رمان رخنه پارت ۱۱۹

4.6
(24)

 

 

 

اب از بدنش میچکید بال سرم ایستاد و کمکم کرد از

آب بیرون بیام.

– حوله دورت کن، من بچه رو میارم.

سری تکون دادم که آوا رو بغلش کرد و طرفم اومد.

هنوز بین رفتن و نرفتن مردد بودیم که صدای جیغی

از سونا توی فضا اکو شد.

 

بی پروا بچه رو از دست حافظ گرفتم که ترسیده

طرف اتاقک کوچیک و چوبی سونا رفت و منم پشت

سرش حرکت کردم.می تکنستم صدای ناله دردناک و آروم مرسده رو

ازین زاویه بشنوم که روی زمین نشسته بود و به

زانوش چسبیده بود.

– آیی، پام.

حافظ که تمام استرس چند ثانیه پیشش فراموش کرده

بود نزدیک رفت.

– چی شده؟ زهر ترکمون کردی!

بدنش یکم از شدت گرمایی سونا عرق کرده بود و

نفس داشت تحلیل میرفت.

– سر خوردم، میشه بلندم کنی؟

حافظ ناچار دست زیر بغلش گرفت و از روی زمین

بلندش کرد تا بیرون بیارتش و چون هوای داخل برای

آوا خوب نبود من زود تر اتاقک رو ترک کردم.

مرسده در حالی که زیر لب غر میزد به حافظ چسبیده

بود و روی سکوی سرامیکی بیرون نشست.

زانوش حسابی کبود شده بود که گفتم:- برم برات یخ بیارم تا بعد ببریمت دکتر یا وقت

نشکسته باشه پات.

اخمی بین ابرو هاش نشونم داد.

– نه لزم نکرده، حافظ تا بال منو میبیره …

شونه بال انداختم که حافظ بلاتکلیف شد.

– مگه میتونی قدم برداری؟

حوله دوی سکو رو دور خودش پیچید.

– شوهر گرفتم که توی همچین مواردی بغلم کنه منو با

خودش ببر بالا دیگه!

 

حافظ در توانش نبود که بتونه یک تنه مرسده رو بغل

کنه.

اندام من حالت نرمالی نداشت و زیادی استخوانی بود

که راحت به دستش می اومد و برعکس مرسده که

استخوان بندی درشتی داشت.- اگر بیوفتی چی؟ من نمیتونم تا بال ببرمت پله ها

زیاده، اساسنور خرابه.

مرسده با حرص و بی توجه با پای کبودش بلند شد.

– میخوای من تورو تا بال کول کنم یه وقت خسته نشی

جناب سلطانی؟!

غرور حافظ خط قرمزش بود و خوش نداشت بازیچه

دست کسی بشه.

– لزم نکرده، کولت کنم یا از زیر زانو بگیرمت؟

مرسده دوباره حالت دردناکی به صورتش گرفت.

– کول سختمه، بغلم کن.

حافظ ناچار سر تکون داد و قبلش تیشرتش رو پوشید

و رو بهم کرد.

– زود تر برو بال بچه سرما میخوره!کنجکاو بدونم یدونم حافظ قراره چطوری مرسده رو

بال ببره و از حرفش سرپیچی کردم.

– پشت شما میام، یه وقت طوری نشه.

سری تکون داد و با نفس عمیقی که کشید مرسده رو

از زیر پاش گرفت و توی بغلش گرفت.

ترسیده از متورم شدن رگ های گردنش و قرمزی

پوستش و فشاری که داشت بهش می اومد نزدیکش

رفتم که راه افتاد.

 

میتونستم به وضوح شاهد این باشم که چطور رگ

گردنش از شدت فشاری که بابت حمل کردن مرسده

داره بهش وارد میشه، ورم کرده.

با رسیدن به پاگرد واحدی که مامان توش بود،

ایستادم.نیاز داشتم چند دقیقه ای باهاش حرف بزنم و تقه هی

زدم و وارد شد.

– خدا مرگم، تو چرا با حوله تو ساختمونی؟

آوا رو دستش سپردم و داخل رفتم تا با نشستن روی

مبل نفسی تازه کنم.

– رفته بودیم استخر …

با حوله بدن آوا رو خشک کرد و لباس هاش رو

پوشوند.

– کی رفتی که حال اومدی؟

نفسم رو کلافه بیرون دادم.

– نیم ساعت هم نشد …ولی مرسده پاش ناقص شد

مجبور شدیم بیایم.

ابرو هاش بال رفت که تعجبی نداشت

من از دیشب مامان ندیده بودم که بابت اومدن مرسده

خبری بهش بدم و سیر تا پیام براش تعریف کردم.- اون وقت مرسده اون بال پیش حافظه و تو اومدی

پایین ور دل من؟

شونه بال انداختم.

– میگی چیکار کنم؟

چشم غره از بهم رفت.

– برو حواست می حافظ بشه که پنبه و اتیش زیر یک

سقف خطرناکن.

از فکر این که ممکن بود اتفاقی بینشون رخ بده بی

هیچ مکثی بلند شدم.

– آوا پیشت باشه …میرم بال.

پله ها رو دوتا یکی بال رفتم که صدای اخ و ناله

ناشی از درد مرسده تو گوشم پیچید.

 

حافظ با دیدن من لب زد:- عزیزم! بانداژ رو از کمد میاری؟

اولین بار نبود که حافظ من رو عزیزم خطاب می کرد

اما جز محدود دفعات انگشت شمار به حساب می اومد

که اون هم جهت خط و نشون کشیدن برای مرسده

بود.

سری براش تکون دادم و بانداژ رو براش پیدا کردم و

دستش دادم که اخطار داد:

– لباس بپوش سرما نخوری!

داخل اتاق رفتم که لباسم رو بپوشم اما ویبره رفتن

گوشی حافظ روی میز توجهم رو جلب کرد.

سمتش رفتم و با دیدن شماره هدیه بی مقدمه جواب

دادم که صدای هیجان زده ای توی گوشم پیچید:

– چه عجب جواب دادی سلطان سلیمان!

منظورش حافظ بود که خندیدم.

– سلطان سلیمان دستش بند بود …من جواب دادم.خندید از صدام.

– اوف اصلا با خودت کار داشتم، مژدگونی بده اول تا

خبرم رو بگم.

سرفه ریزی کردم

– اول خبر رو بده اگر ارزش داشت بهت مژدگونی

بدم.

با شور و انرژی خاصش لب زد:

– بابا که از بیماریستان مرخص شد اوردیمش خونه،

شرافت دهن لقی کرد گفت شما اومدید و خلاصه

مامان و بابام یه دل سیر جر و بحث کردن.

اخم هام توی هم رفت.

– این کجاش مژدگونی داشت؟

نفسش رو آهسته بیرون داد.

– اونجایی که بابام گفت آوا بدون مادرش آینده خوبی

نداره و حافظ خوب کاری کرده که دوباره باهات

 

ازدواج کرده …

باید بالا در می اوردم.

میون هاگیر و واگیری که الان درگیرش بودم این می

تونست بهترین خبری باشه که میشنوم.

با باز شدن درب اتاق توسط حافظ لبخندم کش اومد که

گوشیش رو توی دستم نگاه کرد.

– کیه؟

شاید قبلا حافظ اجازه نمیداد منوحتی نزدیک گوشیش

بشم ولی الن در کمال ناباوری حتی نگفت که چرا

جواب به تلفنش دادم.

– ام …هدیه ست! میخوای جواب بدی؟

بی حوصله دستش رو روی هوا تکون داد.

– بگو بعدا زنگ بزنه …صداش رو هدیه از پشت تلفن شنید و خودش قطع کرد

که نیشم بیشتر باز شد.

– چیه؟ شنگول میزنی! نمیدونستم انقدر بدجنس میشی

وقتی مرسده کاریش بشه.

اخمی کردم.

من اصلا همچین ادمی نبودم.

– منو درست نشناختی پس …اگر نمیدونی چرا

خوشحالم باید به عرضت برسونم که از خبر هدیه

ذوق زده شدم.

ابرو هاش بال رفت و دقیق به چشم هام نگاه کرد که

تک به تک حرف های هدیه رو براش نطق کردم و

اون هم مثل من چند دقیقه اول حسابی تو شوک رفت.

– سر به سرت که نذاشته؟ از هدیه بعید نیست.

مشتی به بازوش زدم.

– خداروشکر توی این یک مورد هدیه به داداشش

نرفته.دستی لی موهاش کشید.

– فکر میکنم بابام چه خوابی برامون دیده که یهویی

ورق برگردونده …

– میشه انقدر بد بین نباشی؟!

ناچار سر تکون داد که یاد مرسده افتادم.

مثلا من اومده بودم براش بانداژ ببرم.

 

– هعی بانداژ یادم رفت، الان میدمت …

هول زده سمت کمد رفتم که شونهم رو گرفت.

– نیاز نیست دیگه، بستم پاشو!

منی که هنوز با همون حوله لعنتی وسط اتاق بووم

نفسم رو بیرون دادم.

– پس برو بیرون من لباس بپوشم.روی تخت نشست و دست هاش با عقب جک شد.

– من همینجا میشینم تو بپوش …نمیخورمت که!

ناچار پشتم رو بهش کردم که متوجه زوم شدن

نگاهش شدم.

– تو که گفتی نگاه نمیکنی!

زبونش رو توی دهنش به دیواره لپش زد و لبش رو

تر کرد.

– دارم کاردستیمو نگاه میندازم …بد نیست هنوز یکم

دیگه جای قمبل شدن داره.

حرصی سوتین توی دستم رو سمتش پرت کردم.

– بی حیا؛ خجالتم نمیکشه.

سوتینی که به طور بامزه روی صورتش افتاده بود

رو برداشت و عمیق بو کرد.

– هوم، مال خودته!

چین به بینیم دادم.

– میخواستی مال کس دیگه ای باشه؟ مرسده که لباس

هاش اینجا نیست.

خنده ریزی کرد.

– الان سایز خودتو با مرسده مقایسه کردی؟ دیگه توی

این یکی حداقل ازت ده سایز جلو تره پنج امتیاز مثبت

شلوارم رو حرصی بال کشیدم.

– قبل از این که کلت رو بیخ تا بیخ ببرم بیا بندش رو

برام ببند وگرنه یک کلمه دیگه بگی آوا یتیم میشه.

 

دستش رو به نشونه تسلیم بال برد.

– جدیدا خشن شدی!

پشتم رو بهش کردم تا بند سوتینم رو برام ببنده و

همزمان جواب دادم:- تو گذاشتی، من برداشتم! چی میشه یکم بهت سخت

بگیرم …به هر حال برای هر مردی لزمه که

افسارش دست یک زن باشه.

بدنم رو با دست های همیشه داغش بست که مور

مورم شد و زود سمتش برگشتم و با جوابش مواجه

شدم.

– این که من خودم باهات راه میام معنیش این نیست

که خودم نمیتونم عمل کنم …معنیش اینه که من تو رو

شریک زندگیم می دونم که قرار نیست امروز و فردا

بری.

دست به کمر شدم.

– از کجا مطعمنی؟ من سابقه رفتن رو دارم.

حق به جانب شد و مطمعن تر از قبل لب زد:

– چون تو کفتر جلد منی، هرجا هم بری اخرش رو

بوم من میشینی.

از تشبیه ش خنده ای کردم و تیشرتم رو پوشیدم

.- من فقط شیرم …شیر!

از روی تخت بلند شد و آهسته خندید.

– اره تو ماده شیر منی؛ فقط ازون پاستوریزه هاش.

مشتی بهش زدم و حرصی گفتم:

– خودتو مسخره کن مرتیکه.

لباس خودش رو از توی کشو بهش دادم که پوشید و

به محض در اومدن سرش از یقه، موهاش رو بال

زد.

– بی ادب شدی!؟

شلوار شت تیشرتمم پام کردم.

– تازه کجاشو دیدی؟

 

به تخت اشاره کرد.

– روز ها قلدری میکنی، شب ها موش میشی!موهام رو شونه زدم و از تو آیینه خیرهش زدم.

– تو شب ها ضد گلوله میشی، حمله بی فایدهست.

در حالی که پشتم ایستاده بود، دستش روی کمرم

نشست.

– هی هی آهسته پیش برو من به این نیکی بی پروا

عادت ندارم یه وقت دیدی پنیک زدم.

هنوز قهقهم بلند نشده بود که صدای مدرسه از سالن به

گوشمون رسید.

– نمیخواید واسه من لباس بیارید؟

موهام رو بال زدم و داخل سالن رفتم.

– ام الن برات میارم، رمز چمدونت رو نمیدونستم …

حافظ پشت سرم بیرون اومد و با جفتمون نگاه کرد که

مرسده اشاره کرد.

– چهار تا هفت!سری تکون دادم و خواستم براش بیارم که حافظ

اشاره کرد سر جام واستم.

– میبرمت خودت برداری؛ توی سالن که نمیخوای

لباس عوض کنی؟

مرسده سری تکون داد که حافظ زیر بغلش رو گرفت

و داخل اتاق بردش و بعد از چند ثانیه بیرون اومد.

– چرا نموندی کمکش کنی؟

مشکوک شد.

– تو شریک دزدی یا رفیق غافله؟ پاش عیب پیدا

کرده، دستاش که سالمه!

 

از حرفش قانع شدم.

با این وضعیتی که پیش اومده بوو می تونستم پیشبنی

کنم مرسده چند روز دیگه هم اینجا موندگار شده.حافظ موبایلش رو برای زدن چند تا تلفن برداشت و

 

خواست بره توی تراس که شونهش رو گرفتم.

– موهات خیسه سرما میخوری، همینجا حرف بزن!

دستی به موهاش کشید و روی مبل نشست.

زیر چایی رو روشن کردم.

آوا که پایین بود دست و پای مامان برای درست کردن

غذا بسته میشد و این بار خودم باید دست به کار

میشدم.

با فکر این که ممکنه ماکارانی مناسب باشه، وسایلش

رو آماده کردم.

صدای حرف زدن حافظ رو می تونستم بشنوم ولی

خودم رو به کوچه علیچپ زدم.

بعد از ماجرای سهراب دیگه دلم نمی خواست وارد

روابط فرضا کاری حافظ بشم و در عوض دور خودم

و آوا حصار می کشیدم تا حتی ناخواسته هم درگیرش

نشیم.***

– آشپزیت هنوز هم که مثل قبلنه!

چین به بینیم دادم

– یعنی انقدر افتضاحه؟!

حافظ ضربه ای به پیشونیش زد.

– د بگو چرا مادرزن گرامم خودش اشپزی میکنه،

بگو نمیخواد دامادش سو تغذیه بگیره …

بشقاب رو از جلوش برداشتم.

– پس نخور اگر انقدر بد شده.

خنده ای زد و دوباره از دستم گرفت.

– بی جنبه نشو، شوخی کردم بدک نیست …پیشرفت

کردی!

 

زبونم رو حرصی توی دهنم چرخوندم.- یعنی ببرم واسه مرسده، آشپزیم رو مسخره نمیکنه؟

لیوان آبی سر کشید و رو بهم کرد.

– از مرگ موش که بد تر نیست!

حرصی از این که سعی میکرد اذیتم کنه بلند شدم.

– خیلی هم عالیه، هر کس ناراضیه ساکشو جمع کنه

ازین خونه بره!

توی بشقاب بزرگی برای مرسده غذا کشیدم و همراه

لیوان آبی توی سینی گذاشتم که براش ببرم.

– ترشی هم دوست داره، ببر براش!

از حرف حافظ خون توی رگ هان منجمد شد.

– عه؟ علایقش هم از بری؛ خیلی نگرانشی خودت

براش ببر …

با شطنت پوزخند زد

– من فقط نگران تو ام که اینجوری سرخ میشی.زبون ریختن و بازی با کلمات جزی از استعداد پنهان

حافظ بود که میتونست با یک جمله آدم رو تا سر حد

انفجار ببره و با جمله بعدی آب روی آتیش باشه.

سمت اتاقمون رفتم و با مرسده ای که روی تخت

نشسته بود مواجه شدم.

با تقه ای کوتاهی به درب، سمتش رفتم.

– ام …برات شام اوردم.

سرش رو بال اورد.

– حافظ گفت برام بیاری؟

سینی رو روی میز کنار تخت گذاشتم.

– نه، چطور؟!

پتو رو از روی خودش کنار زد.

– هیچی همینجوری؛ اخه اون زیاد نگران تغذیه و

خوراک من میشه.

#رخنه_643من اولین زنی نبودم که همسرم رو با کس دیگه ای

شریک میشدم اما من یک فرق بزرگ داشتم، اگر

قرار بود چیزی مال من باشه خودش به سمتم می

اومد.

– حتما همینطوره!

با لبخند بی دلیلی از اتاق بیرون اومدم.

حافظ اشتهاش بیشتر از قبل باز شده بود و داشت با دو

لپش می بلعید.

بی مقدمه پرسیدم:

– تو استرس نداری؟

شونه بال انداخت.

– از چه بابت؟

با غذای تو بشقابم بازی کردم.

این عادت از بچگی همراهم بود.

– همین که فردا قراره بریم خونه پدرت!دستی پشت گردنش کشید.

– من که نگفنم قبول کردم یا نه؟!

چنگال از دستم رها شد.

– منظورت چیه؟ یعنی میخوای قبول نکنی؟ اصلا

مگه راه دیگه ای هم داری؟

سیبک گلوش بال پایین شد و یک تای ابرو بال داد.

– شرط میبندم اینم یا بازی جدیده، هدیه هم ساده زرت

اومده به تو ساده تر گفته! نکنه جدی جوی باورت شده

بابای من همچین ادمیه که دست از پا دراز تر مارو

دعوت کنه خونهش؟

من تنها سلطانی که مثل کف دستم میشناختم حافظ بود

که اون هم گاهی غیر قابل میشبینی میشد و هیچ

تصور دیگه ای از پدرش نداشتم.

طی یک سالی که عروسش بودم زیاد دم پر هم نمیشدم

که ازش چیز زیادی دستگیرم بشه.- چرا انقدر به همه چی بد بینی؟ اون بنده خدا که

حرف بدی نزده؟ گیرم که بریم خونشون …فوقش

قراره سکه یه پولمون کنن ولی حداقل من یکی وجدانم

از بابت این که پا پس نکشیدم راحت میشه.

 

حافظ زیادی مغرور بود.

انقدر که غرورش رو به هر چیزی ترجیح میداد.

– گیرم که پاشدیم رفتیم، گیرم که بابام روی خوش

نشون داد؛ اون وقت که چی؟ چه فرقی به حال ما

میکنه؟

از کل کل کردن با حافظ تنها چیزی که دستم رو

میگرفت یه سر درد طاقت فرسا بود.

– اگر فرقی نمیکنه پس بریم …حداقل به خاطر من یه

بار هم که شده گوش بده!

نفسش رو بیرون داد.اون هم دو دل بود ولی من بیشتر از هر چیزی دل

گرم فردا بودم.

برای جمع کردن ظرف ها دست به کار شدم که حافظ

مانعم شد.

– تو قرصاتو بخور، خودم جمع میکنم!

ابرویی از تعجب بال انداختم.

امروز از دنده راست بلند شده بود انقدر برام پپسی باز

میکرد؟!

از حرکت صورتم خودش پوزخند زد:

– چیه؟ میخندی؟

لبم رو دندون گرفتم.

– هیچی …خیلی پسر خوبی شدی میگم به زبون نیارم

چشم بخوری!

ظرف ها رو توی سینک گذاشت که با شیطنت نگاهی

به پیشبند انداختم که دستم رو خوند.

– فکرشم نکن!قرصم رو با لیوان آبی فرو بردم و چشمکی بهش

زدم.

– چرا مگه چشه؟!

دست به کمر شد.

– چش نیست گوشه! همینم مونده امیرحافظ سلطانی با

اون دبدبه و کبکبه بیاد پای سینک واسه زنش ظرف

بسابه!

روی صندلی نظاره گر نشستم.

– هر جا واسه هر کی میخوای هر چی باشه، تو خونه

خودمون باید یه شوهر نمونه باشی …

 

با چشم های ریز نگاهم کرد.

میخواست مطمعن بشه این خودمم که همچین حرفی

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
شیوا رحیمی
1 سال قبل

نویسنده چقدر دیگه از رمان مونده

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x