رمان روشنگر

رمان روشنگر پارت ۶۶ 4.5 (71)

۳ دیدگاه
    جیران دست دراز کرده و اشکم را پاک کرد. اخم کردم، چشمم درد می‌کرد.   – راست میگه‌. گریه نکن. چشمت داره خون میاد.   نفسی گرفتم و…
رمان روشنگر

رمان روشنگر پارت ۶۵ 4.4 (51)

۲ دیدگاه
  مهمت دست بلند کرد و موی نقره را کشید. سریع بازوی نقره را گرفتم ولی مثل این که مهمت افلیج زورش از من بیشتر بود.   نقره را روی…
رمان روشنگر

رمان روشنگر پارت ۶۴ 4.5 (57)

۲ دیدگاه
    روی پاشنه‌ی پا ایستادم و آرام چانه‌اش را بوسیدم. قدم تا همان جا می‌رسید. خندید و کمرم را گرفت. تنم را بالا کشید و حالا صورتم مقابل صورتش…
رمان روشنگر

رمان روشنگر پارت ۶۲ 4.2 (68)

۱ دیدگاه
  خوابیده بودم. خوابی که خسرو خرابش کرد، این مرد مستحق ناسزا بود. دستش را روی پهلویم گذاشت که چشم باز کردم.   – ملک، عزیزم…حالت خوبه؟   غرغری کردم…
رمان روشنگر

رمان روشنگر پارت ۶۱ 4.3 (64)

۱ دیدگاه
      باریکه‌ی نور خاموش شد و خسرو نیامد. سرم روی زانوهایم بود و خیره به دخترکی بودم که تاریکی دیگر اجازه نمی‌داد او را واضح ببینم.   حالش…
رمان روشنگر

رمان روشنگر پارت ۵۷ 4.5 (63)

۱ دیدگاه
    نمی‌دانم چقدر گذشت تا بالاخره موفق شد تنم را از حالت انقباض دربیاورد. مثل یک گنجشک ترسیده با بال‌های کنده بودم.   آرام و لرزان نگاهش کردم که…
رمان روشنگر

رمان روشنگر پارت ۵۶ 4.5 (56)

بدون دیدگاه
    شب های کاخ کمی با کاخ پدریم متفاوت بود. راهرو های تاریکی نداشت و من برای قدم زدن مجبول به حمل مشعل نداشتم. آرام قدم می‌زدم، با خلخالی…