رمان رخنه پارت ۴۹

3.6
(10)

 

 

لنگان لنگان خودم رو به جلوی ورودی رسوندم.

من که چادر نداشتم تا اجازه داشته باشم برم داخل و مجبورا شال خیسم رو مرتب کردم.

 

توانایی بالا رفتن از پله ها رو نداشتم و مجبورا زیر سقفی توی خود حیاط نشستم.

درد پام انقدر زیاد بود که نمیتونم تکونش بدم و یکم که شلوارمو بالا زدم متوجه متورم شدن و کبودی دورش شدم.

 

چشم هام رو از درد فشار دادم و سر رو زانو هام گذاشتم.

کاش صبح می شد …

کاش بارون بند می اومد …کاش یکی نگرانم میشد.

***

– اومدی خودتو دخیل کنی اینجا؟ بلند شو بریم.

 

صدای خودش بود.

همون خشونت و جدیت.

تازه چشمم به خواب گرم شده بود و با بالا اوردن سرم نگاهم روی حافظ افتاد.

لرزش بدنم ناشی از سرما و زمین خیس و درد پاهام اجازه تمرکز کردن روی حضورش رو بهم نمیداد.

 

– بر و بر نگاه میکنی؟ پاشو تا پشیمون نشدم.

 

فقط نگاه کردم.

انگار زبونم بند اومده بود.

با کشیدن دستم پام از زیرم کشیده شد و جیغ بلندم توی صحن مسجد پژواک شد‌.

– اخ ولم‌ کن، پام پیچ خورده درد میکنه!

 

نگاهی بهم انداخت.

بدنم انقدر سرد بود و لباس های خیسم توان در امان نگه داشتنم از باد سرد نیمه شب رو نداشتن.

یکم خم شد و نگاهی به مچ پاهام انداخت.

خیلی دلم میخواست بدونم چرا پشیمون شده؟! چرا برگشته دنبالم.

 

– چیکار کردی با خودت؟ گردنمو بچسب بیا بغلم.

 

منو یه جورایی وادار کرد تا برم تو بغلش و بتونه از زمین بلندم کنه.

بدنش داغ بود.

این تنها گرمایی بود که حس بد بهم میداد اما بعد از چند ساعت لرزییدن روی زمین سرد باز هم غنیمت بود.

 

انقدر محکم نگهم داشت که اجازه افتادن هم نداشته باشم‌.

اما باز هم زیر لب با خودش اصواتی رو پچ می زد:

– خیس خالی شده …نصف شبی باس بیام از تو مسجد جمعش کنم، لابد پس فردا هم واسه آب و غذا میره تو بهشت زهرا.

 

اخم هام توی هم رفت.

– میشنوم چی میگی ها …

 

پوزخندی تحویلم داد و منو بالا تر کشید.

– گفتم که بشنوی! هر روز نمیتونم ببرمت پیش زنم بشی آیینه دقش.

 

منظور از زنش مرسده بود؟

کسی که حتی نمی تونست جزئی ترین نیاز های حافظ رو بر آورده کنه؟

من قرار نبود برای کسی مزاحمت ایجاد کنم … همه شب های خدا هم بارونی نبود.

 

با گذاشتنم توی ماشین، خودش هم نشست و به محض ورود شیشه ها رو پایین داد.

لعنتی باد به لباس های سردم می خورد و دو برابر لرزم می کرد.

– میشه …میشه شیشه ها رو بدی بالا؟

 

نیم نگاهی حواله‌م کرد و با اکراه شیشه ها رو بالا داد.

– مرسده امشب خونه نیست …بالا بخواب تو اتاق خودم.

 

هنوز نرسیده داشت اتمام حجت میکرد که کجا بخوام و چیکار انجام بدم.

 

با رسیدن به آپارتمانی که با نگاه کردن به آخرین طبقه‌ش کلاه از سرت می افتاد و من تک به تک تمام واحد هاش رو بازدید کرده بودم و هر کدوم که عشقم می کشید رو برای زندگی توش انتخاب می کردم.

اما حالا دیگه من اون نیکی که یک حرف می زدم و امیر حافظ تا چند جمله بعدش رو برام عملی می کرد نبودم.

 

– پیاده شو دیگه …واسه چی ایستادی؟

 

گوشه لبم رو دندون گرفتم.

– نمی …تونم!

 

انگار تازه یادش اومد که از ماشین پیاده شد و همزمان با ریموت برقی، درب حیاط بسته شد.

به محض بغل کردنم توی گوشش گفتم:

– آوا رو تنها گذاشتی؟

 

اخم کرد و دکمه اسانسور رو زد.

– فکر کردی مثل خودت احمقم؟ نه هدیه اینجاست.

 

از حضور هدیه خیالم راحت شد.

توی این خونه چه خبر بود؟ مرسده خونه باباش و هدیه اینجا؟!

 

تا رسیدن به آخرین طبقه فکرم رو مشغول خودش کرد که مستقیم وارد خونه شدیم و همزمان صدای ریز حرف زدن هدیه تو خونه پیچید‌.

بیچاره انگار انتظار دیدنم رو اونم تو بغل حافظ با این وضعیت نداشت که گوشی از دستش سر خورد و سر جاش نشست.

 

– خدا مرگم! چی شده؟

 

حافظ من رو روی مبل گذاشت‌ و رو به خواهرش کرد.

– آوا خوابیده؟

 

هدیه سری تکون داد و جلوی من اومد.

– اره خوابیده …یکی به من بگه قضیه از چه قراره؟

 

حافظ از سوال پرسیدن خوشش نمی اومد و غرید:

– سوال نپرس، پاشو برو تو اتاق بگیر بخواب! جنازه گوشیت هم از کف زمین جمع کن

 

سرعت نا پدید شدن هدیه به قدری بالا بود که حتی متوجه غیبتش هم نشدم و فقط صدای حافظ تو گوشم اکو شد.

– پاشو از اینجا، مبل رو به گند کشیدی! میخوام عروس بیارم توی این خونه.

 

حالا دیگه پای غرورم وسط بود.

من دلم نمی خواست کسی حتی نا خواسته بهش لطمه بزنه، چه برسه به عمد.

 

پای ضربه دیدم رو نادیده گرفتم و از مبل پایین اومدم که حافظ بازوم رو گرفت و سعی کردم با یک پا در حالی که من رو سمت خودتش می کشید قدم بردارم.

– لباس میارم برات، برو حموم …

 

درب حموم رو باز کرد که داخل برم.

لباس هام رو تک به تک در اوردم و روی لبه وان نشستم تا بیشتر از این به پام فشار نیاد.

 

یادم رفته بود درب رو از پشت قفل کنم و این رو وقتی متوجه شدم که حافظ برهنه وارد حموم شد.

جیغ کوتاه و شوکه ای کشیدم و با دست قسمت های برجسته‌م رو پوشوندم.

– چیکار میکنی؟ برو بیرون! مگه نمیبینی لختم؟

 

دندون قروچه ای کرد و نزدیک تر شد.

– تحفه ای که بدنت خریدار داشته باشه؟ بردار دستتو اومدم کمکت کنم دوش بگیری.

 

بدون در نظر گرفتنم منو توی وان نشوند و آب گرم رو باز کرد.

الان دیگه لرزیدنم از سرما نبود.

من از این حجم خشکی حافظ ترسیده بودم و میلرزیدم.

 

بی توجه به بدنم فقط کف رو به بدنم می زد و چون می دونست به بقیه شامپو ها حساسیت دارم، فقط از رایحه رزماری استفاده میکرد.

پای کبود شدم رو دستی کشید و نگاهی به ورمش انداخت‌.

– خودتو ناقص کردی، این مویه کرده …پاشو آب بکش خودتو.

 

دستم روگرفت تا بلند بشم و خودش هم زیر دوش باهام ایستاد.

انگار از وجود من تحریک نشده بود.

 

انگار این امیر حافظ مقابل من با اون آدم سابق فرق میکرد.

تا تونستم خودم رو خشک کنم، حافظ زود تر از من لباس پوشید و تیشرت مردونه سفید رنگ خودش رو بهم داد.

– همینو بیشتر نداشتم، لباس های خودت بوی سگ مرده میداد …

 

تحقیرها و حرف زدنش برام غریب نبود.

قبلا هم میدونستم اینطور رفتار کردن رو دوست داره اما الان وقتی مناسبی نبود.

 

– میشه آوا رو بیاری، از صبح شیر نخورده‌.

 

نگاه کذایی بهم انداخت‌.

– سینه هات کوچیک شده، شیر نداری بهش بدی که!

 

دستی روشون گذاشتم.

– چون غذا نخوردم اینجوری کم شده، بمکه شیر میاد ازش.

 

سری تکون داد و از اتاق بیرون رفت.

هنوز هم می تونستم از کشو سابقم لباس پیدا کنم ولی مثل این که مرسده قال همشون رو کنده بود‌.

با برگشتن حافظ سینی توی دستش امید عجیبی گرفتم.

اما محتوایات توی سینی چیزی جز یک تکه نون تست و لیوان اب نبود و همین من رو بی اشتها تر کرد.

– نمیخورم.

 

روی تختش رفت و تیشرتش رو کف زمین انداخت.

– اینجا قصر بابات نیست که برات کوبیده بزارم، همینم تو جوب پیدا نمیشد …بخور.

 

تحوع آور به سینی نگاه کردم و روی زمین گذاشتمش.

– نمیخورمش! واستا برم پیش دخترم، گشنشه.

 

از روی تخت پایین اومد.

– لازم نیست، برو روی تخت دراز بکش برم بیارمش.

 

ناچار روی تخت نشستم که خودش بیرون رفت و با آوا توی بغلش برگشت.

– تو که هنوز نشستی! دراز بکش دیگه …

 

معذب سرم رو روی بالشت گذاشتم که همراه آوا اومد کنارم و چون لباسم یکسره بود مجبور شدم بالا بزنم.

بر خلافه همیشه حافظ نگاهم نکرد و با رو برگردوندن از من خوابید.

 

من شیر زیادی برای سیر کردن آوا نداشتم، چون هنوز خودم چیزی نخورده بودم و دندون های کوچولوش هم برای قطره ای بیشتر منو گاز میگرفت و باعث میشد جیغ ارومی بزنم و فقط توی سکوت اشک بریزم.

 

پتو کامل روی حافظ بود و برای این که بتونم سهم یک قسمت ازش رو داشته باشم باید نزدیک ترش میشدم اما همون حس ترس اجازه این‌ کار رو بهم نمیداد.

نق نق آوا برای تقلای شیر بیشتر شد و امیر حافظ چرخش کوچیکی به سمتم کرد.

– چرا هنوز داره گریه میکنه؟

 

لباسم رو پایین دادم.

– شیر ندارم دیگه، همه جام رو گاز گرفت.

 

نفسش رو کلافه بیرون داد و نیمه نشست.

– نخوردی غذاتو؟

 

به سینی کف زمین اشاره کردم.

– تو به اون میگی غذا؟

 

از تخت پایین رفت و سینی رو برداشت.

– چی بگم؟ نازتو کی خریدم که انقدر چسی ناشتا میای؟

 

چشم هام رو به هم فشار دادم و بچه رو بیشتر توی بغلم گرفتم.

– من به خاطر دخترم می خوام غذا بخورم ولله یک لقمه هم اینجا برام حرومه.

 

دندون قروچه ای کرد و از اتاق بیرون رفت.

کاش آوا می خوابید.

کاش من میتونستم بخوابم.

کاش امشب تموم میشد.

با برگشتنش بوی شکلات داغ بهم خورد و با رمق بیشتری نگاهش کردم که با سینی پر پیمون تری سمت تخت برگشت.

یه ماگ هات چاکلت و کتلت آماده و همون نون قبلی.

 

این چیز ها رو داشت و برام نیورده بود قبلش؟

آوا رو ازم جدا کرد تا راحت بتونم بخورم و خودش کنار دخترش دراز کشید.

با اشتها لقمه ای توی دهنم‌ گذاشتتم و سنگینی نگاهشو حس کردم.

 

حس غریبگی بهم دست داد.

من حالا توی چنین اوضاعی اون حافظ قبلی رو می خواستم، نه کسی که وانمود میکرد چقدر میتونه ادم‌ سنگی باشه.

 

با تموم شدن غذام، دور لب هام رو تمیز کردم و سینی رو روی میز کنار تخت گذاشتم.

لعنتی چرا جلوی من بالا تنه‌ش رو لخت کرده بود که من با وجود این نفرت عمیق باز بخوام بین چنین بازو هایی بخوابم و گرم بشم.

 

– چرا بر و بر نگاه میکنی؟ بگیر بکپ، صبح زود باس فلنگتو ببندی مرسده میاد.

موهای تقریبا خیسم رو عقب دادم و دراز کشیدم.

فاصله بین ما فقط آوا بود که سرش رو روی بازوی حافظ گذشته بود و غرق خوابش …

پتو رو تا کمرم بالا کشیدم که پلک های حافظ باز شد.

– پتو روت ننداز، زنم خوشش نمیاد تن کس دیگه ای بهش بخوره.

 

طوری از روی من کشید که ماتم برد.

بغض نبود.

یه چیزی فراتر که دیگه داشت طاقتم رو طاق میکرد تا بزنم زیر گریه و همینجا هق هق اشک راه بندازم.

 

سکوتم از هزار حرف بیشتر درد داشت و ترجیح دادم با گریه کردم رو بیشتر از این خار نکنم.

پتو دقیقا روی خودش و آوا بود و مجبورا جنین وار توی خودم جمع شدم و چشم هام رو فقط بستم تا این شب لعنتی تموم بشه‌.

 

***

سرما تا حدی بهم فشار اورد که از خوابم دل کندم و در حالی که صدای اذان صبح از پنجره به داخل می اومد، نگاهی بهشون انداختم.

 

مثل این که آوا رو اون طرف خودش گذاشته بود تا جاش امن تر باشه و یه حس بد و منفوری داشت منو تحریک میکرد تا غرورم دو کنار بزارم و مثل بزدل ها از سرما فرار کنم‌ و توی بغلش برم تا گرم بشم.

 

نزدیک تر شدم و بر خلاف تحقیر دیشبش رفتم و انقدر بهش چسبیدم که چشم هاش از هم باز شد و با خواب آلودگی نگاهم کرد.

 

صدای گرفته ای توی گوشم پژواک شد.

– کی بهت اجازه داد بیای تو بغل من؟

 

پاهام یخ زده بود و به پاهای داغش برخورد کرد و همه مقاومتم پوچ شد.

– سردمه، بزار باشم.

 

با زانو به شکمم فشار ریزی داد که دلم درد گرفت.

– چی در ازای این که بزارم تو بغلم گرم بشی بهم میدی؟

 

گروکشی میکرد و براش هم مهم نبود چقدر الان به کسی نیاز دارم که بتونه برام یه حامی باشه.

– من چیزی ندارم که بدم.

 

پوزخندی زد و منو از خودش دور کرد.

– پس برو عقب بخواب …بوی شامپو بدنت حالمو داره بهم میزنه.

 

با شامپو بدن میگفت حال بهم زن؟ داشت منو به بد ترین روش ممکن تحقیر میکرد تا به خودش ثابت کنه تا چه حد میتونه منفور باشه.

 

– باشه!

دستم روی شکمم نشست و از درد زانوش بیشتر خم شدم.

– میدونی من وقتی اینجوری بدون هیچ گاردی و مظلوم میبینمت چقدر قدرت میگیرم؟ میدونی امیر حافظ سلطانی همیشه و با همه به جز دخترش همینه؟

 

با پلک زدن سعی کردم حرفش رو تایید کنم که نزدیک اومد و بازوش رو زیر سرم برد.

– برای توعه لامصب هم نبود، زدی خرابش کردی نیکی …

 

کمرم رو گرفت و سرمو روی سینه‌ش تنظیم کرد

– نمی خوام دیگه، من بغلتو همون موقع می خواستم! ولم کن میخوام برم دیگه …خوشم نمیاد زنت منو اول صبحی اینجا ببینه.

 

نذاشت سانتی متری تکون بخورم و لجوجانه نگهم کرد.

– بیدارم کردی، خوابمو پروندی؛ یه کاری کن خوابم ببره میزارم بری.

 

خلقم تنگ بود.

میخواستم انقدر ازش فاصله بگیرم که حتی بوی عطرش هم بهم نرسه.

– کاری از دستم بر نمیاد، بوی شامپو من مگه حالتو بهم نمیزد؟

 

نفس عمیقی کشید و پشت موهام رو با سر انگشت دست کشید.

– بزرگ حرف میزنی! اول آوا رو شیرش میدی بعد هر قبرستونی خواستی میتونی بری، بتمرگ انقدر وول نخور.

 

دندون روی هم ساییدم.

حالا باید منتظر می موندم آوا بیدار بشه.

پوست بدنش به گرمای جهنم بود و من رو داشت به نقطه جوش می رسوند.

 

مشخص بود پلک هاش رو به زور روی هم نگه داشته تا مثلا نشون بده که خوابیده.

– الکی می خوابی که دیگه حرف نزنم؟

 

یکم چشم نگاهم کرد.

– چشمامو بستم که صورتتو نبینم.

 

پوزخندی زدم.

– منو ببینی چی میشه؟ حالی به هولی میشی یا داغ میکنی؟

 

دستش رو از زیر سرم برداشت که سرم پایین افتاد و گردنم صدا بدی داد.

– اعتماد به نفست زیادیه، تحفه ای نیستی باهات داغ کنم! هر چی بیشتر نگاهت میکنم، بیشتر از انتخاب کردنت پشیمون میشم.

 

قطره اشک توی چشم هام می جوشید و صورتم بد جور گر گرفت.

– اره …حق با توعه!

 

خواستم عقب برم و بیشتر از این شاهد نباشم که چطوری غرورم رو مثل موم تو دستش داره بازی میده، اما درست زمانی که سانتی متری از جام تکون خوردم؛ بازوم رو محکم فشار داد.

– ولم کن، همین خود تو که الان اینجا داری اینجوری حرف میزنی …دیشب واسه دو دقیقه داشتن من داشتی له له می زدی، تو … همین خودِ تو بودی که الان به خاطرت اینجوری شدم آواره خیابون.

 

بی حس خیره شد.

انگار صدای منو با اون زجه نشنیده بود.

دستش از دور بازوم ول نشد و بر خلاف تصورم محکم تر فشار داد.

– اومدی نصف شبی واسه من خیس شده بودی یه حالی بهت دادم حالا شدم مقصر؟ چیکار کردی که ویرون و سیلون خیابونایی؟ اوردمت اینجا که چی؟

 

قفسه سینم از شدت حرص بالا و پایین می شد و با دست ازادم گردنم دو نشون دادم.

– نگاهم کن، خوب ببین چیکارم کردی! با حیوون هم همچین کاری نمیکنن … مامانم خر که نیست نفهمه اومدی نصف شبی کمرتو با من خالی کنی و تهش منت سرم بزاری.

 

انقدر صدام بالا بود که صدای آوا بلند شد و حافظ محکم دستش رو روی دهنم گذاشت و روم خیمه اومد که تکون نخورم.

آوا با یه تکون ریز دوباره خوابش برد و حالا فقط سنگینی حافظ رو داشتم حس میکردم و نفسی که بالا نمی اومد.

 

انگار قرار نبود دستش رو برداره و سرش رو نزدیک گوشم اورد ک پچ زد تا صداش آوا رو بیدار نکه.

 

– هرزگی خودتو گردن من ننداز، همین الان دکتر بکشونم اینجا ازت آزمایش بگیره مشخص میشه زیر چند نفر دیگه، بودی! پس لاقل واسه من ادای تنگا رو در نیار.

 

حرفش برام سنگین بود.

انقدر گرون تموم شد که تقلا کردن تا دستش رو برداره و بتونم حرف بزنم.

ناخونام رو با حرص به پوستش فشار دادم که برداشت و سرفه زنان نفسم رو احیا کردم.

– خیلی پستی، فکر میکنی من مثل خودتم؟ چی درباره من خیال میکنی؟ تو …تویی که به خاطرت مجبور شدم حالا توی این وضعیت باشه …فکر کردم آدم شدی، فکر کردم می تونم بهت یه شانسی بدم تا بین این زندگی نکبت بارت با یه زن دیگه بتونم حداقل بی دردسر دخترم رو ببینم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x