رمان آهو ونیما پارت 106

4.1
(103)

 

#part482

صدای “سلام” و “خسته نباشید” گفتن مادر را شنیدم و “سلام” و “ردمونده نباشی” پدرم هم به گوشم رسید.

ابروهایم از شدت تعجب بالا پریدند.

قبلا به زور یک سلام ساده به هم می دادند و حالا انقدر صمیمی شده بودند!

در کل کره ی زمین انگار فقط من اضافی بودم!

نمی دانم چه مدت بود در اتاق روی تخت نشسته بودم…

اما از صداهایی که می آمد می توانستم بفهمم زمان زیادی گذشته است…

صدای قاشق و چنگال ها و بوی غذا نشان می داد که مشغول شام خوردن هستند…

بعد از آن هم صدای تلویزیون و گزارش فوتبال بود که نشان می داد ساعت از نیمه شب گذشته است…

چراکه پدر و مادر من عادت به تماشای تلویزیون در حین شام خوردن نداشتند…

معمولا آخر شب ها تلویزیون را روشن می کردند…

در نهایت تمام چراغ های خانه خاموش شدند و دیگر نوری از روزنه های در به داخل اتاق نفوذ نکرد.

پوزخندی به حال و احوال خودم زدم و روی تخت دراز کشیدم.

با آمدنم به خانه ی پدری ام گور خودم را با دستان خودم کنده بودم…

قرار بود مانند زندانی ها زندگی کنم؟!

 

part483

البته اگر میشد اسمش را زندگی گذاشت!

درواقع من فقط داشتم نفس می کشیدم!

چراکه در آن چهاردیواری اجازه ای جز این کار نداشتم…

گرسنه بودم و احتیاج به دستشویی داشتم…

برای رفع گرسنگی ام چیزی دم دستم نبود، اما برای دستشویی می توانستم از سرویس بهداشتی داخل اتاق استفاده کنم…

با این حال به دردسرش نمی ارزید…

با چراغ خاموش که نمی توانستم به سرویس بهداشتی روم.

حتی اگر به خودم جرات می دادم و در تاریکی می رفتم، با شانسی که داشتم احتمالش وجود داشت همین که پایم را داخل سرویس بهداشتی بگذارم دردسری درست شود…

سروکله ی سوسکی پیدا شود…

آب قطع شود…

یا هر اتفاقی که باعث شود جیغ و داد کنم.

آن موقع بود که پدرم از حضورم باخبر میشد…

درست زمانی که پلک هایم داشت سنگین میشد در اتاق باز شد.

از ترس آنکه پدر باشد، روی تخت از جا پریدم.

صدای آرام مادر به گوشم رسید.

– نترس آهو! منم!

در تاریکی دیدم که نزدیک تخت شد.

– برات غذا آوردم، حتما گرسنه ته!

 

 

بدون آنکه حرفی بزنم یا حرکت دیگری از خودم نشان دهم، در تاریکی و در همان حالت بهش خیره ماندم.

حتی برای نفس کشیدن هم تردید داشتم!

می ترسیدم صدایش به گوش پدر برسد و آن وقتِ شب مرا از خانه بیرون کند!

مادر جلوتر آمد و سینی را روی تخت گذاشت.

– نمی خوری؟!

کمی در جایم تکان خوردم.

– می خوام برم دستشویی!

مادر لبش را به دندان گرفت.

– خب… خب برو!

این را گفت، هرچند که حرف و نگاهش با هم نمی خواند!

طبق انتظارم از جایم که بلند شدم صدای نگرانش به گوشم رسید.

– واقعا می خوای بری؟!

نفسم را سخت بیرون فرستادم.

– نرم؟!

– خب…

مادر هم نفس عمیقی کشید.

– برو!

احساس کردم دارد پشت سرم می آید.

جلوی در سرویس بهداشتی که رسیدم، صدای مضطربش به گوشم رسید.

– یه موقع چراغ رو روشن نکنیا!

 

 

طاقت نیاوردم و به سمتش چرخیدم.

– یعنی چی چراغ رو روشن نکنم؟!

مادر انگشت اشاره اش را به علامت سکوت روی بینی اش گذاشت.

– چرا داد می زنی؟!

در تاریکی به چشمان ترسیده اش نگاه کردم.

داد نزده بودم، اما خب… صدایم از حد معمول کمی بلندتر بود…

– پرسیدم چرا چراغ رو روشن نکنم؟!

مادر نگاهش را دزدید.

– چون… چون…

لبش را گزید و جمله اش را اینطور کامل کرد.

– یعنی تو نمی دونی؟!

– حتما نمی دونم که دارم می پرسم دیگه!

و سؤالم را دوباره تکرار کردم.

مادر سرش را به طرفین تکان داد.

– چون نباید پدرت بفهمه اینجایی!

انتظار نداشتم مادر این حرف را بزند…

اما زده بود…

احمق نبودم که با همین جمله اش ندانم مرا نمی خواهند!

نه خودش و نه پدرم!

– چرا نباید بفهمه؟!

مادر جوابی نداد و من پوزخند زدم.

جوابش کاملا واضح بود!

 

 

نمی دانم در نگاهم چه بود که مادر سرش را پایین انداخت.

– اینجوری نگاهم نکن آهو!

– مگه چجوری نگاه می کنی؟!

مادر برای چندمین بار لبش را گزید.

– آهو… باور کن… باور کن این حرف من نیست… اما… اما تو نمی تونی اینجا بمونی!

تلخ خندیدم.

– مرسی که انقدر واضح گفتین!

– آهو!

نگاهم را به گوشه ای از اتاق دوختم.

– حالا که من نمی تونم اینجا بمونم… پس… پس دیگه اسمم رو هم به زبون نیارید! نه الان! نه هیچوقت دیگه!

مادر با ناله اسمم را صدا کرد.

و من با حفظ همان حالت جواب دادم: صبح اول وقت از اینجا میرم! نمی ذارم هیچکس بفهمه که شب رو اینجا بودم!

از گوشه ی چشم متوجه لرزش لب های مادر شدم.

نگاهی به سینی روی تخت انداختم.

– این رو هم ببرید!

لب های مادر تکان خوردند، اما صدایی به گوشم نرسید.

احساس کردم اسمم را به زبان آورد.

 

 

روی قسمت خالی تخت نشستم.

– تا طلوع آفتاب می خوابم و بعد میرم!

ضربه ای به سینی زدم…

هرچند که ضربه ام آرام بود، اما صدای تولیدشده از آن تقریبا بالا بود!

مادر خم شد و سینی را برداشت.

دستانش به وضوح می لرزیدند و در اثرش بشقاب و لیوان ها هم به هم برخورد می کردند.

با حرف هایی که شنیده بودم دیگر انتظار نداشتم که بگوید غذایت را بخور، از سرویس بهداشتی استفاده کن و بخواب تا صبح حرف بزنیم!

مادر در را پشت سرش بست و من روی تخت دراز کشیدم.

غم بزرگی بود در خانه ای که یک روز دردانه اش بودی، دیگر جایی نداشته باشی!

اما این غم در برابر غم های دیگر زندگی من چیز خاصی نبود!

من که دخترم را از دست داده بودم و با کمر خم شده سر پا شده بودم.

این بار هم روی تمام آن ها!

زندگی می کردم، اما یادم نمی رفت که با من چه کردند!

یادم نمی رفت و به وقتش با آن ها همانگونه که با من رفتار کردند رفتار می کردم!

 

 

تا صبح خواب به چشمانم نیامد.

نتوانستم پلک روی هم بگذارم.

برای آینده نقشه کشیدم.

نقشه هایی که تمامشان پر از نفرت بودند…

صدای حرف زدن پدر و مادرم به گوشم می رسید.

پدرم که هیچ، اما در صدای مادرم هم هیچگونه ناراحتی ای وجود نداشت…

انگار که کلا شب گذشته هیچ اتفاق خاصی نیفتاده بود…

به محض آنکه در خانه بسته شد از جایم بلند شدم و لباس های چروکیده ای را که به تن داشتم مرتب کردم.

دمپایی هایم را هم که گوشه ی اتاق رها کرده بودم برداشتم.

در اتاق را که باز کردم با مادر رودررو شدم.

سر تا پایم را نگاه کرد.

– کجا آهو؟!

– حرف دیشبم رو یادتون رفت؟!

سؤالی نگاهم کرد.

– کدوم حرف؟!

به چشمانش خیره شدم.

– گفتم دیگه اسم من رو به زبون نیارید!

مادر با ناراحتی نگاهم کرد.

دقیقا مقابلم ایستاده بود و نمی توانستم از آنجا رد شوم.

– می خوام برم!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 103

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
14 روز قبل

واقعا عشق نیما به آهو همین بود نیومد دنبالش ببینه شب کجا میمونه

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x