من ایستادم و او بود که جلو آمد، با خشونت دست دور تنم پیچید و همین که سرم روی سینهاش نشست راه نفسم باز شد.
– خ…خسرو، چرا اینقدر دیر اومدی…
مشت آرامی به سینهاش زدم که محکمتر مرا به خودش چسباند و سر در موهایم فرو برد. کنار گوشم نفسش را رها کرد و دستهایش روی پهلوهایم لغزید.
– ببخشید…عزیزم، ملکهام.
ای تمام جان من…
ببخشید.
مرا از خودش جدا کرد و دستهایش را دو طرف صورتم گذاشت و تمام صورتم را بوسید. قفسهی سینهام از گریه میلرزید و تمام دردهایی که در این مدت کشیده بودم در تنم سربهفلک کشیدند.
طنابی که با آن تکههای جانم را به هم وصل کرده بودم شل شد و آن تکهها کنار پای خسرو افتاد.
با گریه مشتی به شانهاش زدم. بغضم شکست و مشت بعدی را محکم تر زدم…
سرم را بالا گرفتم و گفتم:
– کجا بودی، پیدا کردنم اینقدر سخت بود؟ من بارها مردم و زنده شدم. الان پیدات شد؟
بیتوجه به حرف زدنم سر و صورتم را میبوسید و پشت سر هم معذرت خواهی میکرد.
– ملک، وای…نقره بیا.
با شنیدن صدای جیران از خسرو جدا شدم و به دخترهایم زل زدم. اشکم دوباره جوشید. جیران با سرعت به سمتم آمد و محکم دستهایم را گرفت.
در سکوت به هم زل زدیم، نگاهمان پر از ناگفته بود. صدای خسرو میآمد که دائم حالم را میپرسید ولی قدرت جواب داشتن را در خودم نمیدیدم.
حالا که خانوادهام را دیدم دلم میخواست در همین لحظه بخوابم. این بار سنگین روی دوشم را به آنها دهم و کنار دریاچه تنم را مهمان هرزعلفها بکنم…
زانوهایم خم شد و نشستم. خسرو کنار پایم زانو زد و دستش را یک طرف صورتم گذاشت.
ساکت بود…
میفهمیدم! حرف داشتیم ولی زبان برای گفتنش نمیچرخید.
دلم میخواست همین جا دراز بکشم و در آغوشش حل شوم بعد هم شاید دردم را روی هرزعلفها بالا بیاورم!
– دستت رو از من بکش، ولم کن…کاریش نکردم.
با صدای شاهو زنگی در سرم خورد و تن چرخاندم، قامت آشنای عثمان را که دیدم متعجب شدم. او اینجا چه میکرد؟
– بلند شو احمق، قصد داشتی با ملکه چیکار کنی؟
قلب دردناکم برای شاهو فشرده شد، هم تیر خورده بود و هم ناسزا میشنید. سعی کردم صدایم را پیدا کنم ولی جز زمزمه چیزی از گلویم خارج نمیشد.
به سمت خسرو چرخیدم و روی زانوهایم جلو رفتم. دست دور تنم پیچ دادم، سر روی شانهاش گذاشتم و در گوشمم گفتم:
– بهش بگو…ولش کن، اون…اون دوست منه!لطفا.
سرم روی شانهاش شل شد. دستش را روی کمرم گذاشت و با صدایی که میلرزید گفت:
– عثمان، ولش کن دوست ملکِ.
نفس کشیدم و مشامم پر از بوی او شد.
اویی که آمده بود زخمهایم را ببند…
حالا میتوانستم بخوابم مگر نه؟
خسرو دستش را دور کمرم سفت تر کرد و دم گوشم گفت:
– من او…
با فریاد شاهو ساکت شد و همه به سمتش برگشتیم که با خشم گفت:
– صدای…صدای اسب میاد.
فکر کنم فهمیدن پادشاه اینجاست. بهتره به قبیله برگردیم.
اسب…قبلیه…شاهو…
شاهو…شاهو! شاهو!
دستم را محکم روی دهانم کوبیدم و بلند شدم، به سمت شاهو رفتم و گفتم:
– خوبی؟ تیر خوردی…وای! کجاست؟
– اینجاست زن داداش.
عثمام تیر در دستش را نشانم داد و من نفس عمیقی کشیدم. دستم را روی پیشانیام گذاشتم که کسی مرا گرفت.
– ملک، خیلی نگرانت بودم.
نقره بود، با اشک در آغوشش گرفتم که شاهو دوباره فریاد کشید و این بار حرکت کردیم. عثمان و فوادی که نمیدانم از کجا پیدایش شد به کمک شاهو رفتند.
خسرو و دخترها کنارم بودند و صدای اسب هر لحظه بیشتر میشد. بازوی خسرو را محکم چسبیدم که گفت:
– نترس، نمیذارم چیزی تورو از من جدا کنه.
– خسرو من…من کلی حرف دارم که بزنم. خیلی سخت بود همه چی.
دوباره چشمهایم پر از اشک شد که شاهو ایستاد. میدانستم دلیلش چیست! علامت خطر! کف دستم را روی صورتم کشیدم.
آرام خنجرم را از کنار کمرم خارج کردم و گفتم:
– همه اسلحههاتون رو دربیارید. حتی شما دخترها!
این رو هم دیر گزاشتی😔,ولی باز خوبه🤗دستت درد نکنه قاصدک خانم جونم😘
هوراااا بالاخره خسرو ملکو پیدا کرد حالا چی میشه با مثلث شاهو وخسرو وملک خدا میدونه🤷♀️ خسته نباشی قاصدک جون ممنون عزیزدلم 😘😘😘