رمان ورطه دل پارت ۴۵

3.2
(6)

به طرف کتابخانه وگاوصندوق می روم ناامید می شوم

روی میز وسط داخل شکلات خوری نقره ای  شکلات

های پشمکی مراازخودبی خودمی کند روی مبل های

راحتی چرم می نشینم صدای بازکردن شکلات و صدای

جیرجیر پوست آن روحم رانوازش  می کند همانگونه که

می جوم دورواطرافم رامی کاوم بادیدن کیف دستی اش

ازجایم بلندمی شوم کیف دلسی طوسی رنگ  زیپش

رامی کشم یک پوشه زرد رنگ شفاف و چند برگه دیگر

زیپ دیگر رامی کشم بادیدن پرونده نارنجی رنگ آن

رابیرون می کشم به قسمت پایین آن نگاه می کنم با

دیدن رقم های آن که۸۴۹۲ذوق می کنم آن را بیرون می

آورم بازش می کنم نزدیک به۲۰صفحه پشت ورو تند تند

عکس می گیرم آنقدر سریع عکس می گیرم که فقط مهر

شرکت کیارش راپایین آن می بینم مرتبش می کنم

ازاتاق خارج می شوم ودرآن راقفل می کنم……

به خیال اینکه اثرداروهاآنقدرقوی است که کیارش

تاصبح خواب است برای شام سوپ درست می کنم

زیرلب آهنگی را زمزمه می کنم:گردنم…بادیدنش که یک

دستش روی گردنش است می ترسم:خوبی؟چشمانش

رابازمی کندکاسه خون است:نمی دونم بدخوابیدم بدنم

گرفته….لب می گزم:بیابشین یه چیزی بخور…سری

تکان می دهد تابه را روی گاز می گذارم خودش راروی

صندلی رهامی کند  قارچ ها را ردرون تابه می

ریزم:چیزی بهمت ریخته؟پیشانی اش رامالش می

دهد:یکم کاراقاطی شده…روغن ونمک اضافه می

کنم:یعنی چی؟نمی تونی تنهایی ازپسشون بربیای؟با

قاشق چوبی هم می زنم…کیارش:می تونم فقط یکم

مراسم ازدواج ماهلین اوضاع روبهم ریخت…باحرفش

هول می شوم دستم به لبه تابه می

گیرد:آخخخخ….سرش را بالامی آوردوبه طرف من

پاتندمی کند ساعد دستم را می گیرد متورم وقرمز

شده:حواست کجاست؟بدون توجه به حرفش می

گویم:خیلی می سوزه…نفسش راکلافه رهامی کند از

آشپزخانه خارج می شود بارفتنش چیزی دردلم خالی

می شود برایش مهم نبودم؟دلش رازدم؟چرارفت؟چرامثل

همیشه نماند؟کارش کیارش حالم رابدمی کند وسوزش

دستم آن را بدترمی کند بانیامدنش گریه ام می گیردروی

میزمی نشینم وسرم راروی میزمی گذارم باخنک شدن

دستم بلند می شوم کیارش است بادقت باخمیردندان

روی سوختگی ام می زند:دنبال پماد سوختگی می گشتم

پیدانکردم فعلاهمینوبزن تابرم بگم بگیرن…به حرف

هایش توجهی ندارم همین که آمدا بود ته دلم قرص

می شود به صورتش نگاه می کنم کارش که تمام می

شودسرش رابالامی آوردوبه چشمانم نگاه می

کندهرچقدرکه می خواست خودش را بی تفاوت نشان

دهد نمی توانست:چیه؟اینجوری نگام نکن که عمرابذارم

تنهایی بری بیرون…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.2 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x