پوزخندش روی مغزم رفت. همه چیز این عمارت روی مخ بود چرا؟ البته به جز حمامش!
حمامی که که در آن خسرو باشد البته و باهم…
سرم را به دو طرف تکان دادم و لعنتی فرستادم، فکر دیشب مگر رهایم میکرد؟ این خواجهی سلیطه هم وقت گیر اورده بود.
– تو تعیین نمیکنی من کجا باشم خاتون. من بردهی ملکه هستم. فقط اون میتونه دستور بده!
نیشخندی زدم، هنوز آن روی مرا ندیده بود. در تخم چشمانش زل زدم و گفتم:
– قبل این که ملکت رو صدا بزنی من زبونت رو…
– ملکهام، صبحتون به خیر.
با قرار گرفتن فرجد مقابل حرفم نصفه ماند ولی آیا من آدم نصفه گذاشتن بودم؟
– ببین خواجه، من زبونی که بهم بیاحترامی کنه رو میبرم.
– اوی اوی تهدیدم نکن خاتون، سر خودت به باد میره.
خواستم حرف دیگری بزنم که فرجد با هول و ولا وسط پرید و هلی به ان مردک داد.
– شکری برو. مکتب دخترا داره دیر میشه، زود باش برو.
مردک پوزخند دیگری زد و بعد با آن صدای نازکش دخترهارا جلو فرستاد. خشمگین به فرجد زل زدم که تعظیمی کرد.
– سرورم، با این شکری درنیوفتید، ملکه عصبی میشن.
دستهایم را در هم پیچیدم. من این جا نیامده بودم که بیاحترامی بشنوم. دستم را بلند کردم و آرام روی کلاه فرجد کشیدم.
– گستاخی کرد. جوابش رو هم میبینه.
فرجد لبش را گاز گرفت و خواست حرفی بزند که ندیمهای مقابلم قرار گرفت و تعظیم کرد.
– خاتون اتاقتون رو تمیز کردم، چیزی لازم ندارید؟
اتاقم؟ چرا نگفت اتاق پادشاه؟ عجیب بود. از خسرو میپرسیدم.
پس از کمی گشتن نقره را پیدا کردم، جیران به آشپزخانه رفته بود تا برایم غذا بیاورد. کنار نقره نشستم که با هیجان تنش را به سمتم کشید.
– خب…بگو دیشب چی شد؟
شانه بالا انداختم و گفتم:
– توی آب خفتم کرد و به حقش رسید. بد نبود، لمس شدن خوبه ولی نه تا این حد، نقره کنترلم رو از دست دادم.
آرام خندید و تنهای به من زد. همان لحظه جیران در حالی که دو کارگذار پشت سرش بودند آمد. سینی غذا را مقابلمان گذاشتند و رفتند. نقره ادامه داد:
– پس پادشاه کارش رو خوب بلده.
– دیگه چیزی نمیگم. راستی…این حرم سرا چطوریه؟
نقره و جیران به هم نگاه کردند که متعجب ماندم.
– چیه؟ چیز بدی پرسیدم؟
– تمامی دخترها این جان، مثل قصر قدیمی. طبقهی بالا برای محبوبان و طبقه پایین برای ندیمه ها.
ابرو بالا انداختم، محبوبان؟
– محبوبان کی؟
نقره بیاهمیت به حرف هایمان به خوردنش ادامه داد ولی جیران ادامه داد:
– شاهزاده مهمت…پادشاه خسرو و شاهزاده عثمان همسر عقدی دارن.
اکثر دخترها زیرخواب شاهزاده مهمت ان به جز…
اخم در هم کشیدم، سر خم کردم و گفتم:
– به جز؟
جیران نگاهی به طبقه بالا انداخت، دختری به نرده ها تکیه داده بود. موهای مواج مشکی، چشمهای آبی و پوست سفیدش نشان از فرنگی بودنش میداد.
– ایشون محبوب پادشاه کیخسروان.
محبوب پادشاه؟
دخترک با دیدنم سری برایم تکان داد که لبخندی به رویش زدم، چه زیبا هم بود ناکس! اگر این را به پدرم میدادند ده تا شاهزاده از آن بیرون میکشید.
خیلی عجیب بود که پدرم با آن همه دختری که بهش خدمت می کردند فقط ما دوتا را داشت.
نیشخندی زدم و گفتم:
– با دیدنش منم دلم خواست محبوبم باشه.
جیران زیرچشمی نگاهم کرد و نقره دست زیر چانهاش گذاشت و گفت:
– یعنی باور کنم حسی به حرفهام نداری؟
شانه بالا انداختم، کمی حس انزجار داشتم که مهم نبود، این رسم تمام پادشاهان بود.
– نه، بهت تذکر میدم به دیشب ربطش ندی خاتون.
نقره خندید و آرام روی پایم زد، چقدر بودنش خوب بود. نقره دنیایی از تجربههای تلخی بود که حالا میتوانست آنهارا پشت سر بگذراند.
– وایسا مهر پادشاه به دلت بشینه، بعد همین دختره رو دار میزنی.
نگاه دیگری به دخترک انداختم، فعلا حس حسادتی نداشتم. دوست داشتنی در کار نبود، من هنوز به خارج شدن از اینجا فکر میکردم.
دلم پیش دریا و آن کشتی بزرگی بود که قبلا ازش متنفر بودم ولی حالا…
همان کشتی که من با گریه روی عرشهاش دوری از عمارت پدریام را تماشا میکردم!
– فکرش رو نکن ملکه، غم توی چشمهات با گذر زمان از بین میره.
– غم چشمهام میره، غم دلم چی؟
جیران دست از خوردن برداشت و نگاهمان کرد، دهانش پر بود و جای نفس کشیدن هم نداشت. آرام لقمهاش را جوید و بعد گفت:
– اون هم میگذره، بهش زمان بده.
و زمان چیزی بود که در تک تک لحظههایم با عشق به دردهایم هدیه دادم ولی به جای رفتن، بیشتر شدند.
شب شده بود…از تراس اتاق به ماه خیره شده بودم. تمام قصر خسرو زیر پایم بود و منظرهی زیبایی بود.
آرام شانه را روی موهایم کشیدم که در باز شد. به عقب که برگشتم خسرو را دیدم، با دیدن نگاهم لبخندی زد که رویم را برگرداندم.
– معمولا وقتی پادشاه وارد میشه خاتون ها تعظیم میکنن.
نیشخندی زدم، از من گستاخ توقع تعظیم داشت، برود آبش را دم کوزه بگذارد!
– من خاتون نیستم، ملکهام. پس تعظیم نمیکنم.
حرف که نزد به خیال بیخیال شدنش به عقب چرخیدم که با برخوردم به سینهاش هینی کشیدم.
کمرم را محکم گرفت و با ترسناکترین نگاهی که از او دیده بودم به صورتم زل زد، انگشتش را بلند کرد و رشتهی موهایم را از صورتم زدود.
– شاهدخت فرنگی، این جا اداب و رسومات خودش رو داره.
نکنه باید با بقیه بفرستمت مکتب؟
– بفرست. نکه من بردهی شمام، دستتون آزاده حضرت والا.
دستم را کج کرد و پشتم پیچاند، سینههایم به سینهاش چسبیدند.
– تا یکم پیش که ملکه بودی! از این به بعد باید در برابر من تعظیم کنی.
وقتی به خلوتت میام، خم میشی و ردام رو میبوسی، فهمیدی ملکهی من؟
لبخندی به رویش زدم، مرا تهدید میکرد؟ مجازتم چه بود مردن؟ همان بهتر که سرم را در باغ بزند.
– خیر نفهمیدم، شما بهم بفهمون پادشاه.
نیشخندم روی اعصابش بود، این را از قرمز شدن چشمهایش فهمیدم. خسرو گستاخیام را فقط موقع خلوت دوست داشت ولی در باقی زمان ها من باید بردهی آرامی باشم.
– حیف که باید واسم وارث بیاری.
دستم را رها کرد و عقب کشید، من نیز چند قدم عقب رفتم و به نرده تکیه دادم. خشمگین نگاهم میکرد، خسروی بیچاره!
من برای تو بردهی خوبی نمیشوم.
– نیارم چه اتفاقی میوفته؟ میرم تو طبقهی محبوبان؟
جفت ابروهایش بالا پرید. جلوتر آمد و دستهایش را دو طرفم گذاشت، روی صورتم خم شد و غرید.
– اون جا برای خاتون هاییه که به عنوان برده اومدن. تو همسر عقدی منی.
– اها پس مثل ماهور توی یک اتاق تبعید میشم.
گلویم را که گرفت ساکت شدم، صورتش قرمز شده بود. آی کیخسرو کو آن مهربانی دیشبت پادشاه من؟
– تو برای من وارث میاری، اینقدر حامله میشی تا…
– تا دیروز میگفتی کاری باهام نداری، چون به جای خواهرم اومدم.
اون رو که پیدا کردی…
با خندهاش لال شدم، فشار دستش را از روی گردنم کم کرد و آرام دم گوشم زمزمه کرد.
– پیدا کردن یک خاتون فراری که صورتش رو هم ندیدم کار محالیه، شرط میبندم واسم چهارتا بچه میاری!
– بکنش پنج تا دلت راضی باشه سرورم، خواهرم شبیه خودمه.
دستش را تا قفسهی سینهی لختم پایین رفت و روی بافت نرم سینهام جا خوش کرد.
– خواهر زیبایی داری.
با بوسهای که بر گوشم زد متعجب شدم! مرد ما در حال شاخ و شانه کشیدن برای هم هستیم، این کارها دیگر چیست؟
گلویم را صاف کردم که همان جا را بوسید، این مرد قرار نبود رهایم کند.
– سرورم، هنوز بحثمون تموم…
– دهنت رو ببند ملک! ببند تا ننداختمت توی انباری.
این بار دیگر لال شدم. از حرفش نترسیدم، حرکت لبش روی گردنم لالم کرد.