رمان آهو و نیما پارت ۱

4.3
(40)

 

#استاد _دانشجویی

 

درحالیکه سعی داشتم با ریمل به مژه هایم حالت دهم، مامان بدون در زدن وارد اتاق شد.

سنگینی نگاهش را احساس می کردم و حتی می توانستم حدس بزنم که چه چیزی در سرش می گذرد. خوب می دانستم که ته قلبش راضی به رفتن من به تولد سارا نیست و حالا دنبال بهانه می گردد تا من را از رفتن منصرف کند. هرچند که روحش هم خبر نداشت این مهمانی صرفا تولد ساده نیست و پارتی مختلط است!

کار مژه هایم که تمام شد با لذت چند بار پلک زدم و بعد صورتم را به سمت مادر چرخاندم.

– قشنگ شدم؟

نگاه مامان چندبار از چپ به راست و از راست به چپ، بین چشم هایم چرخید و در آخر بی توجه به سؤالی که ازش پرسیده بودم، گفت: نمی دونم چرا انقدر دلم شور می زنه آهو.

با حرص نفس عمیقی کشیدم و بدون زدن حرفی برای پیدا کردن رژ لب مورد نظرم، سرم را پایین انداختم. رژ لب قرمز را از بین رژهای دیگر بیرون کشیدم و چند بار محکم روی لب هایم کشیدم.

صدای اعتراض مامان بلند شد.

– چه خبره؟

در آینه به سفیدی پوستم که به لطف رژ قرمز بیش از پیش زیبا به نظر می رسید خیره شدم و درحالیکه صورتم را آرام و به چپ و راست تکان می دادم، جواب مامان را دادم.

– ناسلامتی دارم میرم تولدا!

– من نباید بفهمم تولد کدوم دوستته؟ خودش کیه؟ مامان و باباش کین و چیکاره ن؟

صدای نوتیفکشن تلگرامم و پی ام حامد که خبر رسیدنش به خیابان نزدیک خانه را داده بود، مانع از آن شد که به ادامه ی حرف های مامان گوش دهم.

در صفحه ی چت حامد تایپ کردم “تا پنج دقیقه دیگه میام.” و برایش فرستادم.

گوشی و کیف کوچک لوازم آرایشی ام را داخل کیف دستی ام انداختم و از روی صندلی بلند شدم.

پالتوی بلندم را به تن کردم و مامان که سر تا پایم را نگاه می کرد، گفت: شلوارت کو پس؟

پوفی کشیدم.

– پالتوم که بلنده، پوتینامم پاهامو می پوشونه دیگه. انقدر گیر دادن برای چیه آخه؟

شالم را سرسری روی موهای فر شده ام انداختم و کمی ادلکن به مچ دست ها و زیر گردنم زدم.

 

مامان هم در همان فاصله شلواری از کشو بیرون کشید و به دستم داد.

– حالا اینم بپوش. چه اشکالی داره؟

شلوار را هم داخل کیف دستی ام انداختم.

– چشم. موقع برگشتن می پوشمش.

هرچند که محال بود چنین کاری انجام دهم!

هنوز از مناسب بودن لباس ها و پیراهنم برای پارتی چندان مطمئن نبودم، چه رسد به آنکه آن شلوار را هم بپوشم! اولین باری بود که پا به چنین جایی می گذاشتم و نمی خواستم پیش بقیه به عنوان پارتنر حامد بد جلوه کنم!

تنها از یک چیز مطمئن بودم، آن هم این بود که لباس های شرکت کنندگان آنقدر فاخر بود که اگر من را با آن شلوار می دیدن، تنها مورد تمسخرشان واقع می شدم!

مامان با نارضایتی “باشه”ای گفت.

با بلند شدن مجدد صدای نوتیفکشن گوشی ام، کیف دستی ام را برداشتم. گونه ی مامان را بوسیدم و از اتاق خارج شدم.

مامان به دنبالم آمد و کیف دستی ام را تا زمان پوشیدن پوتین هایم نگه داشت.

از مامان خداحافظی کردم، اما عطسه ای که کرد مانع از این شد که جوابم را دهد.

در را که باز کردم، مامان گفت: ولی کاش نمی رفتی آهو! عطسه هم که کردم، دلم یه جوریه!

چشم هایم را در کاسه چرخاندم و مجددا خداحافظی کردم که مامان با نارضایتی سرش را تکان داد.

– به امون خدا.

به سرعت تا سر کوچه رفتم و زمانی که می خواستم به خیابانی که همیشه حامد به دنبالم می آمد بروم، صدای بوق ماشینی من را از جا پراند.

سرم را که چرخاندم با دیدن حامد و ماشینش چشم هایم گرد شد.

نامحسوس به اطرافم نگاه کردم تا مبادا کسی از همسایه ها بیرون باشد و ما را ببیند.

با همان سرعتی که خودم را از در خانه به سر کوچه رسانده بودم، فاصله ی چند قدمی را طی کردم و سوار ماشین شدم.

بدون سلام و حرف دیگری درحالیکه هنوز نگاهم برای پیدا کردن آشنایی اطرافمان را میپایید، گفتم: چرا اومدی اینجا حامد؟ برو دیگه. الآن یکی می بینتمون

اما حامد به جای حرکت دادن به ماشین، دست دور گردنم انداخت. با لذت به تک تک اجزای صورتم نگاه کرد و در آخر روی لب هایم مکث کرد.

صورتش را که جلو آورد، قصدش را فهمیدم و هیجان زده شدم، اما همچنان می ترسیدم کسی ما را ببیند و به گوش خانواده ی از همه جا بی خبرم برساند.

لب های حامد درست در چند میلی متری لب هایم بود که به خودم آمدم و پسش زدم.

نفس نفس میزد، سرش را بلند کرد و دلخور نگاهم کرد.

زمزمه کردم: اینجا نه.

ابرویی بالا انداخت و با شیطنت نگاهم کرد.

– پس برنامه داری!

از لحنش چندان خوشم نیامد، اما برای آنکه زودتر از آنجای لعنتی ای که قرار داشتیم رود، سرم را به موافقت حرف هایش تکان دادم.

حامد سوتی کشید.

– به به! امشب با آهو خانوم چه شود!

و بالآخره ماشین را به راه انداخت.

با دور شدن از کوچه و محله نفس آسوده ای کشیدم که باعث خنده ی حامد شد.

– من موندم… تو که انقدر می ترسی بقیه ما رو با هم ببینن، با چه دل و جراتی داری میای پارتی؟!

به گمانم لحنش بوی تحقیر می داد.

– نمی ترسم آقا حامد، فقط…

با خنده ای حرفم را قطع کرد.

– همین که بهم میگی آقا حامد نشون میده حسابی عصبی شدی! پس میشه گفت چون حرف هام حقیقت دارن عصبی شدی!

مصرانه گفتم: حقیقت ندارن!

حامد نگاه خاصی بهم انداخت.

– پس امشب بهم ثابت کن!

منظورش را از “ثابت کن” نفهمیدم، اما سرم را به علامت مثبت تکان دادم.

– حتما!

حامد همان نگاهش را دوباره تکرار کرد.

– ببینیم و تعریف کنیم!

و صدای آهنگ را بلند کرد و تا رسیدن به مقصد هیچ حرف دیگری بینمان رد و بدل نشد.

با رسیدن به ویلای پدر سارا که بیرون شهر بود و قرار بود پارتی آنجا برگزار شود و دیدن ماشین های مدل بالا دلخوری ام را از حامد فراموش کردم.

حامد ماشین را پارک کرد و بعد از پیاده شدن، در را برایم باز کرد. بازویش را جلو آورد و من دستم را دورش حلقه کردم.

وارد ویلا که شدیم جلوی در خدمتکاری آمد و پالتو و شالم را تحویل گرفت.

هدایای خود را تحویل خدمتکار دیگری دادیم و او آن ها را کنار انبوه جعبه های دیگر که تقریبا کل روی میز را پر کرده بودند گذاشت.

سارا به استقبالمان آمد.

– به به زوج جاوید دانشکده! خوش اومدین!

“زوج جاوید” لقبی بود که سارا به ما نسبت داده بود، چراکه من و حامد از اولین ترم دانشگاه که با هم آشنا شده بودیم و رابطه مان همچنان ادامه داشت و این در حالی بود که بچه های دیگر اغلب بعد از چند ماه دوستی رابطه شان را با بهانه های مختلف تمام کرده بودند.

هر دو تشکر کردیم و سارا با نگاهی از سر تا پایم چشمکی زد.

– باید امشب حسابی مواظب آهو باشی آقا حامد!

حامد دستم را گرفت و بوسه ای به رویش زد.

– صددرصد وگرنه می دزدنش!

نگاه سارا به جایی، درست پشت سر ما کشیده شد. ابرو بالا انداخت و زمزمه وار گفت: مخصوصا با وجود استاد!

هم من و هم حامد خیلی خوب متوجه شدیم سارا کدام یک از استادها را می گوید.

استاد نیما شایسته، مرد مجرد و جذاب سی و هشت ساله ای که همه از خوشگذرانی و روابط متعددش خبر داشتند. با همه ی دخترها صمیمی بود و با وجود اینکه از رابطه ی من و حامد خبر داشت، چند بار هم به من پیشنهاد دوستی داده بود. متاسفانه هر ترم حداقل یک درس تنها با او ارائه می شد و ما حتی اگر نمی خواستیم برخوردی باهاش داشته باشیم، در همان یک کلاس همدیگر را می دیدیم.

حامد زیر لب از سارا پرسید: مگه اونم دعوته؟!

که صدای “مگه بدون من میشه؟” گفتن استاد ما را از جا پراند.

به ناچار به سمت عقب برگشتیم و حامد فاصله ی کم بینمان را کمتر کرد.

زیر نگاه خیره ی استاد در حال آب شدن بودم.

سارا جلو آمد و با استاد دست داد.

– خیلی خوش اومدین استاد!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 40

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان وان یکاد 4.2 (28)

۱ دیدگاه
خلاصه: الهه سادات دختری مذهبی از خانواده‌ای سختگیر که چهل روز بعد از مرگ نامزد صیغه‌ایش متوجه بارداری اش میشه… کسی باور نمیکنه که جنینش حلاله و بهش تهمت هرزگی…

دانلود رمان شاه_صنم 4.2 (11)

بدون دیدگاه
  ♥️خلاصه : شاه صنم دختری کنجکاو که به خاطر گذشته ی پردردسرش نسبت به مردها بی اهمیته تااینکه پسر مغرور دانشگاه جذبش میشه،شاه صنم تو دردسر بدی میوفته وکسی…

دانلود رمان سالاد سزار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه: عسل دختر پرشروشوری و جسوری که با دوستش طرح دوستی با پسرهای پولدار میریزه و خرجشو در میاره….   عسل دوست بچه مثبتی داره به نام الهام که پسرخاله…

دانلود رمان شهر زیبا 3.3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره دیدن کسی که فراموشش کرده بودم…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x