رمان آهو و نیما پارت ۲

4.5
(37)

 

استاد درحالیکه دست سارا را می فشرد و نگاهش به من بود، گفت: بهم بگو نیما! اینجا که دیگه دانشگاه نیست!

سارا با خنده چشم گفت و به استقبال بقیه ی مهمان هایش رفت.

استاد دستش را مقابل حامد دراز کرد.

– چطوری صدر؟

حامد به سردی جوابش را داد، بدون آنکه حالش را بپرسد.

– ممنون.

و استاد این بار دستش را مقابل من گرفت.

به ناچار دستم را جلو بردم. کمرم در دست حامد له شد و استاد درحالیکه دستم را می فشرد، با همان نگاه خاصش از سر تا پایم را رصد کرد.

– انتظار نداشتم اینجا ببینمت آهوی گریزپا!

با لبخند بی جانی سرم را برایش تکان دادم و به سختی دستم را از دست گرم و قدرتمندش بیرون کشیدم.

انگار که استاد قصد نداشت از کنار ما فاصله بگیرد، اما حامد با فشار دستش روی کمرم من را به جای دیگر فرستاد.

با دور شدن از استاد، حامد زیر گوشم غرید: خوب براش لبخند می زدی!

و با دهن کجی ادای استاد را درآورد.

– آهوی گریزپا!

درست در همان لحظه شیما، یکی از بچه های دانشکده به مقابلمان رسید. سلام کرد و با خنده از حامد پرسید: دوباره جریان استاد شایسته ست؟

حامد کلافه دستی بین موهایش کشید.

– مرتیکه جلوی من به آهو میگه آهوی گریزپا!

– خب راست میگه دیگه! تو هم برو قدر آهو رو بدون که همراهته!

حامد خندید و شیما از ما جدا شد.

همراه حامد کمی دیگر در سالن چرخیدیم و با بچه های دانشکده خوش و بش کردیم. در آخر هم به خواست من گوشه ای نشستیم.

هر جا که می رفتیم سنگینی نگاه استاد شایسته را روی خودمان احساس می کردم. همیشه از عیاشی و خوشگذران بودنش شنیده بودم، اما عجیب بود که هیچ شخصی همراهش نبود. فقط گاهی در وسط می رقصید که آن هم باز با شخص خاص و ثابتی نبود.

کم کم صدای موسیقی بالاتر رفت. چراغ ها خاموش شدن. سالن شلوغ و شلوغ تر شد. بوهای ناآشنایی به دماغم می خورد که باعث شد حالت تهوع بگیرم.

خدمتکاری با جام های حاوی مشروب به سمتمان آمد و تعارف کرد. حامد یک جام برای خودش برداشت و با نیشخند به من گفت: تو که اجازه شو نداری!

کلمه ی “اجازه” مثل پتک روی سرم کوبیده شد و تمام چیزهایی را که پدر و مادر سختگیرم در تمام بیست و دو سال زندگی ام من را از داشتنشان محروم کرده بودند برایم یادآوری کرد.

بدون هیچ فکری دستم را جلو بردم و جامی برای خودم برداشتم.

خدمتکار رفت و حامد با چشم های ریز شده نگاهم کرد.

– باور کنم که می خوای بنوشیش؟

دستی بین موهایم کشیدم. ابرو بالا انداختم و حق به جانب گفتم: پس چی؟!

چشم های حامد ریزتر شد.

– یعنی نمی خوای این طرف اون طرف خالیش کنی؟

تمسخر در صدایش موج میزد و همین برای عصبانی کردن من کافی بود. همین کافی بود تا بدون هیچ فکری به عاقبتم در آن مهمانی، کل محتویات تلخ و بد مزه ی جام را لاجرعه سر کشیدم.

چشم های حامد از حرکتم گرد شد و طولی نکشید که صدای قهقهه اش به هوا رفت.

خنده هایش را همیشه دوست داشتم.

شاید همین خنده های لعنتی اش بود که توانسته بود به رابطه مان دوام بخشد.

حامد منت کشی بلد نبود و بعد از هر دلخوری ای یکی از همین خنده هایش را تقدیمم می کرد و قهر تمام میشد.

همه ی کسانی که از رابطه ی من و حامد خبر داشتن، تصور می کردن قرار ما دو نفر ازدواج است و تنها منتظریم که درسمان تمام شود. هیچکس نمی دانست که رابطه ی ما آنقدر بی سر و ته است که من بعد از هر دلخوری ای که تا حد مرگ آزارم داده بود، از ترس تمام شدنش با خنده ی معروف حامد بخشیده بودمش و اینطور شده بود که این رابطه بدون هیچ تصمیمی درباره ی آینده ادامه پیدا کرده بود.

هنوز دهانم بخاطر آن طعم تلخ می سوخت، لبخند بی جانی تحویل حامد دادم.

– زهرمار. چیه؟

انتظار نداشتم همچین کاری کنی!

به دنبال حرفش جام در دستش را به جام خالی در دستم آرام کوبید.

– به سلامتیت!

و لاجرعه سر کشید.

خندیدم و دیوانه ای نثارش کردم.

– دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید!

حامد این را گفت و هر دو خندیدیم.

سارا که در فاصله ی کمی از ما قرار داشت، پرسید: چی شده بچه ها؟ به چی می خندین؟

حامد اشاره ای به من کرد.

– آهو خانوم مست کردن!

چشم های سارا گرد شد و نگاهش به جام های خالی در دستان من و حامد کشیده شد.

– حالا حامد تو اولین بارت نیست، اما آهو…

حامد با بی خیالی خندید.

– الآناست که حالش بد بشه.

با گیجی گفتم: اتفاقا معده م داره می سوزه.

– این هنوز اولاشه!

سارا نفسش را سخت بیرون فرستاد و خطاب به حامد گفت: انقدر مسخره بازی درنیار.

خندیدم و با لحنی که انگار داشت کشیده میشد، حرف سارا را تایید کردم.

– مسخره!

سارا سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد.

– هنوز هیچی نشده وضعیتش اینه!

به دنبال حرفش جام های خالی را از دستانمان گرفت و روی میز قرار داد. دست من را در دست حامد گذاشت.

– برید طبقه ی بالا. سمت راست، آخرین اتاق خالیه.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 37

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان بومرنگ 3.8 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: سبا بعد از فوت پدر و مادرش هم‌خانه خانواده برادرش می‌شود اما چند سال بعد، به دنبال راه چاره‌ای برای مشکلات زندگی‌اش؛ تصمیم می‌گیرد از خانواده کوچک برادرش جدا…

دانلود رمان مهکام 3.6 (9)

بدون دیدگاه
خلاصه : مهران جم سرگرد خشنی که به دلیل به قتل رسیدن نامزدش لیا؛ در پی گرفتن انتقام و رسیدن به قاتل پا به سالن زیبایی مهکام می ذاره! مهکام…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x