خسرو شمشیرش را از غلاف خارج کرد، شاهو دستش را به درخت تکیه داد و با نفس نفس سرک کشید.
کسی آنجا بود…
مطمئن بودیم. شاهو هیچ وقت اشتباه نمیکرد. نگاهم سمت پایش رفت، خونریزی داشت ولی در حدی نبود که نتواند راه برود.
صدای له شدن برگها که از سمت راست به گوشم رسید سریع برگشتم. تمام ترسم داشت محو میشد و جایش را غریزهی زنده ماندن گرفته بود.
من با شاهو یاد گرفته بودم که هر غم و ترسی هم باشد، ترس مردن از همهشان بدتر است. پس باید برای زنده ماندن جنگید.
من حالم خوب نبود. شوهرم را پیدا کرده بودم و قسمت خسته و ناامید وجودم دلش میخواست مثل یک بچه به آغوش خسرو پناه ببرد ولی…
– شما اینجایید؟
با شنیدن صدای آولی گاردم را پایین آوردم و نفس عمیقی کشیدم. شاهو خشمگین به آولی زل زد و خواست چیزی بگوید که آولی مقابل خسرو زانو زد و تعظیم کرد.
– سرورم، خوش آمدید.
خسرو لبخندی زد و روبه آولی گفت:
– خوشحالم که همسرم پیش شما بوده، این چند روزی که توی مسیر بودم خیالم کمی راحت بوده.
متعجب به خسرو زل زدم و گفتم:
– آولی خبر داده بود که اینجام؟
– من خبر داده بودم.
سرم را به سمت شاهو چرخاندم، با اخم روی پیشانی و پایی که از روی زمین فاصلهاش داده بود نگاهم میکرد.
اما چگونه؟
– سرورم، باید به قبیله برگردیم. جاتون دیگه امن نیست. ملکه دستور قتل شمارو هم صادر کرده…
باید به سرزمین خودتون برگردید.
نگران شدم ولی قابل پیشبینی بود. صاحب این سرزمین کمر به قتل ما بسته بود…
اگر شاهو نبود و اگر شاهو شاهزاده نبود من خیلی وقت پیش میمردم ولی مگر کشتن شاهو چقدر برای ملکه سخت بود؟
این سوال را همیشه دوست داشتم بپرسم چون یک چیزی عجیب بود.
عثمان دوباره زیر بغل شاهو را گرفت و شنیدم که از او معذرت خواهی کرد…
نقره و جیران بیحرف کنارم راه میرفتند ولی میدانستم که به محض تنها شدنمان قرار بوپ چیزهای زیادی بینمان رد و بدل شود که…
سرجایم ایستادم و دستم روی شکمم نشست. بچه! من آن را از دست داده بودم…
– عزیزم اتفاقی افتاد؟
پلک زدم و سرم را پایین انداختم که دست خسرو روی دستم نشست و فشار اندکی به شکمم وارد کرد.
– درموردش حرف میزنیم.
لحن ملایمش کمی گرما به تن یخ زدهام وارد کرد و دوباره به راه افتادیم. به قبیله که رسیدیم آولی گفت:
– تا شب استراحت کنید. هنوز کسی نمیدونه شما اینجایید ولی روباههای جنگل خبر میبرند، خیلی وقت ندارید.
زیر لب گفتم:
– روباه جنگل؟
شاهو در حالی که روی میز مینشست گفت:
– کسایی که توی جنگل زندگی میکنن و کسی اون هارو نمیبینه. چندتاشون برای ملکه کار میکنن.
نگاهم میخ پای خونیاش شد. شب چگونه میخواست همراهمان بیاید، صبر کن…
خواهرش چه؟
epi_xo
نگران شدم ولی قابل پیشبینی بود. صاحب این سرزمین کمر به قتل ما بسته بود…
اگر شاهو نبود و اگر شاهو شاهزاده نبود من خیلی وقت پیش میمردم ولی مگر کشتن شاهو چقدر برای ملکه سخت بود؟
این سوال را همیشه دوست داشتم بپرسم چون یک چیزی عجیب بود.
عثمان دوباره زیر بغل شاهو را گرفت و شنیدم که از او معذرت خواهی کرد…
نقره و جیران بیحرف کنارم راه میرفتند ولی میدانستم که به محض تنها شدنمان قرار بوپ چیزهای زیادی بینمان رد و بدل شود که…
سرجایم ایستادم و دستم روی شکمم نشست. بچه! من آن را از دست داده بودم…
– عزیزم اتفاقی افتاد؟
پلک زدم و سرم را پایین انداختم که دست خسرو روی دستم نشست و فشار اندکی به شکمم وارد کرد.
– درموردش حرف میزنیم.
لحن ملایمش کمی گرما به تن یخ زدهام وارد کرد و دوباره به راه افتادیم. به قبیله که رسیدیم آولی گفت:
– تا شب استراحت کنید. هنوز کسی نمیدونه شما اینجایید ولی روباههای جنگل خبر میبرند، خیلی وقت ندارید.
زیر لب گفتم:
– روباه جنگل؟
شاهو در حالی که روی میز مینشست گفت:
– کسایی که توی جنگل زندگی میکنن و کسی اون هارو نمیبینه. چندتاشون برای ملکه کار میکنن.
نگاهم میخ پای خونیاش شد. شب چگونه میخواست همراهمان بیاید، صبر کن…
خواهرش چه؟
پارت از وسط تکرار شد از دست این نویسنده دارم دیوونه میشم😑😑😑