رمان آهو ونیما پارت 471 سال پیشبدون دیدگاه و لعنت به من ساده لوح که هنوز از اتفاق قبلی زندگی ام درس عبرت نگرفته بودم! بیراه نبود که می گفتند با کسی درد و دل نکنید.…
رمان آهو ونیما پارت 461 سال پیشبدون دیدگاه برای حفظ آرامشم چند نفس عمیق کشیدم، اما فایده ای نداشت… در آخر هم صورتم را به سمت زن چرخاندم. – میشه ازتون خواهش کنم آدامس رو انقدر…
رمان آهو ونیما پارت۴۵1 سال پیشبدون دیدگاه نگاه مات شده اش را روی خودم احساس می کردم… حق می دادم که از حرفم خوشش نیامده باشد… اعتراف سختی بود،…
رمان آهو ونیما پارت۴۴1 سال پیشبدون دیدگاه – چه اصراری داری من رو خر کنی؟! پوفی کشیدم. قبلا هم نیما در کلاس های دانشگاه چنین رفتاری از…
رمان آهو ونیما پارت ۴۳1 سال پیشبدون دیدگاه و او با غیظ جواب داد که منشی همسر دوست صمیمی اش است. و به این ترتیب دلخوری جدیدی پیش آمد و تا رسیدن…
رمان آهو ونیما پارت ۴۲1 سال پیشبدون دیدگاه یعنی اصلا چنین اجازه ای را به خودم نمی دادم… چراکه آن بچه هیچ اختیاری از خودش برای انتخاب این دنیا و پا گذاشتن…
رمان آهو ونیما پارت۴۱1 سال پیشبدون دیدگاه صورت نیما با شنیدن حرفم مچاله شد. – وای وای آهو! بس کن سر جدت! خودش را روی مبل انداخت. …
رمان آهو ونیما پارت ۴۰1 سال پیش۱ دیدگاه آینده ام با گند شب پارتی درخشان بود و با ازدواجم با نیما درخشانتر هم شده بود! درحالیکه کل وجودم از عصبانیت داشت…
رمان آهو ونیما پارت ۳۹1 سال پیش۱ دیدگاه نمی دانم چه مدتی نیما و مهمان دار در آن وضعیت بودند که مهمان دار دیگری که مرد بود درحالیکه رد میشد، با نیشخند گفت: خانوم صولت مسافرهای…
رمان آهو ونیما پارت ۳۸1 سال پیشبدون دیدگاه پلک هایم را محکم روی هم فشار دادم. کاش توانایی این را داشتم که خودم را از پنجره ی هواپیما به پایین پرتاب کنم. …
رمان آهو ونیما پارت ۳۷1 سال پیش۲ دیدگاه هم من، هم نیما، با لبخندهای روی لبمان که مصنوعی بودنشان معلوم بود به هم خیره شدیم. نیما با هیجانی ساختگی دست دور شانه هایم انداخت. – اینطوری نگاهم…
رمان آهو ونیما پارت ۳۶1 سال پیشبدون دیدگاه – حالا چرا قهر می کنی؟! نزدیک شدنش به خودم را احساس کردم. – می بینی… نفس های گرمش کنار گوشم…
رمان آهو ونیما پارت ۳۵1 سال پیشبدون دیدگاه – شبیه هردوشون! – آخه… حرفم را قطع کرد. – آخه نداره که… هر بچه ای، چه…
رمان آهو ونیما پارت ۳۴1 سال پیش۳ دیدگاه نیما خندید. – این باشه گفتنت از صد تا فحش بدتره! حرفی نزدم و او دوباره گفت: ولی من بدجوری…
رمان آهو ونیما پارت ۳۳1 سال پیشبدون دیدگاه از آن شب بیزار بودم و نیما قصد داشت از آن حرف بزند! انگار که برای خودش هم سخت بود، چراکه جمله اش…