رمان ورطه دل پارت ۴۶

3.7
(6)

نخودی می خندم خودم را در آغوشش پرت می کنم روی

پنجه پاهایم می ایستم ودستانم رادورگردش حلقه می

کنم:نمی خوام برم بیرون…چراهرموقع نگات می کنم

فکرمی کنی یه چیزی ازت می خوام؟آهسته درحالی که

نفس های گرمش به گردنم می خورد پچ می زند:چون

تو بودنت شرطیه…دستانم ازدورگردنش شل می شود

فاصله می گیرد به چشمانم به صورتش نگاه می کنم آب

دهانم راقورت می دهم اورفته…..تند تند پشت هم پیام

هامی آید:مدارک کامل بود کارتودرست انجام

دادی…هدف بعدی قراردادی که باشیخ شفیقی می

بنده…اوتایپ می کند ومن بی تفاوت نگاهم به ساعت

که کیارش دیرکرده شمعی که دروی میزدونفره آشپزخانه

بودآب شده به کیارش زنگ می زنم می دانم کارم

غیرانسانی بودکه اطلاعات شرکت کیارش رامی فروختم

ولی….جواب می دهد:الو…صدایش خواب

آلوداست:کجایی کیارش؟آرام پاسخ می دهد:شرکت یه

سری کارای عقب مونده داشتم…صدای پرنازکسی می

آید:عزیزم نمیای؟غذایخ کرد…عصبانی می شوم:کیارش

کیه؟کیارش خودش راعصبانی جلوه می دهد:به قول

خودت چرابازخواستم می کنی منشیه کاری نداری؟به من

فرصت حرف زدن نمی دهدوقطع می کندمراچه

چیزفرض کرده؟صدای آهنگ ملایمی درخانه می پیچد:

تو میخواستی از من یه آدم دیگه بسازی

من میدونستم نمیتونیم باهمدیگه بسازیم

صبر میکردم لج میکردی

من میدونستم بری دیگه برنمیگردی

تو هم که رفتی ای بابا ما دست رو قلب هرکی که گذاشتیم

فرداش ولمون کرد ما شانس نداشتیم

که نداشتیم تو نذاشتی

تو یه زندانی میخواستی

صبر طولانی میخواستی

با هم نمیساختیم

 

 

نفسی عمیق می کشم به نگارزنگ می زنم دیگر نمی

خواهم راجب کیارش حرف بزنم نگارحرف می زند حرف

می زند آنقدرکه از فکرکیارش بیرون می آیم ولی باحرف

دیگرش:برای عروسی ماهلین برمی گردین دیگه؟مکث

می کنم بازهم بی خبری:نمی دونم…نگارمتعجب می

شود:یعنی چی؟پوزخندمی زنم:آخرین نفری که می فهمه

منم…یه جورایی نفرآخرزندگیشم البته اونم اگه

باشم….نگارماجرارامی فهمد سکوت می کند:آتناخوبه؟می

خندد:آره باطاهارفته پارک…آرام ترادامه می دهم:رفتی

آزمایش؟مکث می کند:آره مثل همیشه…نبظرم بغض

می کندسعی می کنم بحث راعوض کنم:پس برم

خداروشکرکنم که بهت بچت نداده مگه نه آتنای من

می موند ولی باورکن بچه همش دردسره ازاون موقعی

که توشکمته تاموقعی که هستی…بالحنی آرام اضافه می

کنم:تودلت پاکه من مطمئنم بزودی مادرشی…

صبح زودبیدارمی شوم نفهمیددیشب کی کیارش آمد

ظرف مربا راروی میزمی گذارم باحوله نارنجی دورگردش

به طرف آشپزخانه می آید صندلی رامی کشد می

نشیندنان رابرمی دارد لقمه می گیرد ودردهانش می

گذاردبه من که طلبکاربالای سرش ایستادم توجه نمی

کند لقمه دوم راکه دردهانش می گذاردتازه نگاهش به

من می افتد اشاره می کندکه بنشیم :خسته

نباشی…لقمه دردهانش می ماندمنتظرحرف بعد من

است:خیلی چیزامی تونم بهت بگم ولی سکوت می کنم

برای عروسی خواهرت بایدبریم ایران؟نگاهش رامی گیرد

لقمه را قورت می دهدو لیوان شیررابرمی دارد آهسته

می نوشدحرصی می شوم بادست چپم محکم روی

میزمی کوبم:حواست هست که من چی می گم؟باروکن

زیرنون پنیراچرخ نیست فرارنمی کنن یواش

تر…شیرراتاآخرمی خورد:کاری نداری؟بلندمی شود

سدراهش می شوم:گوشاتم مشکل پیداکرده؟چهره اش

درهم می شود:اَه بس کن ازصبح هی وِروِر آره می ریم

ایران فردابلیط داریم ازکنارم ردمی شود یعنی برایش

تمام حرف هایم وروربود؟دم غروب بود کیارش بازهم

رفته بود لباس هایم راازکمددرمی آورم وتامی کنم

تادرچمدان بگذارم این وضع زندگی نمی شود…..

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x