رمان آهو ونیما پارت 104

4.3
(11)

 

سرم را که بلند کردم، دیدم سر خیابان هستم، اما در پیاده رو…

بوق دوباره ی ماشین مانع از آن شد که فکر بیشتری راجع به آن کنم که چرا بوق زده اند.

این بار سرم را به سمت صدا چرخاندم.

مهری جان وسط خیابان در ماشینش بود…

از آنجایی که هم نگاهش به من بود و هم ماشینی وجود نداشت که برایش بوق بزند، فهمیدم که با من کاری دارد.

شیشه ی ماشینش را پایین کشید.

– سوار شو!

تنها نگاهش کردم.

از شیشه ی کوچک ماشین سر تا پایم را با پوزخند از نظر گذراند.

– خانوم دکتر سوار نمیشی؟!

“خانوم دکتر” را با تمسخر به زبان آورد.

ابروهایش را بالا انداخت.

– افتخار نمیدی خانوم دکتر؟!

با صدا خندید.

– اگه سوار ماشین من نشی، مجبوری سوار ماشین یکی دیگه بشی خانوم دکتر!

صورتم سرخ شد…

منظورش واضح بود…

واضح و خجالت آور!

چطور می توانست این گونه راجع به من فکر کند و افکار کثیفش را به زبان بیاورد؟!

 

 

آنقدر با صدای بلندی این حرف را زده بود که دو پسری که داشتند از آنجا رد می شدند نگاهی به من و مهری جان انداختند.

نگاه مهری جان آنقدر خاص بود که منظورش کاملا مشخص بود…

لبخند کج و بامعنی گوشه ی لبش هم که جای خود داشت…

لبخندی که باعث شد آن دو پسر نگاهی به هم بیندازند و با بالا انداختن ابروهایشان بخندند…

خنده ی کریه و چندش آورشان مو به تن آدم سیخ می کرد…

مهری جان باز هم خنده اش را تکرار کرد.

– نمیای عزیزم؟!

آن دو پسر منتظر ایستاده بودند و نگاهم می کردند.

اگر سوار ماشین مهری جان نمی شدم، مطمئنا اتفاقات خوبی در انتظارم نبود…

مهری جان که نمی توانست بلایی سرم بیاورد…

هرچند که او کارهایش را دقیق و راحت انجام داده بود…

سرم را پایین انداختم و از کنار آن دو پسر گذشتم.

سوار ماشین مهری جان که شدم ابرویی بالا انداخت.

– عاقل شدی!

ماشین را روشن کرد.

– خب، تصمیمت چیه؟!

تنها توانستم پوزخند بزنم…

مگر گزینه ای هم وجود داشت که من یکی را انتخاب کنم و تصمیم بگیرم؟!

او که خودش بریده و دوخته بود!

 

 

مهری جان برای لحظه ی کوتاهی نگاهم کرد.

– نه می بینم که خوب راه افتادی! پوزخند می زنی! پر دل و جرات شدی!

این بار نیشخند زدم.

– نه به اندازه ی شما!

مهری جان چشمانش را ریز کرد.

– به اندازه ی من؟! مگه من چیکار کردم؟!

با صدا پوزخند زدم.

– الان می خواین تموم کارهایی رو که انجام دادین کتمان کنید؟!

لحظاتی به سکوت گذشت…

مشخص بود که مهری جان می خواهد زیر کارهایی که انجام داده است بزند.

در نهایت با کشیدن نفس عمیقی گفت: حتما من تو پارتی با دوست پسرم خوابیدم و بعد استاد دانشگاهم رو گول زدم!

تمام تنم یخ زد…

یادآوری آن شب و اتفاقاتش به اندازه ی کافی برایم دردآور بود…

چه برسد به حالا که مهری جان با ادبیات زیبایی در موردش حرف میزد…

من هم نفس عمیقی کشیدم…

باید خودم را آرام می کردم…

به اندازه ی کافی وقت برای سرزنش کردن خودم داشتم…

 

 

از حالا تا آخر عمرم برای سرزنش کردن و افسوس بخاطر گذشته ها وقت کافی داشتم…

لبخند کجی گوشه ی لبم نشاندم.

– نه… اما حتما من بودم که حرف های خصوصی یکی رو خریدم و همراه عکس هاش پخش کردم.

فک مهری جان فشرده شد.

– عقده ت در مورد این موضوع برطرف نشده؟! نیما که دقیقا همین کار رو با من کرد!

ابروهایم بالا پرید…

اما اجازه ندادم مهری جان بفهمد که از قضیه خبر نداشته ام!

مهری جان از سکوت من استفاده کرد و دوباره طعنه زدن هایش را شروع کرد.

– هرچند که تو لیاقت لطف هاش رو نداشتی! لیاقت نداشتی نیما بخاطرت خودش رو تو این همه دردسر بندازه!

نیم نگاهی به صورتم انداخت.

– آخر این همه لطف چی شد؟! خیانت! هیچ جای دنیا خیانت جواب لطف نیست!

عصبی خندیدم.

نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و صدای قهقهه ی عصبی ام بالا رفت.

– باید هم بخندی! خیانتت برات خنده داره!

خنده ام قطع شد.

با نفرت نگاهش کردم.

– ببین کی داره از خیانت حرف می زنه!

 

 

– کی داره حرف می زنه؟!

دیگر نمی توانستم او را “شما” خطاب کنم…

او را که با وقاحت هر تهمتی بهم میزد…

– تو!

ابروهای مهری جان بالا پرید.

– اوه! حالا شدم “تو”؟!

– من به نیما خیانت کردم یا تو؟!

سؤالم را با سؤال این گونه جواب داد.

– من چه خیانتی به نیما کردم؟! اصلا این سؤال پرسیدن داره؟!

– این که پای یه مرد غریبه رو به خونه ش باز کردی، خیانت بهش نیست؟!

مهری جان برای لحظه ی کوتاهی نگاهم کرد.

– مرد غریبه؟! اون که دوست پسرت بود!

طاقت نیاوردم و گفتم: شاید هم دوست پسر خودت بوده!

سرعت رانندگی اش بالا رفت.

– خیلی وقیحی!

خندیدم.

– مثل تو!

با عصبانیت نگاهم کرد.

– برات بد تموم میشه آهو!

بی تفاوت شانه بالا انداختم.

– برام اصلا مهم نیست! از تهدیدهات هم دیگه نمی ترسم!

 

ه

 

ابروهایش را بالا انداخت.

– نمی ترسی! هوم! جالبه!

من هم متقابلا ابروهایم را بالا انداختم.

– از چی باید بترسم؟!

– پس مشخصه هنوز من رو نشناختی!

سکوت کردم تا خودش ادامه دهد.

– خیلی کارها از دست من برمیاد!

– می دونم!

– می دونی و گفتی که نمی ترسی؟!

سرم را به علامت مثبت تکان دادم.

– آره! نمی ترسم!

– پس باید واضح باهات حرف بزنم.

و به دنبال حرفش گوشه ای از خیابان ماشین را پارک کرد.

– به نفعته که با پای خودت هرچه زودتر از زندگی نیما بیرون بری!

نفس عمیقی کشیدم.

من که خیلی وقت بود تصمیمم را گرفته بودم…

می خواستم بروم، اما جا زدن در مقابل مهری جان کاری نبود که بخواهم انجامش دهم!

– و اگه نرم؟!

ناباور نگاهم کرد.

– نری؟!

به چشمانش خیره شدم.

– آره! اگه نخوام از زندگی نیما برم بیرون، چیکار می کنی دقیقا؟!

 

#part470

– از زندگیش پرتت می کنم بیرون!

تنها نگاهش کردم.

او که کارش را انجام داده بود…

انگار حرفم را از نگاهم خواند که با بالا انداختن ابرویش گفت: البته که همین حالا هم پرت شدی بیرون!

نگاهی به سر تا پایم انداخت.

– بیرون میدونی!

چشمانش را با ترحم ریز کرد.

دیدی چطور مثل یه سگ از زندگیش پرتت کرد بیرون؟!

خودم را نباختم.

– یه روز هم می فهمه که قضیه از چه قرار بوده! اون روز اصلا دور نیست!

 

فک مهری جان دوباره فشرده شد.

سرش را به حالت عصبی تکان داد.

– آره آره! با این چیزهای الکی بیخودی خودت رو امیدوار کن!

شانه بالا انداختم.

– حقیقت دقیقا همینه! چیز الکی و بیخودی وجود نداره!

– اصلا بفهمه، اما اون روز دیگه خیلی دیره!

با لبخند تلخی زمزمه کردم: خیلی دیره!

هرچند که منظور من از گفتن آن دو کلمه موافقت با حرف های مهری جان نبود، اما او آن را به خودش گرفت.

 

 

– خب… می بینم که عاقل شدی و با پای خودت می خوای بری! اینجوری ارزش و احترام خودت رو هم حفظ می کنی!

پوزخند زدم.

– سؤالم رو جواب ندادی… اگه من با پای خودم نرم، می خوای چیکار کنی؟!

گوشه ی لبش را جوید.

– خب… یه کاری که آبرو برات نمونه!

– قبلا این کار رو کردی و به نتیجه نرسید، یادت رفته؟!

 

پوزخند زد.

– نه… اما حالا کاری که می خوام بکنم کاملا حساب شده ست!

و بدون آنکه من سؤالی بپرسم، ادامه داد: امروز یکی رو فرستادمت تو خونه و خودت در رو روش باز کردی. اگه بخوای تو زندگی نیما بمونی، مطمئن باش که این بار یکی رو می فرستم سر وقتت!

چشمانم گرد شد.

– سر وقتم؟! یعنی چی؟!

لبخند مسخره ای روی لبان مهری جان نشست.

با نگاه خاصی به صورتم ابرو بالا انداخت.

– البته سر وقتت که نه… سر تختت!

دهانم باز و بسته شد تا فحشی تحویلش دهم…

اما کلمه ای پیدا نمی کردم که مناسب وقاحتش باشد!

مهری جان خندید.

– دیدی گفتم تو هنوز من رو نشناختی؟!

 

بچه ها ببخشید این پارت ارسال نشده بود به سایت الان دیدم:))

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x