رمان رخنه پارت ۱۲۱

4.6
(19)

 

 

– تو فهمیدی نقطه ضعف من آواعه همه چیو به اون

ربط میدی …جهنم و ضرر، میریم ولی یادت باشه

خودت خواستی.

از اتاق بیرون رفتم که پشت سرم برای گرفتن جواب

اومد.- اره من خواستم؛ اگر باعث میشه تو از زیر بار

مسئولیتت شونه خالی کنی بنداز گردن من …الانم

زنگ بزن قراراتو برای امروز کنسل کن.

چاره ای نداشت جز اطاعت امر.

حداقل در طول عمری که تا االان  زندگی کرده بود

همین یک بار به حرف یک نفر گوش داد.

 

شایان نمی تونست در برابر حافظ “نه” بیاره و همیشه

به اطاعت امرش بود و بار مسئولیت های سنگین رو

به دوش می کشید و این یکی هم جز همون قبلیا.

– دو روز دیگه اینجوری پیش برم یه جای من، از

شایان حساب میبرن! حواست هست کار و کاسبی من

به کجا داره میره؟

جالب بود.

حافظ اسمش رو کسب و کار می ذاشت.

– چه اهمیتی داره، پول باد آورده رو باد هم میبره

…چه تو چه شایان قرار باشه سرش باشید دست

جفتتون آلودهست، مگر این که …

حرفم رو ادامه ندادم.

حافظ اصلا خوشش نمی اومد من توی چنین مسائلی

دخالت کنم.

– مگر این که چی؟ خوشت میاد خط قرمز منو

انگولک کنی؟ صد بار گفتم، برای صد و یکمین بار

میگم شغل من هیچ دخلی توی زندگی خانوادگیمون

نداره پس لزم نیست نگرانش باشی.

دقیقا زمانی که حافظ ادعا می کرد لزم به نگرانی

نیست، من بیشتر از هر وقت دیگه ای دلشوره می

گرفتم.

توی فکر و در حالی که از اطرافم فارغ بودم، دست

حافظ جلوی چشمم به حرکت در اومد.

– نرو تو هپروت، آماده شو من به خاطر جنابعالی

همه کارامو کنسل کردم.به خودم اومدم و نفسم رو کلافه بیرون دادم.

هیچ وقت این بحث به نتیجه نمیرسید.

– هنوز دوش نگرفتم …

سری آهسته تکون داد.

– آوا رو نگه میدارم، زود برگرد!

از خدا خواسته بچه رو بهش دادم.

نمی تونستم اونو به خودم حموم ببرم چون هنوز می

ترسیدم ناخواسته بهش آسیب بزنم و همیشه این کار

رو مامانم انجام میداد.

دوش فوری گرفتم تا خستگی فعالیت دیشب از تنم در

بیاد و با حوله بیرون اومدم.

حافظ در حالی که بچه توی بغلش بود سعی می کرد

ملحفه روی تخت رو جمع کنه.

– چیکار میکنی؟

 

 

خوشم نمیاد روی ملحفه ای که کسی جز من دراز

کشیده، بخوابم!

البته که این شرایط برای من نبود.

– ولش کن؛ خودم جمع میکنم.

چشم هاشو ریز کرد.

– نمیخواد، لباستو بپوش سرما نخوری …عین ماهی

سر میخوری تو حموم همش.

ابرو بالا انداختم و لباس هام رو از توی کشو در

اوردم.

– بزار بچه رو خودت هم برو دوش بگیر.

حافظ مشتاقانه از این پیشنهادم استقبال کرد.

لباس هاش رو براش اماده کردم که داخل رفت.

تا برگشتنش خودم و آوا رو آماده کردم و با مامان خبر

دادم که قراره کجا بریم.

 

***

– الان دیگه مطمعنی؟

مشتی به داشبورد کوبیدم.

– جرا انقدر این سوال رو میپرسی؟ مطمعنم که تا

اینجا اومدیم دیگه! نمیخوای پیاده بشی؟

نفسش رو فوت کرد.

– باشه فقط محض رضای خدا حداقل این دفعه یه

جوری رفتار نکن که تحریکشون کنه مارو خار و

خفیف کنن.

چینی به بینیم دادم.

حافظ حتی دلش نمس خواست ذره ای جلوی پدر و

مادرش غرورش زیر سوال بره و دلیل مردد بودنش

هم همین بود.

بی تردید پیاده شد و هدیه که حسابی منتظرمون بود

درب رو جلو تر باز کرد.

بچه رو بغل حافظ دادم.من با این نامتعادلی نمی تونستم خودم رو نگه دارم چه

می رسید به آوا.

 

انتظار نداشتم کسی جز هدیه برای استقبالمون جلوی

در بیاد و حدسیاتم تماما درست از آب در اومد.

– چقدر دیر کردید؟ میدونید از کی منتظرتون بودیم؟!

حافظ ابرو بال انداخت.

– بودید؟

هدیه تند تند سر تکون داد.

– به روی خودشونونمی اوردن اما فهمیدم مشتاق تر

از منن!

لبخندم کش اومد که صدای پر جذبه پدر حافظ توی

سالن بزرگشون پیچید:

– میذاشتی غروب میومدی! الان چه وقتشه؟حافظ مشخص بود از دیدن پدرش استرس گرفته و ا

جدیت جواب داد:

– مهمونمون رو راهی کردیم، بالافاصله اومدیم.

سلطانی بزرگ از پله ها پایین اومد و نگاهی بهم

انداخت که تعظیم خفیف کردم.

– سلام!

سری آهسته تکون داد.

– علیک سلام، عروس!

از کلمه ای که خطابم کرد خیالم اسوده شد.

حداقل اون من رو مجدد به عنوان عروسش پذیرفته

بود.

هول زده زمزمه کردم:

– شرمنده دست خالی اومدیم، گل فروشی تعطیل بود.

حافظ از هول شدن من پوزخندی زد و سمت مبل ها

راهنماییم کرد.

بچه رو ازش گرفتم که هدیه اشاره به حافظ کرد.

– مامان گفت امیر بره بال کار خصوصی باهاش

داره.

توی این خونه فقط مادرش اون رو به اسم امیر یا امیر

حافظ صدا می زد و این تقریبا یک قانونه نا نوشته

بود.

 

با رفتن حافظ، هدیه کنارم نشست و به عادت همیشگی

ادا های عجیب و غریب واسه آوا در اورد و با

شیطنت لب زد:

– خانم آوا سلطانی، چه حسی داری از این که عمه به

این باحالی و خوشگلی داری؟

خنده ای به حرفش کردن.

– لابد انتظار داری جوابتم بده؟!

لبم رو نا امیدانه جلو داد که توجهم به پدر حافظ روی

مبل رو به رومون جلب شد.سکوت همیشه خطرناک تر از هرچیزی بود.

با دیدن خنده آوا، لبخند نامحسوسی روی لبش نشست.

 

خواستم چییی بگم که ولیچر برقی که داشت از پله ها

پایین می اومد حواسم رو پرت مادر حافظ کرد.

هول زده بلند شدم.

– سلام!

نگاهش هنوز پر از کینه بود و سرد جواب داد:

– سلام!

نمیخواستم مکالممون به همین سردی باقی بمونه و

ادامه دادم:

– خیلی ممنون از دعوتتون، راستش وظیفه من بود

اول شمارو دعوت کنم ولی …

حرفم رو حافظ قطع کرد.

– ولی مهمون داشتیم نشد!اون خوب می دونست چطوری باید سوتی های منو

جلوی خانوادهش جمع کنه و این بار از هم از فاجعه

دیگه جلوگیری کرد.

لبخندی به همراهیش زدم.

– اره راست میگه!

مادرش با ویلچر جلو اومد و نگاهی به آوا توی بغلم

انداخت.

– همینم که الن اینجایید رو مدیون این بچه اید!

 

لبم رو گزیدم.

من هنوز ظرفیتم برای تحمل نیش و کنایه تکمیل نشده

بود.

مادرش آوا رو از بغلم گرفت و طرف پدر حافظ

رفت.

حافظ کنارم جا گرفت و سرش رو نزدیک گوشم اورد

و آهسته و پچ وار لب زد:- بهت که گفتم، اینجا اومدن عاقبش همین نصیبمون

میشه.

با آرنجم ضربه ای بهش زدم و مثل خودش جواب

دادم:

– انقدر غر نزن، من که چیزی نگفتم …قرار نیست از

همون درب ورودی قربون صدقمون برن.

حواسم رو به پدرش دادم.

اون پدر بزرگ پر مهر و محبتی نبود اما حتی توی

سردی نگاهش هم میتونستم عشقش به آوا رو بفهمم.

هدیه از جاش بلند شد و رو بهم کرد.

– پاشو نیکی میز رو بچینیم، شرافت رفته مرخصی

دلم داره پیج وا پیچ میره از گرسنگی!

خواستم بلند بشم که حافظ قبلش مچ دستم رو گرفت.

– اذیت نمیشی؟

پنجهش رو از دور مچم باز کردم.- فکر کردی من چقدر نازک نارنجی ام؟ نترس

طوریم نیست.

سرش رو تاکید وار تکون داد که همراه هدیه طرف

آشپزخونه رفتم.

– یادت باشه یه اسپند واسه داداشم دود کنی!

پوزخندی زدم.

– چرا؟

هدیه که سعی داشت خندهش رو کنترل کنه جواب داد:

– خیلی دیگه داره مهر و محبت به خرج میده، خبریه؟

لیوان ها رو روی میز چیدم.

– مگه حتما باید خبری باشه؟ حال دو روز شوهر

نمونه شده تو چشش نزن …

تنه آهسته ای بهم زد و به شوخی پچ زد:- دیگه مطمعن شدم خبریه؛ داداش من ازون آدما

نیست که بی هدف واسه کسی پپسی باز کنه خیالت

جمع حتما چیزی میخواد.

 

مثل خودش تنه به شونهش زدم.

– چیزی که میخواست رو گرفت، حال هم این

مهربونی

اش واسه جبرانشه که دفعه اول و آخرش نشه.

جلوی دهنش رو گرفت که صدای خندهش به بیرون

شلیک نشه و چشمی نثارم کرد.

– به فرما نگفتم …

خواست ادامه بده که صدای حافظ پشت سرمون

پیچید:

– شما دوتا چی پچ پچ میکنید اینجا؟

دوتایی همزمان به عقب برگشتیم که هدیه جواب داد:

– نگو که فالگوش واستادی؟! خاله زنک.حافظ حق به جانب شد.

– پلکم پرید، مشخص بود دارید از من غیبت میکنید،

تو خواهر منی یا نیکی؟

چشمکی نثار حافظ کردم.

– حسودی میکنی رابطه ما مثل بقیه عروس و خواهر

شوهر ها نیست؟

دست به سینه سپر کرد.

– اینم حسودی داره؟

خواستم چیزی بگم که هدیه زود تر گفت:

– اصلا گیرم که نداره، تو واسه چی اومدی اینجا؟

همونجا میشستی هر وقت میزو چیدیم صدات میزدیم.

حافظ صندلیش رو عقب داد و زود تر نشست.

– جو سنگین شده بود، آوا هم نقل مجلس من میموندم

که چی بهش؟سمت حافظ رفتم و دست روی بازوش گذاشتم.

– الان به دخترتم حسودی کردی؟ مگه همیشه باید

مرکز توجه باشی مرد گنده؟!

 

پا روی پا انداخت و ناخونکی به سالد زد.

– پسرشونو بعد این همه مدت دیدن اصن یه ذره ابراز

وجود نکردن …نیم وجبی نیم ساعته اوردمش دل همه

رو برده.

خنده ای به حسودی با نمکش کردم.

خیلی کم پیش می اومد اون با چنین فیس و شمایلی

ادای پسر های شیطون رو به خودش بگیره.

– باشه حال …

از حافظ فاصله گرفتم که هدیه توی اشپزخونه بیخ

گوشم پچ زد:

– خبری از شایان نداری؟به کابینت تکیه دادم.

– انقدر که داداشت سر اون بیچاره کار ریخته، وقت

نمیکنه سر بخارونه.

هدیه که کفری شده بود، پوست لبش رو جویید.

– همینه دیگه …انقدر سرشو به کار گرم میکنه که اخر

سر منو شوهر بدن.

میدونستم خانواده سلطانی از اون دست آدم ها نیستن

که دخترشون رو به زور شوهر بدن اما از اون دسته

هم نبودن که به هر ننه قمری از راه رسید و هدیه

دلش خواست، بدنش.

– نگران نباش، تو عزیز دودونه باباتی …به مراد دلت

عمل میکنه!

کلافه با سر موهای دمه اسبیش ور رفت

– خدا هم ببخشه، که خدا نمیبخشه؛ تو نمیشناسیش

شوهرتو؟ صد بار تو روی خودم گفته جنازمم روی

دوش شایان نمیندازه.

از حافظ همه چیز بر می اومد.

شاید اون فکر میکرد شایان در حد و اندازه هدیه

نیست و یه جورایی لیاقتش رو نداره.

 

– باهاش حرف میزنم …اونقدر ها هم که خیال میکنی

سر سخت نیست.

نفسش رو آسوده بیرون داد.

– امیدوارم.

به محض تکمیل شدن میز، هدیه مامان و باباش رو

صدا زد.

کنار حافظ جا گرفتم و اون طرفم هم هدیه نشست.هنوز هم جو سنگین و معذب کننده ای بینمون بود که

هدیه سعی میکرد گرمش کنه.

– میگما کم مونده آوا خانم جای منو حافظ هم بگیره

اینجوری که واستون دلبری میکنه.

 

در حالی که آوا توی بغل من نشسته بود خنده شیرینی

سر داد که پدر حافظ لبخند مردونه ای زد.

– از تو و حافظ که بخاری گرم نشد، میگم شاید نوهم

بخواد جور شما دوتا رو بکشه.

حافظ جدی سر جاش تکونی خورد.

– مثلا چه آبی میخواست از من گرم بشه؟ پسری که تا

دیپلم بیشتر بهش اجازه ندادی درس بخونه ازش توقع

دکتر شدن داری؟

مادر حافظ ساکت بود.

نه این که عصبی و کلافه یا حتی ناراحت به نظر بیاد

…برعکس انگار داشت از این جمع خانوادگی لذت

می برد و بالخره رضایت داد که حرف بزنه.- همین که گلیم خودشو از آب کشیده راضی باش

…دستش تو کاسه دیگران که نبوده، همه اموالتو داره

جور میکشه.

حافظ همیشه از تحسین شدن لذت می برد و این وسط

هدیه حسابی حسودی می کرد.

– پس من چی؟ نگید که سر به هوام چون قرار خانم

وکیل بشم.

 

حافظ از این که سر به سر هدیه میذاشت و با روانش

بازی می کرد، کمال لذت رو می برد و برای همین با

پوزخندی بهش کنایه زد:

– از پتانسیل های وکالت فقط زبون وراجشو داری

وگرنه مابقیش رو باس دست به دعا بشی.

هدیه حرصی دندون قورچه کرد و چنگالش رو به

میز کوبید و شاکی رو به پدرش کرد- بابا نگاش کن چی میگه! باز اومده میخواد حرص

منو در بیاره.

خنده ای بهش کردم.

– تو که باید عادت کرده باشی به این رفتار داداشت.

چینی به بینیش داد

– هر دفعه یه برنامه جدید پیاده میکنه …مگه

نمیشناسیش شوهرتو؟!

خواستم چیزی بگم که مادر حافظ بحث رو منحرف

کرد.

– به باباش رفته، فقط بلده خون تو شیشه کنه.

خیلی جدی این حرف رو نزد و بیشتر جنبه شوخی

داشت که حتی پدرش هم وادار به خندیدن کرد.

حال این که جمع دیگه جو سرد و سنگینش رو حفظ

نکرده بود جای خوشبینی داشت.با احساس بهتری غذا خوردم و به نیمه های بشقابم که

رسیدم دیگه جایی برای بلعیدن نداشتم.

خواستم از هدیه تشکر کنم که حافظ مانعم شد.

– هنوز که چیزی نخوردی! دکتر نگفت واسه

داروهات باید خوب غذا بخوری!

انگار حافظ یادش نبود که خانوادهش اطلاعی از

بیماری من ندارن و مادرن کنجکاوانه سرش رو بال

اورد.

– دکتر واسه چی رفتی؟

 

سیبک گلوش بال پایین شد.

خودش هم متوجه موقعیت نشده بود و به محض

شنیدن سوال مادرش، تازه به عمق فاجعه پی برد.

– هیچی یکم تازگیا ضعف کرده بود رفتیم دکتر

داروی تقویتی داد.لبخند رضایتمندی زدم که پدر حافظ با دقت نگاهم

کرد.

– مراقب خودت باش عروس …من نوه پسر هم

میخوام!

شاید این حرف زیادی عادی بود اما برای من درست

شبیه زهر عمل می کرد.

نمکی روی زخمم بود و من فقط می تونستم در

جوابش سری تکون بدم که هدیه متوجه حالت گرفته

صورتم شد.

– اووو حال چه عجله ایه؟ همین آوا فسقلی رو بتونید

بزرگش کنید خودش هزار جور دردسره.

از حمایتش برای تشکر به عمل اوردن پلکی زدم که

چشمکی نثارم کرد.

با تموم شدن غذای بقیه خواستم کمک کنم که هدیه میز

رو جمع کنه اما صدای گریه آوا اجازه نداد که حافظ

رو بهم کرد

– نمیخوام جمع کنی، برو بال بچه رو سیر کن.هول زده سمت پله ها رفتم.

هنوز هم انگار اینجا احساس غریبی می کردم.

سمت اتاقی که قبلا برای حافظ بود حرکت کردم.

می دونستم خیلی وقته اینجا خاک میخوره و حافظ

حتی قبل از ازدواجش هم مستقل شده بود اما اتاقش

هنوز دست نخورده و تمیز مونده بود.

یه تخت یک نفره خاکستری و دیوار های سفید و

طرح های عجیب مثل تتو های بدنش رو دیوار.

لباسم رو برای شیر دادن به آوا در اوردم و روی

تخت دراز کشیدم تا راحت تر کارم رو انجام بدم …

 

به صورت معصوم آوا خیره شدم.

هر طور فکر می کردم من تنهایی از پس بزرگ

کردنش بر نمی اومدم و در نهایت با وجود بیماریم

تسلیم حافظ می شدم.با تقه کوتاهی به درب، سرمو بال اوردم.

غیر از حافظ و هدیه امکان نداشت سر برسه و بی

هیچ معطلی لب زدم:

– بیا تو!

بدون سر و صدای اضافه، درب باز شد و حافظ تمام

قامتش رو توی چهارچوب جا داد.

– تو خودت هیچی نخوری، چی داری که به بچه شیر

بدی اصن؟

کنارم روی تخت نشست.

– من به اندازه گنجایش معده و نیاز بدنم خوردم

…انقدر روی خورد و خوراکم قفلی نزن.

سرش رو نزدیک اورد.

طوری که نفسش رو بدنم خالی شد.

– منو باش به فکر توعم!قوس آهسته ای به بدنم دادم و طوری که آوا بیدار

نشه، عقب کشیدم که من رو سمت تخت برای دراز

کشیدن مایل کرد.

– اینجوری راحت تری!

سری تکون دادم.

می دونستم بی دلیل اینجا نیومده.

انگار برای گفتن حرفی مردد بود که خودم دست به

کار شدم.

– چیزی شده؟

آروم سرش رو تکون داد و پچ زد:

– راجب هدیه ست …

چین به بینیم دادم.

– دوباره شروع نکن حافظ ما هزار بار سر این

موضوع حرف زدیم؛ اگر این دوتا از هم خوششون

میاد نمیفهمم تو این وسط چرا نمیخوای وا بدی؟!

پدرت به نظر ناراضی نیست ازین بابت.

 

پوزخند پر مفهومی زد.

– بابام؟ تو فکر میکنی بابای من جنازه هدیه هم رو

دوش شایان میندازه؟

نیشگونی از بازوش گرفتم.

– تو فعلا کاسه داغ تر از آشی …مگه شایان چیه؟ تیپ

و قیافه ش حداقل یه سر و گردن از تو بال تره، توی

 

کار و بیزینس هم تو وارد تره …

شاکی و با چهره شوخ نگاهم کرد.

– دیگه چی؟ یهویی بگو حافظ کشکه دیگه!

ابرویی براش بالا انداختم.

اینجوری که سر به سرش می ذاشتم، خیلی صورت با

مزه ای به خودش می گرفت.

– الان حسودیت شد؟ بحثمون این نیست، حتی اگر

بابات هم راضی نبود تو راضیش کن …سخته؟دستش رو زیر سرش جک کرد و کنارم دراز کشید

طوری که آوا بینمون فاصله می انداخت.

– اره سخته، یکی میخواد اول خودمو قانع کنه! تو از

َسر و ِسر زندگی شایان چیزی نمیدونی، من که با

خبرم دلم نمیخواد خواهر منم قاطی فلاکتش بشه.

اخم کردم.

انقدر که حافظ از فلاکت و بد بختی شایان حرف میزد

گاهی جدی جدی باورم می شد.

– پس تقصیر توعه؛ دست راستت اوضاعش اینجوری

…اصلا هدیه به کنار، یه روز بالخره اون بیچاره هم

عروس میبره، نمیتونه با همین اوضاع پیش بره.

انگشت روی بینیش گذاشت که ولوم صدام بال تر نره

و آوا رو از بینمون برداشت کنارش خوابوند که

نزدیک تر بیاد.

– هیشش …گیرم تقصیر من، به هر حال شایان نمیتونه

داماد سلطانی ها بشه …

استدلالی برای قانع کردن من نمی اورد.

حافظ مرغش یک پا داشت و قانع کردنش با لج و

لجبازی اتفاق نمی افتاد.

– حداقل بخش اول حرفت رو اگر قبول داری براش

یه کاری بکن …

چشم ها رو ریز کرد.

– چیکار کنم؟ تا الان زیر بالا و پرم گرفتمش؛ مادرش

آسم داشت هوای آلوده پایین شهر ریه هاشو مریض

کرده بود براش نزدیک خودمون خونه گرفتم، ماشین

هم بهش دادم …نکنه میخوای خواهرمم دو دستی

تقدیمش کنم؟

سر جام نشستم و به قصد پایین اومدن از تخت،

خودمو ازش جدا کردم.

– اونی که برای خواهرت تصمیم میگیره اول باباته

بعد هم خود هدیه، تو هم اگر قرار نیست کمک کنی

لزم نکرده سنگ جلوی پاشون بندازی چون هراحمق دیگه ای جای شایان بود با وجود این که تو

برادر عشقش عمرا دل به هدیه می باخت.

پشت سرم از تخت پایین اومد و بند سوتینم رو خودش

بست.

سرش رو در حالی که پشتم نشسته بود روی کمرم

گذاشت و پیشونش روی قسمت برهنهم نشست.

– اگر تو فکر میکنی بابام قبول میکنه من حرفی

ندارم؛ بهش بگو …برو بگو بیاد به خودش ثابت بکشه

این طاووسی که دست روش گذاشته، هندوستان که

هیچی باید براش تا ناکجا آباد بره …

لبخندم کش اومد.

حداقلش حال می دونستم پدرش کمتر از پسرش روی

دنده لج میره.

سرش رو از کمرم فاصله دادم و سمتش چرخیدم.

– چرا خودت بهش نمیگی؟

اخمی کرد و حق به جانب شد.- از من بشنوه پرو میشه.

می تونستم غرور کاذبش رو درک کنم …تمامش به

خاطر یدک کشیدن اسم سلطانی بود، اما ربطی به

ژنتیک نداشت چون هدیه درست نقطه ای مقابل

امیرحافظ بود.

 

می دونستم اگر به هدیه بگم خودش زود تر از من

خبر رو کف دست شایان میزاره.

رو به حافظ کردم.

– آوا بیدار شد صدام بزن؛ میرم پیش هدیه.

سری تکون داد و مجدد کنار آوا دراز کشید.

ملاحظه گرانه لباسم رو درست کردم و از اتاق بیرون

اومدم.

اتاق هدیه فاصله چندانی نداشت و چند قدم دور تر

بود.با تقه ای به درب وارد اتاقش شدم.

هول زده از پای آیینه بلند شد و با دیدن من نفس

راحتی کشید.

– هوف فکر کردم بابام یا داداشمن!

چشمکی زدم.

– چیکار میکردی انقدر هول شدی؟

لبخندش کش اومد.

– داشتم با خط چشم روی ترقوهم یه چیزی میکشیدم.

کجکاوانه نزدیک رفتم و بادیدن اسم شایان به لتین

روی استخوان ترقوهش قهقه زدم.

– دیوونه …

– وقتی داداشم اول اسم تو و آوا رو هم روی بدنش تتو

زد بهش گفتی دیوونه؟حافظ از نظر من توی همه شرایط دیوونه بود و فقط

گاهی از درصدش کم و زیاد میشد.

– داداش تو همینجوری دفتر نقاشیه؛ اون وسطا جوهر

اضافه اومده اسم من و دخترشو نوشته وگرنه …

حرفم رو قطع کرد.

– نمیخوام خواهرشوهر بازی دربیارم ها ولی قبول

کن داداشم تو و دخترتون رو میپرسته …هرکی جای

اون بود با اون همه که تحقیرش کردی دمشو میذاشت

رو کولش در می رفت.

توی این مورد حق با هدیه بود.

من میتونستم احساسات مسئولیت پذیرانه حافظ رو بعد

از ازدواج مشترکمون بفهمم.

– حال میخوای از داداشت هی تعریف کنی یا بزاری

من خبرمو بگم؟چین به بینیش داد.

– اون که حال زیاد تعریفی نیست ولی چه خبری؟

پا روی پا انداختم و در حالی که هدیه نفس توی

سینهش حبس سده بود جواب دادم:

– خان داداشت رضایت داد شایان برای خواستگاری

قدم رنجه کنه اما …

نذاشت ادامه حرفم رو بزنم و با جیغ بلندش مرده

گوشم رو برای پاره شدن تحریک کرد.

– بگو به جون آوا؟!

انگشتم رو به نشونه سکوت روی بینیم گذاشتم.

– هیششش بابا یکم آروم، شرم و حیا هم که قورت

دادی …قسم نداره دیگه، همونم کلی شرط و شروع

گذاشته که شایان عمرا بتونه باز پسش بر بیاد.

سیبک گلوش بال و پایین شد.

– چه شرطی؟ مگه اون بابامه؟سری تکون دادم.

– دقیقا شرطش همینه! حافظ از تو بیشتر باباتو

میشناسه، مطمعنم میدونه عمرا راضی به این وصلت

بشه.

توی ذوقش خورد.

انگار هر دوشون میدونستن پدرش به همین نون و

ماست ها قرار نیست رضایتش رو اعلام کنه.

پوزخند پر مفهومی زد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...
...
1 سال قبل

چرا پارت جدید نیست؟

Lay Lover
1 سال قبل

میشه رمان درناز هم بذارین؟! شخصیتهاش درناز و منوچهرن

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x