رمان روشنگر پارت 107

4.3
(91)

 

«

سر تکان دادم که کمان را کشید. با هیجان خیره بودم ولی قبل از این که شاهو تیر را بزند گوزن روی زمین افتاد.

 

با تعجب خیره به گوزن افتاده روی زمین گفتم:

 

– چی شد؟

 

به شاهو نگاه کردم که کمان را پایین آورد و گفت:

 

– یکی دیگه زدش.

 

این را گفت و به سمت گوزن رفت، کس دیگری اینجا بود؟

 

– می‌خوای بدزدیش؟

 

دنبالش دویدم که با کشیده شدنم از پشت محکم زمین خوردم، فریادی زدم که اخمو به سمتم برگشت و نوچی کرد.

 

– ببین با خودت چیکار می‌کنی.

 

کنار پایم زانو زد و ته شنلم را از درخت جدا کرد. بعد هم پایم را گرفت و بالا آورد. با درد گفتم:

 

– درد می‌کنه، زخم شده نه؟

 

از جیبش دستمالی درآورد و دور پایم بست، بعد هم بازویم را گرفت و بلندم کرد. مرا جلو کشید و پشتم را تکاند…

 

– شنلت گلی شد، بیا بریم کنار دریاچه‌. گوزن رو هم می‌بریم. احتمالا یکی از روستایی‌ها اونو زده بعد مارو دیده فرار کرده.

 

باشه‌ای گفتم که شاخ گوزن را گرفت و آن را همراه خودش کشید. به دریاچه که رسیدیم شنلش را درآورد و مال مرا هم گرفت.

 

خم شد و گفت:

 

– تا من پوست این رو می‌کنم شنلت رو بشور. شب توی قبیله مراسم ازدواج پسر آولیه.

 

خنجرش را درآورد و من شنلم را درون آب انداختم. گل رویش را شستم. خیلی کثیف شده بود و احتمالا لباسم را هم کثیف کرده بود.

 

دستمال دور مچ پایم را باز کردم که صدایی شنیدم. اطراف را نگاه کردم، چیزی نبود.

خون اندک روی پایم را پاک کردم و گفتم:

 

– خیلی زخم نشده.

 

شاهو بلند شد و از بالا به پایم نگاه کرد، اشاره‌ای به دستمال کرد و گفت:

 

– ببندش.

 

بعد این حرفش هم به سمتی رفت.

 

شنلم را روی شاخه‌ی درخت آویزان کردم که شاهو با چند تکه چوب برگشت و کنار دریاچه آتش درست کرد.

 

من مقابلش نشسته بودم و نگاهش می‌کردم، چشمم چرخید و به پشت سرش زل زدم. چیز عجیبی چشمم را زد و…

 

– شاهو..

 

بلند فریاد زدم و رویش پریدم، روی زمین که افتادیم تیری که قرار بود به شاهو بخورد به درخت خورد.

 

– لعنتی!

 

شاهو دست‌هایش را دورم پیچید و ایستاد. مرا پشت سرش قایم کرد و شمشیرش را برداشت.

 

– کی اون‌جا…

 

حرفش تمام نشده بود که تیر دیگری به سمتمان آمد و به پایش خورد. نعره زنان خم شد و افتاد.

 

– ملک، فرار کن…برو قبیله زود باش.

 

– هرگز…هرگز.

 

زیر بازواش را گرفتم که…

 

– ملک!

 

دست‌هایم شل شد، تنم شل شد و  زمان ایستاد. پلکم پرید و خیلی آرام سر بلند کردم و همان لحظه انگار که دنیا تمام شد.

 

داشتم خواب می‌دیدم مگر نه؟

او…اینجا…

 

 

 

 

– ملک فرار کن. زود باش…ملک گوش بده. من چیزیم نیست برو.

 

صدای شاهو را می‌شنیدم ولی نمی‌فهمیدم چه می‌گوید. از کنارش رد شدم که سرم فریاد زد ولی من بی‌توجه فقط جلو می‌رفتم.

 

دست‌هایم می‌لرزید و با تمام جانم داشتم جلو می‌رفتم…یعنی این تصویر واقعی بود؟ شاید هم مرده بودم.

 

پرده‌ی اشک دیدم را تار کرده بودم و می‌ترسیدم از پلک زدن که مبادا پلک بزنم و او همراه با اشک‌هایم از دیدگانم سقوط کند.

 

او هم جلو آمد…

او…

پلک زدم و اشک‌هایم ریخت. زانوهایم شل شدند و تمام تنم در تب سقوط می‌سوخت و این همان لحظه‌ی تسلیم شدن بود نه؟

 

– ملک…

 

صدای شاهو بود ولی انگار از‌ جای خیلی دوری می‌آمد.

 

– ملک…

 

صدای او بود ولی برخلاف صدای شاهو این یکی را واضح می‌شنیدم.

 

نفس عمیقی کشیدم و چشم‌هایم پر از اشک شد. لب‌هایم جمع شد و با ته مانده‌ی جانی که در سینه داشتم لب زدم:

 

– خسرو!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 91

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
2 ماه قبل

خدا رو شکر بلاخره خسرو ملک رو پیدا کرد

دلووان
2 ماه قبل

کاش الان که به جاهای جذاب رسیدیم نویسنده دقمون نده😑😑😑

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x