رمان روشنگر پارت 106

4.3
(57)

 

 

– دوست داری همش در حال فرار باشی ها؟

وقتی میگم مغز نداری به خاطر همینه.

 

– من یه شاهدخت عادی نبودم شاهو.

از بچگی در حال فرار بودم..

وقتی ازدواج کردم هم در حال فرار بودم.

بعد ازدواجم هم…

فکر می‌کردم روزی که بالاخره بتونم سرجایی که هستم بمونم خیلی خوب باشه ولی نیست.

 

با صدایی که از بیرون آمد بلند شد و سرکی کشید.

 

– دستتون درد نکنه.

 

با ظرفی وارد شد و آن را مقابلم گذاشت. با چندش به مایع درون ظرف نگاه کردم.

 

– این چیه؟

 

– فکر کنم بهش میگن شام!

 

کنارش زدم و با کج خلقی گفتم:

 

– من این رو نمی‌خورم خیلی بد مزست. اینجا گوشت ندارن؟

 

– خیلی کم به شکار میرن.

 

نفس عمیقی کشیدم و به شاهو نگاه کردم، خستگی را در او هم می‌دیدم. یک جا ماندن قدرت را از او گرفته بود.

 

دیگر خشم و قدرت در نگاهش نمی‌دیدم، بی‌حوصله بود و حتی ملایم تر با من برخورد می‌کرد.

خسته کننده شده بود…

 

– خیلی رفتارت احمقانه شده شاهو!

 

– تویی که همش داری گریه می‌کنی، باز من تونستم با چندتا از دخترهای قبیله‌ای عشق بازی کنم.

 

 

 

با یادآوری صحنه‌ی دیدنش آن هم لخت روی یکی از دخترها با انزجار چشم‌هایم را بستم. مردک دیوانه!

 

– وقتی به قصرم رسیدیم اولین کاری که‌ می‌کنم خواجه کردن توئه، قسم می‌خورم این‌کار رو بکنم.

 

– شوهرت رو خواجه کن.

 

عصبی نگاهش کردم که کمی از غذارا خورد و صورتش در هم رفت.

 

– راست میگی خیلی بدمزست.

 

– اونقدر سرگردم چشیدن دخترا بودی که بعد پنج روز تازه یادت اومد به این بگی بدمزه؟

 

بی‌توجه به حرفم بلند شد، خنجر و شمشیرش را از گوشه‌ی چادر برداشت و تیرکمانش را پشتش گذاشت. آستین های پیراهنش را تا زد و گفت:

 

– بلند شو باید بریم شکار.

 

اگر قبلا به من می‌گفتند که قرار است روزی از پیشنهاد شکار خوش‌حال شوم قطعا باور نمی‌کردم. شنلی که آولی داده بود را تن زدم و پشت سر شاهو از چادر خارج شدیم.

 

قبیله هیچ وقت ساکت نبود، صدای گریه‌ی بچه‌ها…

صدای حرف زدن عجیب زن‌ها و صدای گاوها…

اگر این صداها را جای دیگری می‌شنیدم قطعا می‌گفتم زندگی در این‌جا جریان دارد ولی این‌گونه نبود.

 

این صداها بیشتر شبیه مرگ بودند…

مرگ امیدها و داشته‌های از دست رفته!

همه در قبیله به ندرت لبخند می‌زند و فکر کنم حال و هوای سنگین‌شان روی من و شاهو هم اثر گذاشته بود.

 

من امیدم را از دست داده بودم و سپر شاهو شکسته بود. نقاب قدرت و شجاعتش افتاده بود و انگار که قصد داشت شاهوی واقعیِ گم‌شده‌ی درونش را به نمایش بگذارد.

 

– ببین گوشت دارن، به ما نمیدن!

 

 

از دروازه عبور کردیم و وارد جنگل شدیم. با لذت به صدای خش‌خش برگ‌ها زیر پایم گوش دادم و آرام زمزمه کردم:

 

– فصل داره عوض میشه.

 

شاهو که لابه‌لای درخت‌ها و طبیعت خودش را دوباره یافته بود با سردی گفت:

 

– زمستون سختی در راهه ملکه!

 

نیمچه لبخندی از شنیدن دوباره‌ی صدای سردش زدم و پشت سرش راه افتادم. راست می‌گفت! خزان نرسیده هوا سرد بود پس وای به حال زمستان!

 

دست‌کش های چرمم را پوشیدم و شاهو تیرکمانش را از پشتش برداشت.

من شنلم را کمی کنار زدم و خم شدم تا بند چکمه‌هایم را سفت کنم که با شنیدن صدای خش‌خش برگی شاهو دستش را روی دهانش گذاشت.

 

– فکر کنم یه گوزن دیدم ملک!

 

آرام کمرم را صاف کردم و روی تنه‌ی درخت افتاده پریدم، از بین شاخه‌ها سرک کشیدم که با دیدن گوزن خوش‌حال گفتم:

 

– آره، گوزنه، می‌تونیم برای فردا هم…

 

با قرار گرفتن کمان شاهو کنار صورتم حرفم نصفه ماند. مبهوت نگاهش کردم و بعد آرام خودم را کنار کشیدم.

خطرناک شده بود…

 

دست‌هایم را دور درخت مقابلم پیچاندم و دوباره سرک کشیدم، گوزن در حال حرکت بود و نوک کمان شاهو همراهش حرکت می‌کرد.

 

– چرا نمی‌زنی؟

 

– باید به پهلوی راستش بزنم که نتونه فرار کنه ملک. اگه همین‌طوری بزنم‌ از دستمون میره.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 57

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Man
Man
2 ماه قبل

مفت بر رو هم میشه بزاری لطفا
امشب 🙏

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x