رمان روشنگر پارت ۱۰۱

4.2
(80)

 

 

دست‌هایم را روی صورتم گذاشتم و کمرم به درخت پشت سرم چسبید، حسی مثل پایان راه گلویم را گرفته بود و من می‌توانستم الان هم فرار کنم ولی آن چشم‌های سیاه خشمگین این اجازه را ندادند…

 

بوی تند عرق زیر بینی‌ام پیچید و بعد صدای خرخر کردن. زمان انگار که دیر می‌گذشت و من  داشتم ثانیه‌ها را حس می‌کردم.

 

نفس داغی به صورتم خورد و صدای بوق ممتدی در سرم پیچید و گرمای تنی که مقابلم بود بیشتر حس شد.

 

خرخر می‌کرد و در پس صدای نکره‌اش صدای فریادی شنیدم که نمی‌دانستم برای کیست!

برای شاهو؟

 

خنجر را زیر گلویش کشیده بودند؟ چشم‌هایم داغ شدند و انگار درخت پشت سرم هم نمی‌توانست بار تنها شدنم را تحمل کند!

 

– تو خیلی خوشکلی ملکه…

نظرت چیه به جای این که بکشمت برده‌ی خونم بشی؟

 

با این که دست‌هایم روی صورتم بودند ولی چشمانم گشاد شدند! از منی که برای دست نخوردن تنم خودم را از برج پرت کردم این را می‌پرسید؟

 

دست‌هایم همراه با اشک‌هایم پایین آمدند و به صورتش زل زدم. به آن لبخند کریه و زخم بزرگ روی صورتش…

 

دستش را محکم روی پهلویش گذاشته بود و انگار که دردی نداشت! آدم‌های این سرزمین چه قدرتی داشتند که زانو خم نمی‌کردند؟

 

– همینه، من تورو میبرم.

 

دستش بالا آمد و همین که خواست روی صورتم بشیند افتاد! خون روی لباسم فواره زد و واقعا افتاد…

فریادش شاخه‌های درخت را تکان داد و پرنده‌ها را به پرواز درآورد و دستش…

الکی نمی‌گویم! سرم را پایین بردم و یک دست جلوی پایم افتاده بود.

 

 

جسم بزرگی مقابلم قرار گرفت و با پا لگدی به دست بی‌جان زد‌، بوی این یکی تن آشنا بود و بی‌توجه به صدای نعره پیراهنش را چنگ زدم.

 

سرم را روی کمرم گذاشتم تا زانوهای خم شده‌ام مرا به زمین نکوبند.

 

– به ملکه‌ات بگو که شاهو با جونش از این دختر محافظت می‌کنه…

 

– شاه…شاهزاده!

 

شاهو به سمتم چرخید و دستش را دور تنم پیچید. بدنم را بلند کرد، پاهایم از سطح زمین فاصله گرفتند. سرم را روی شانه‌اش گذاشتم و او هما‌طور که بلندم کرده بود غرید:

 

– مگه نگفتم فرار کن؟

 

نگاهم به روبه رو بود! به جایی که سرباز بی‌دست روی زمین افتاده بود و با درد نعره می‌زد. قلبم تند می‌کوبید…

 

– نتونستم‌.‌..ولت کنم.

 

– من چیزیم نمی‌شد ملک! تو باید می‌رفتی.

 

سرم را از روی شانه‌اش بلند کردم و تقلا کردم مرا روی زمین بگذارد. مقابلش ایستادم و با لایه‌ی اشک نگاهش کردم که اخمو نگاهم می‌کرد.

 

– من نمی‌تونم تنهایی از این‌جا برم.

 

– تنها نمی‌ری، من برمی‌گشتم.

 

– اونا تورو می‌کشتند!

 

کلافه نفس کشید و جلوترم قدم برداشت. دنبالش روانه شدم که گفت:

 

– نه! نمی‌تونن من رو بکشن.

 

 

 

اگر ملک سابق بودم یک چرای گنده در ذهنم می‌آمد ولی در آن لحظه فقط سرم را تکان دادم.

 

خسته بودم! تمام روز را در حال راه رفتن در جنگل بودیم تا به دریا برسیم و در وسط راه سربازها دنبالمان کردند.

 

غذایی هم که داشتیم را نمی‌دانم کجا انداختم و به شدت گرسنه‌ام بود. دستم را روی شکمم گذاشتم که شاهو سرش را به سمتم چرخاند.

 

– گرسنه‌ای؟

 

– اگه بگم آره چه اتفاقی میوفته؟

 

پوزخندی زد و رو چرخاند. نگاهم به همان خرابه‌ای افتاد که می‌گفت. دست‌هایم را دور تنم پیچیدم که گفت:

 

– یکم پیش که گرسنم بود مسخرم کردی.

 

– تو شرایط خوبی اون حرف رو نزدی!

 

ابرو بالا انداخت و بعد با انگشت سه ضربه روی سرم زد که جا خالی دادم و اخم کردم. خنده‌اش گرفت…

 

– بشین اونجا تا بیام.

 

خنجرش را درآورد و جلوتر از من راه رفت، به جایی که گفت رفتم. روی پله‌ی خرابه نشستم و سرم را روی زانوهایم گذاشتم.

 

صدای جغد و هوهوی باد به گوش می‌رسید و هوا خنک بود. برفی در آسمان نبود و ماه به شکل زیبایی می‌درخشید.

 

نفسی کشیدم و به این فکر کردم که در این لحظه خسرو در حال انجام چه کاری است؟

 

– تا حالا خرگوش خوردی؟

 

استخوان را از دهانم بیرون کشیدم. شاهو شکار کرده بود. پاهایم را کمی به آتش نزدیک تر کردم‌. هوا سردتر شده بود.

 

آرام گفتم:

 

– نه ما تو سرزمینمون خرگوش نیست، فقط شما دارید.

 

شاهو خندید و آخرین تکه‌ی خرگوش را بلعید. دست‌هایش را به هم کوبید و بعد کتش را درآورد و روی زمین پهن کرد.

 

بعد هم کنار کتش دراز کشید.

 

– بیا روش بخواب. الان دیگه نمی‌تونیم حرکت کنیم تاریکه.

 

بی‌حرف بلند شدم و تنم را روی کت انداختم‌. از جنتلمنی‌اش خوشم آمد. خیره به آسمان گفتم:

 

– موفق می‌شیم از این‌جا بریم؟

 

– اره.

 

– از کجا اینقدر مطمئنی؟

 

سرم را به سمتش چرخاندم، خیره به آسمان بود.

 

– کافیه به دریا برسیم، بعدش کسی نمی‌تونه جلومون رو بگیره.

 

داشت از قدرت حرف می‌زد و من از قبل فهمیده بودم که قدرت شاهو چیزی ورای فاحشه خانه‌ها بود.

 

یک داستان پشت صدای مرموزش بود. داستانی که او نگفته بود و من هم نپرسیده بودم…

چیزی مثل دلیلش برای فرار کردن از دست سربازهایی که حاضر بودند مرا بکشند ولی او را نه!

 

قدرتی داشت که نمی‌دانستم و در همان لحظه صدایی در گوشم پیچید. آن سرباز به او چه گفته بود؟

 

شاهزاده؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 80

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
11 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
3 ماه قبل

مررررسی قاصدک جونم😍😘دستت درد نکنه.پارت طولانی تری بود😊

camellia
3 ماه قبل

شاه رگ برام باز نمیشه😣میزنه خرید اشتراک!!!?

camellia
پاسخ به  NOR .
3 ماه قبل

آره.اصلا گزینه “ورود”که قبلا بود دیگه نیست.😑
هیچ کدوم از اشتراکیا باز نمیشه😥اصلا ورود نداره,که با اکانت برم!فقط خرید اشتراک داره.

آخرین ویرایش 3 ماه قبل توسط camellia
ghader ranjbar
مدیر
پاسخ به  camellia
3 ماه قبل

اگه گزینه ورود رو نشون نده ینی شما ورود کرین به اکانتتون اگه اون اکانتی که اشتراک خریدید نیستش خروج بزنید گزینه ورود نمایش داده میشه بعد به اکانتی که اشتراک خریدین ورود کنید

ghader ranjbar
مدیر
پاسخ به  NOR .
3 ماه قبل

سلام
مشکل حل شد

خواننده رمان
3 ماه قبل

لابد شاهو یه شاهزاده فراری از قصره
ممنون قاصدک جان😍

delovan
پاسخ به  خواننده رمان
3 ماه قبل

کدوم قصر؟؟؟ قصره خسرو؟!!! یعنی شاهو برادره خسروه؟!!!!!!!!

delovan
3 ماه قبل

امیدوارم نویسنده زیاد طولانی و خسته کننده کار رو پیش نبره و سریع رمان رو به یه پایان خوب و غیره منتظره برسونه
این رمان اگر بیخودی کش پیدا نکنه خیلی بیشتر از رمان های عجیب و غریبی که چاپ شده ارزش چاپ شدن داره
خسته نباشی

11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x