پیاده شو، منو باش که دلم برات سوخت.

 

طوری رفتار می کرد که انگار من براش یه غریبه بودم و اون از سر انسانیت بهم لطف میکرد.

– کجا برسونمت؟ خونه مامانت؟

 

خبر نداشت مامانم منو از خونه بیرون کرده و حالا جایی رو نداشتم برم و غرور لعنتیم اجازه نمی داد که دست از پا دراز تر برگردم.

– یه مسجد یا حسینه ای که یه سقفی داشته باشه.

 

دستش رو از روی فرمون برداشت و به ساعت مچیش نگاه کرد.

– ساعتو دیدی؟ این موقع شب خودت خونه زندگی نداری؟ میرسونمت خونه مامانت!

 

اخم کردم.

– لازم نیست، همینجا منو پیاده کن! خودم راهمو بلدم.

 

لعنت به رعد و برق ها و بارون شدید که نمی ذاشت من روی پای خودم واستم و با قدرت سینه سپر کنم.

– واسه چی نمیخوای بری؟

 

مشتی به داشبورد ماشین زدم و عصبی شدم.

– خودت چی فکر میکنی؟ نصف شب میای جلوی خونه ای که هزار تا در و همسایه مارو میبینن …مامانم خیال میکنه من یه هرزه‌م، کبودی های بدنم کمتر نشده که هیچ؛ هر روز هم داره بیشتر میشه، توقع داری نگهم داره تو اون خونه؟

 

طوری ترمز دستی رو کشید و کنار بلوار بی توجه به ترافیک سنگین ایستاد که صدای جیغ لاستیک ها حتی توی اسفالت های خیس هم گوش عالم رو کر میکرد.

– از خونه بیرونت کرده؟

 

سرم رو پایین انداختم و زیر لب (هوم) گفتم که با بوق ماشین ها دوباره ناچار شد راه بیوفته.

– میبرمت یه مسجد پیادت میکنم! خودت هر کار میخوای بکن …حوصله دردسر ندارم.

 

به من می گفت دردسر؟ به منی که التماس یه لمس ساده‌م رو می کرد؟!

 

سکوتم انقدر طولانی شد و بغض اذیتم می کرد که حتی قادر به کلامی حرف زدن هم نبودم.

با ایستادن جلوی مسجدی که هنوز چراغ هاش روشن بود، دستم روی دست گیره نشست.

– دیگه فکر نکنم الان صلاحیت نگه داری از آوا رو داشته باشی، بدون حتی سر پناهی! شب بخیر.

 

خودش درب رو برام باز کرد و طوری از ماشین پیاده‌م کرد که پای چپم کنار جدول پیچ خورد و تعادلم رو به چسبیدن به تنه درخت حفظ کردم.

لباس های خیس و رعد و برق شدید و بی سرپناهی کم بود؟ که حالا درد مچ‌ پام هم بهش اضافه شد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x