رمان روشنگر

رمان روشنگر پارت ۵۱

بدون دیدگاه
  «خسرو»   – یالا راه بیوفتید. تا شب می‌خوام به کاخ سلیمان برسیم.   روی اسب نشستم و نگاه نافذی به تک تک نگهبان ها انداختم. سریع آماده شده…
رمان روشنگر

رمان روشنگر پارت ۵۰

۵ دیدگاه
    زبانش که روی نوک سینه‌ام نشست جرقه ای درونم زده شد.   – خسرو… من ملوک نیستم، تو…تو اون رو خری…خرید.. با صدای بلند ضجه زدم. جیغ کشیدم…
رمان روشنگر

رمان روشنگر پارت ۴۹

بدون دیدگاه
    راضی کردن؟ واژه‌ای که هیچ وقت در قاموسم نگنجید. هرجا که من قدم می‌گذاشتم همراه خودم موجی از تنفر و انزجار را می‌بردم.   سال‌های سال حرام زاده…
رمان روشنگر

رمان روشنگر پارت ۴۸

بدون دیدگاه
      چشمی گفت و بدون نگاه دیگری به در و دیوارهای کاخ به اتاق رفتیم. اولین کاری که بعد از ورود به اتاق کردم شل کردن بندهای سینه…
رمان روشنگر

رمان روشنگر پارت ۴۷

بدون دیدگاه
    نمی‌دانم چرا ولی معذب شدم، کمی بی‌پروا بود. البته نگاه وحشی خسرو در معذب شدنم بی‌تاثیر نبود.   – بگو اون قطعه رو بنوازن.   فواد لبخندش را…
رمان روشنگر

رمان روشنگر پارت ۴۶

۲ دیدگاه
  زن خسرو خندید، بلند و خیلی تلخ! فکر کنم به نقطه‌ی حساسی تیرم را زده بودم.   ملکه به سمتم خم شد، رگه‌های قرمز درون چشمش را به من…
رمان روشنگر

رمان روشنگر پارت ۴۵

۳ دیدگاه
      خلیفه؟ این دگر کی بود. با گرفته شدن دستم از جا پریدم. همان مرد مریض بود.   فکش کمی کج بود و زبانش مثل یک سگ از…
رمان روشنگر

رمان روشنگر پارت ۴۴

بدون دیدگاه
– نمی‌شنوی چی میگم؟ صدای مرد بود. همانی که شواهد می‌گفتند برادر خسرو بود.   محافظ تکان نخورد‌، انگار که در جدلی که یک سویش جانش بود گیر کرده بود…
رمان روشنگر

رمان روشنگر پارت ۴۳

۱ دیدگاه
    از بین ندیمه ها رد شدم که بازویم توسط یکی از آن‌ها محاصره شد. محکم دستم را گرفت.   – شما نمی‌تونید این‌جوری برید.   نیشخندی زدم. بازویم…
رمان روشنگر

رمان روشنگر پارت ۴۲

۲ دیدگاه
      تلخ شده بودم و این تلخی‌ام به زنی نیش می‌زد که اخم پدرش برای تا کردن کمرم کافی بود.   دستش را از روی شانه ام پایین…
رمان روشنگر

رمان روشنگر پارت ۴۱

بدون دیدگاه
    رد انگشتش روی نقطه‌ی خصوصی تنم می‌سوخت. دست‌هایم را بند میز کردم تا زانوهای لرزانم سقوط نکنند.   – موهای تنت رو بزن. از زن مودار بدم میاد.…
رمان روشنگر

رمان روشنگر پارت ۴۰

بدون دیدگاه
    با باز شدن در حرف جیران ناقص ماند و من هنوز درگیر آن ملکی بودم که جیران گفت. دیگر شاهدختش نبودم؟   قامت خسرو چنان ترسی بر تن…
رمان روشنگر

رمان روشنگر پارت ۳۹

بدون دیدگاه
    سر چرخاندم و با دیدن خسروی خشمگین بغض کردم. شده بود نجات دهنده‌ام در بین عامه و قاتل پروانه‌هایم در تنهایی…   – توی کار من دخالت نکن.…
رمان روشنگر

رمان روشنگر پارت ۳۸

بدون دیدگاه
      آخی گفتم که شانه‌هایم را گرفتند و تنم را مثل یک فاحشه‌ی خوابیده در بستر یک جلاد به تخت چسباندند.   – خیلی بدم میاد به زور…
رمان روشنگر

رمان روشنگر پارت ۳۷

بدون دیدگاه
    چشم‌هایش گرد شد که از کنارش رد شدم و روی تخت نشستم.   – چرا؟ به چه دلیلی باید من رو برگردونید؟ از من راضی نیستید.   با…