رمان آهو و نیما پارت ۲2 سال پیشبدون دیدگاه استاد درحالیکه دست سارا را می فشرد و نگاهش به من بود، گفت: بهم بگو نیما! اینجا که دیگه دانشگاه نیست! سارا با خنده چشم گفت و به استقبال…
رمان آهو و نیما پارت ۱2 سال پیشبدون دیدگاه #استاد _دانشجویی درحالیکه سعی داشتم با ریمل به مژه هایم حالت دهم، مامان بدون در زدن وارد اتاق شد. سنگینی نگاهش را احساس می کردم و حتی می…