رمان آهو و نیما پارت ۲

بدون دیدگاه
  استاد درحالیکه دست سارا را می فشرد و نگاهش به من بود، گفت: بهم بگو نیما! اینجا که دیگه دانشگاه نیست! سارا با خنده چشم گفت و به استقبال…

رمان آهو و نیما پارت ۱

بدون دیدگاه
  #استاد _دانشجویی   درحالیکه سعی داشتم با ریمل به مژه هایم حالت دهم، مامان بدون در زدن وارد اتاق شد. سنگینی نگاهش را احساس می کردم و حتی می…