رمان آهو ونیما پارت 105

4.1
(101)

 

 

#part472
تمام وجودم از حرفی که شنیده بودم داشت می لرزید. به جان کندن گفتم: حالا فهمیدم چه حیوون پست فطرتی هستی!
انتظار داشتم از شنیدن حرفم عصبانی شود…
حتی خودم را آماده کرده بودم که سیلی اش صورتم را نوازش کند دریافت کنم…
اما او در کمال آرامش خندید!
– جای شکر داره که فهمیدی!
دیگر نمی توانستم آن فضا را تحمل کنم…
نفس کشیدن در جایی که او حضور داشت، انگار برایم غیرممکن بود!
من از اتفاق آن شب هیچ چیز به رویم خودم نیاورده بودم، درست…
مهری جان حق داشت عصبانی باشد، درست…
اصلا حق داشت که نخواهد من در زندگی پسرش باشم…
اما آیا حق داشت مرا از زندگی پسرش به هر طریقی حذف کند؟!
با تمام آن اتفاقات من همجنسش بودم…
چطور می توانست خودش را راضی به چنین رفتاری کند؟!
قبول شکست در برابر آدمی همانند مهری جان برایم سخت بود!
اما چاره ی دیگری نداشتم…
اگر حرف دیگری می زدم، ممکن بود تهدیدش را خیلی راحت عملی کند!

 

 

 

part473
نگاهم را به روبرویم دوختم…
به مردان و زنانی که لبشان خندان بود و چشم هایشان هم لبانشان را همراهی می کرد، نگاه کردم و دروغ چرا… حسرت خوردم!
از بین تمام کسانی که به پارتی می رفتند باید سرنوشت من این چنین میشد؟!
دنیا بدجور بی رحم بود!
هیچ کلمه ای پیدا نمی کردم که به مهری جان بگویم و دقیقا همین را به زبان آوردم.
– فکر می کنم دیگه حرفی باقی نمونده!
تک خنده ای کرد.
– بالاخره یه حرف درست ازت شنیدم آهو جان!
دستم روی دستگیره ی ماشین نشست که گفت: صبر کن!
از بین دو صندلی به سمت عقب چرخید و کیفش را از روی صندلی عقب برداشت.
صدای کشیدن زیپ کیفش به گوشم رسید و لحظاتی بعد صدای باز و بسته شدن چیزی شبیه دکمه و بعدش هم خش خش کاغذ…
آنقدر در فکر بودم که با لمس پهلویم ترسیده از جا پریدم.
– چک سفید امضا، آدرس یه جا که بتونی بمونی و کلیدهای اونجا!
مهری جان این را گفت و دسته کلیدی به همراه چند کاغذ داخل جیب لباسی که به تن داشتم گذاشت.
– حالا پیاده شو!

بدون هیچ مقاومتی از ماشین پیاده شدم.
مهری جان با زدن بوقی که می دانستم چیزی جز تمسخر در پشتش نیست، از آنجا دور شد.
وقتی کاملا از دیدم محو شد، دست داخل جیبم انداختم.
کاغذها و دسته کلید را بیرون کشیدم.
آدرس را خواندم، بدون آنکه بفهمم کجاست!
نگاهی به چک سفید امضا انداختم…
شک نداشتم که کاسه ای زیر نیم کاسه است…
مخصوصا با تهدیدهایش مشخص بود که این کارهایش هم از سر دلسوزی نیست!
حاضر بودم شب را در خیابان بمانم، اما به خانه ای که او کلیدش را داده بود نروم.
دوباره نگاهی به چک انداختم.
می توانستم رقم بالایی بنویسم و مهری جان را به خاک سیاه بنشانم…
می توانستم به واسطه ی آن چک سفید امضا تمام دار و ندارش را بگیرم…
برای این کار فقط به یک خودکار احتیاج داشتم!
خودکار را از لوازم تحریر فروشی ای که سر خیابان بود هم می توانستم بخرم…
این کار خیلی آسان بود و همین موضوع را مشکوک می کرد…
یعنی مهری جان این ریسک را به جان می خرید که تمام دار و ندارش را به من دهد تا من از زندگی پسرش بیرون روم؟!

#part475
اگر از چک استفاده ای می کردم، مطمئنا مهری جان کاری می کرد که پشت میله های زندان بیفتم!
چک و کاغذ و دسته کلید را داخل جیبم گذاشتم.
بدون داشتن هدف مشخصی و دانستن مسیر راه افتادم…
زودتر از آنچه بفهمم هوا رو به تاریکی رفت…
هوا سرد شد…
نگاه ها ترسناک تر شد…
تمام جرات هم از بین رفت…
تمام “در کوچه می مانم” گفتن هایم تبدیل به کاسه ی چه کنم چه کنم شد…
از مقابل یک پارک گذشتم…
اما صدای خنده های پسران باعث شد با سرعت از آنجا دور شوم…
در نهایت با دیدن باجه ی تلفن عمومی از پول هایی که در جیبم بود، کارت خریدم…
هوا تاریک شده بود، اما با وجود مردمان زیادی که در خیابان ها بودند مطمئنا هنوز خیلی دیر نشده بود…
با شک و تردید به گوشی مادرم زنگ زدم.
با دست آزادم روی باجه ضرب گرفته بودم…
تقریبا داشتم از جواب دادن مادرم ناامید می شدم که صدایش از پشت خط به گوشم رسید.
– الو؟!
لبم را محکم گزیدم…
چه باید می گفتم؟!
– چرا حرف نمی زنی؟!

#part476
پلک هایم را محکم روی هم فشار دادم.
اگر حرف نمی زدم و او گوشی را قطع می کرد، حتی اگر دوباره زنگ می زدم، محال بود مادر جواب تماسم را بدهد.
می شناختمش…
هیچگاه به شماره ای که حرف نمی زد، برای دومین بار جواب نمی داد.
مادر بر پدر آدم مردم آزار لعنت که فرستاد فهمیدم قطع کردن گوشی نزدیک است و به حرف آمدم.
– سلام!
مادر با تردید اسمم را به زبان آورد.
چشم هایم در یک لحظه پر از اشک شدند.
– خودمم!
انتظار داشتم مادرم بیقرار شود…
با نگرانی از حالم بپرسد…
اما او یک احوالپرسی کاملا معمولی را ازم دریغ کرد که هیچ، با لحن سردی، انگار که دارد با یک غریبه حرف می زند، پرسید: برای چی زنگ زدی؟!
اشک چشمانم با همین سؤال خشک شد.
وقتی او که مادرم بود، اینگونه حرف می زد، چه انتظاری می توانستم از غریبه ها داشته باشم؟!
– آهو؟! پرسیدم برای چی زنگ زدی؟!
پوزخند صداداری زدم و دست آزادم را روی گونه هایم کشیدم.
– امشب کجا بمونم؟!

#part477
– چی؟! یعنی چی؟!
سؤالم را با تمسخر تکرار کردم.
– یعنی چی آهو؟! یعنی چی کجا بمونی؟! اصلا شوهرت کجاست؟!
تلخ خندیدم.
– شوهرم!
مادر با غیظ اسمم را صدا زد.
همین هم برای بند آمدن خنده ام کافی بود.
– درست جواب سؤالم رو بده! الان بابات می رسه!
ته دلم کمی امیدوار شدم.
اگر پدرم در خانه نبود، احتمالا مادرم می توانست کمکم کند به خانه برگردم…
سعی کردم با چند کلمه جوابش را دهم.
– من دیگه نمی تونم برگردم خونه ی نیما… یعنی… یعنی می خوایم…
مکث کردم و مادر پرسید: می خواین چی؟!
با کشیدن نفس عمیقی جوابش را دادم.
– می خوایم جدا بشیم!
انتظار داشتم مادر بگوید کار خوبی می کنم…
چراکه با اتفاقات اخیر فهمیده بود که زندگی خوب و خوشی نداشته ام…
اما او گفت: برگرد سر خونه زندگیت آهو! برو هر مشکلی که داری حل کن!
– مطمئن باشید اگه حل شدنی بود، مثل گذشته می موندم همونجا!

#part478
مادر کمی مکث کرد.
– چطور؟!
پلک هایم را محکم روی هم فشار دادم.
چه توضیحی باید می دادم؟!
من داشتم می گفتم شب جایی ندارم و او ازم توضیح می خواست!
– من تو خونه ی نیما دیگه جایی ندارم… تو خونه ی… تو خونه ی شما چی؟! جایی دارم؟!
سکوت مادر طولانی شد.
نفس عمیقی کشیدم.
– جایی دارم یا نه؟!
بالاخره مادر به حرف آمد.
– می دونی آهو… خب…
از مکث کردن هایش بین هر کلمه جوابم را گرفتم.
– پس جایی ندارم!
– نه نه آهو…
پوفی کشیدم.
– من نمی دونم چیکار باید بکنم آهو!
مادر آهی کشید.
– بابات الان خونه نیست…
– خب؟!
– خب تو باید قبل از اینکه اون بیاد خونه، بیای!
– کی میاد خونه؟!
– تا بیست دقیقه دیگه خودت رو برسون خونه!
نگاهی به مچ دستم انداختم و از نبود ساعت آه از نهادم بلند شد.

#part479
– در رو باز می ذارم، فقط زود بیا! خیلی زود! آهو؟ گوشت با منه؟
– چی؟ آ… آره… آره… باشه، اومدم!
و بدون آنکه منتظر جوابی از جانبش بمانم تلفن را قطع کردم.
خیابان را رد کردم.
نمی دانستم دقیقا در کدام نقطه از شهر هستم و امیدوار بودم از آن مسیر تاکسی تا مقصد خانه قبول کند.
خوشبختانه تاکسی قبول کرد…
هرچند با کرایه ی بالا…
با سرعت زیادی که داشت در عرض یک ربع به خانه رسیدم.
در باز بود و انگار که خبری از ماشین پدر هم نبود.
آنقدر ترس داشتم که حتی آسانسور را هم فراموش کردم.
از پله ها تندتند بالا رفتم…
با در نیمه باز مواجه شدم و مادر را دیدم که از لای در منتظرم ایستاده است.
دلم می خواست بغلش کنم و یک دل سیر گریه کنم…
از تمام اتفاقاتی که در این مدت افتاده بود حرف بزنم…
مثل دوران بچگی ام که همه ی اتفاقاتی را که از زمان خروجم از خانه تا برگشتنم مو به مو برایش تعریف می کردم…
اما حالا…
فاصله ای که میان ما افتاده بود بزرگتر از این حرف ها بود!

#part480
مادر انگار مثل همیشه حرفم را از نگاهم می خواند.
انتظار نداشتم مثل سابق رفتار کند، اما در باورم هم نمی گنجید که سرش را پایین بیندازد و جوری بگوید “بیا تو تا کسی ندیدتت.” که انگار دارد به بزرگترین خلافکار دنیا در خانه اش جا می دهد!
سرم را پایین انداختم و بدون هیچ حرفی وارد خانه شدم.
حتی به اطرافم نگاه هم نکردم…
نمی خواستم ببینم که در نبود من خیلی چیزها عوض تغییر پیدا کرده است…
اما مگر میشد لوازمی را که عوض شده بودند نبینم؟!
اگر یکی دو تا بودند، شاید…
اما وقتی همه شان از کاغذ دیواری و پرده گرفته تا مبل ها و فرش ها عوض شده بودند، می توانستم نبینم؟!
وقتی می دانستند من در وضعیت خوبی زندگی نمی کنم، یعنی آنقدر خیالشان آسوده و راحت بود که تغییر دکوراسیون داده بودند؟!
خوب به یاد داشتم که پدرم همیشه می گفت پول برای خرج اضافه ندارد…
حقوقش می تواند شکممان را سیر کند…
حالا به یکباره ثروتمند شده بود یا نبود من باعث شده در عرض یک سال و چند ماه صرفه جویی کند و به خانه زندگی اش برسد؟!
– آهو؟! چرا وایسادی؟ برو اتاق دیگه!

#part481
دلم می خواست هر چیزی را که در سرم می گذشت به زبان آورم، اما نداشتن سرپناه زبانم را کوتاه کرده بود!
– دارم میرم.
زمزمه وار این را گفتم و کفش هایم را کامل از پاهایم درآوردم.
کفش هایی که در آن لحظه متوجه شدم دمپایی بوده اند و من تمام روز را با آن ها در شهر چرخیده ام.
نیما لباس هایم را روی صورتم پرتاب کرده بود، اما حواسش به کفش هایم نبود!
راه افتادم به سمت اتاق روم که مادر گفت: این ها رو هم ببر اتاق!
به سمتش که چرخیدم دستش را دیدم که داشت به دمپایی هایم اشاره می کرد.
پوزخند گوشه ی لبم پررنگتر شد و دمپایی هایم را بدون هیچ حرفی برداشتم.
به سمت اتاق رفتم و مادر هم دنبالم آمد.
انتظار نداشتم مثل فیلم و سریال ها ها بگوید وسایل اتاقم مثل سابق است و جز برای گردگیری بهشان دست نزده اند، اما انتظار هم نداشتم بگوید چراغ ها را روشن نکنم!
با صدای چرخش کلید در قفل در، در اتاق را با شتاب بست و من دمپایی هایی را که می دانستم کاملا کثیف شده اند گوشه ی اتاق پرتاب کردم و روی تختی که هم خودش و هم جهتش عوض شده بود، نشستم.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 101

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
15 روز قبل

فکر کنم یه بخشش جا مونده
یعنی نیمای عوضی به همین راحتی دشمنی مهری با اهو رو فراموش کرد و حدفشو باور کرد یا فکر نکرد اهو شبو کجا بمونه

یاس ابی
15 روز قبل

چند تا پارتش حذف شده چرا

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x