رمان ورطه دل پارت ۳۲

2.7
(3)

به دریا خیره ام لباس هایش را بار دیگر می پوشد:کجا؟به

طرفم برمی گردد:با چندتا از شیخ های عرب قرار دارم…گوشه

لبم بالا می پرد:می خوای جای آقای خجسته شریک بیاری؟اخم

هایش در هم می شود:شب زودتر میام بریم رستوران…سری

تکان می دهم دوباره به دریاخیره می شوم ناراحت می شوم

بودنش را کنارم حس می کنم ته ریش هایش روی گونه هایم

کشیده می شود آرام می بوسد دم گوشم پچ می زند:قهر نکن

زندگی شب آماده باش…صدای بسته شدن درب می آید خودم

را روی تخت رها می کنم برای نگار تایپ می کنم:آتنا خوبه؟

گوشی را  کنار پاتختی می گذارم چشمانم گرم می شود..نفسم

تنگ می شود تاریکیست ترسیده چشمانم را باز می کنم بازهم

کابوس های همیشگی بعد ازچندین سال هنوزتمام نشده…

کیارش کنار بود دستانش را بالا می

آورد:نترس..نترس..منم..دستم را روی قلبم می گذارم لبخندی

خسته می زند:بغلت کردم خستگیم دررفت…بلند می

شود:لباس هات رو عوض کن بریم…رستوران المحاره که در

طبقه همکف قرار داشت برایمان صندلی هارا می کشند می

نشینیم کیارش سفارش می دهد به ماهی هایی که در جنب و

جوش هستند نگاه می کنم باصدای کیارش از آکواریوم نگاهم

را می گیرم:خجسته توانایی کامل مالی برای انجام این پروژه

رونداره…:نوه سردار خجسته توانایی مالی نداره؟پوزخند می

زند:خیلی دست بالا گیرفتیش..از جیبش کاغذی تاشده بیرون

می رود به طرفم می گیرد نمی گیرمش:چیه؟دوباره داخل

جیبش می گذارد:کنارکشید…شوکه نگاهش کنم نه به انکه می

خواست با کیارش حرف بزنم نه به آن که کنارکشید نفسی

عمیق می کشم:داری چکار می کنی؟ماجرا این پروژه چیه؟

حلما اینجا چکار می کنه؟یک هفته چرا گوشیت رو جواب نمی

دی؟نگاهش را به طرف دیگر می دهد:پروژه تجاریه..میزان

سرمایه گذاری رقمش خیلی بالاست…شاکی می گویم:چرا

ایران این پروژه رو انجام ندادی؟تاس ابرویش بالا می پرد:نمی

شه وضعیتم می دونی که عادی نیست و فعلا نه پروژه ونه

افراد پشتش مشخص نیست…آرام میگویم:یعنی تو

وشریکات؟سری تکان می دهد….:پس پروژه کیش چی؟لبخند

می زند:می گم مغزت کوچیکه ناراحت می شی…نوشیدنی می

آورند:درست حرف بزن…کمی می نوشد:میزان قیمت کارهای

پروژه کیش رو بردم بالا که نتونه اینجاهم سرمایه گذاری

کنه….ناباور سری تکان می دهم:تو..تو با پروژه من چکار

کردی؟غذایمان را می آورند:عزیزم شما اون پروژه رو رسم

دادی به من….دستانم مشت می شود گوشی اش زنگ می

خورد بادیدن اسکرین اخم می کند و بلند شود فاصله می گیرد

به حرف های کسی گوش می دهد قدم می زند باحالت دعوا

حرف می زند با عصبانیت برمی گردد:لعنتی…توجه نمی کنم

کمی از غذایم می خورم از واتساپ برایم پیام می آید نگار

است عکسی فرستاده عکس هنوز بارگذاری نشده که نوشته

پایینش را می خوانم:این خبر مثل بمب پخش شده…مگه

رسانه ای نشده بود؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fateme
Fateme
2 سال قبل

عالییی عزیزم 💕💕🤍🤍

Fatima
Fatima
2 سال قبل

عالی عزیزم بووس😍😍

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x