رمان روشنگر پارت 110

4.4
(88)

– نقره خاتون، میشه بهشون رسیدگی کنید؟

 

نقره در جواب حرف خسرو چشمی گفت و کنار پای شاهو زانو زد، فواد و عثمان مشغول حرف زدن شدند و من همراه خسرو به چادر رفتم.

 

وارد چادر که شدیم بدون تعلل در آغوشش فرو رفتم و گفتم:

 

– باورم نمیشه اینجایی!

 

به گریه افتادم. سفت بغلم کرد و کنار گوشم نفس کشید.

 

– داشتم از نبودنت می‌مردم ملک…

 

صورتم را میان دست‌هایش گرفت و بوسید. پیشانی‌ام را…

چشم‌هایم را…

گونه‌هایم را و وقتی به لب‌هایم رسید یقه‌اش را گرفت و اجازه ندادم عقب برود.

وقتی حرارت لب‌هایش را حس کردم جهان دوباره ایستاد و فقط من بودم و او!

 

دستم روی گونه‌اش نشست و تنم پر کشید.

پهلویم را چنگ زد و پر حرارت مرا به خودش چسباند.

 

شبیه تشنه‌ای بودم که پس از روزها به آب رسیده…

 

بدون این‌که بوسه را قطع کنم روی پایش نشستم و چنگ آرامی به موهایش زدم.

هر چه می‌بوسیدم دلم تنگ تر می‌شد…

 

چند روز شده بود؟

چند روز کنارم نبود؟

نمی‌دانم!

فقط می‌دانم حالا که دوباره به او رسیدم قرار نبود به این زودی رهایش کنم.

 

دلم حس کردنش را می‌خواست ولی…

 

آرام عقب کشیدم و نفسی گرفتم. پلک زد و نگاهم کرد…

پلک‌هایم ناراحت پایین افتادند که محکم روی سرم را بوسید و در آغوشم کشید.

 

– خوش‌حالم که سالمی ملک.

 

دوباره بغض کردم. آرام لب زدم:

 

– ولی…بچمون…

 

هیسی گفت و بوسه‌اش این بار میان دو ابرویم نشست.

 

– اصلا مهم نیست! همین که تو خوبی کافیه.

 

عقب رفتم و انگشتم را زیر پلک خیسم کشیدم. گریه بس بود…

حتی عشق بازی هم بس بود، ما باید از اینجا می‌رفتیم چون مطمئن بودم یک اتفاقی خواهد افتاد.

 

– چطوری رسیدید اینجا؟

من و شاهو قرار بود از دریا بیایم ولی نشد.

تا این که فهمیدم این جنگل به سرزمین پدریم راه داره.

 

سرش را تکان داد و دست دور کمرم پیچید. در حالی که مرا به خودش می‌چسباند پچ زد:

 

– ما هم از اونجا اومدیم و البته که پدرت به شدت ازمون استقبال کرد.

 

نگفته هم می‌دانستم که قطعا پدرم در قبال رد شدن خسرو از سرزمینش طلا گرفته!

دندان روی ساییدم که گفت:

 

– نگران چیزی نباش. همه چیز رو درست می‌کنم.

 

خیلی دلم می‌خواست نگران نباشم ولی نمی‌شد! در این چند روز اندازه‌ی تمام زندگی‌ام نگران بودم…

فرار کردم و حتی یکی را هم زدم.

 

در یک صورت نگران نمی‌ماندم آن هم وقتی که از اینجا می‌رفتیم.

دستش نوازش گونه روی کمرم در حال حرکت بود و خوب بود این حرکاتش…

جسمم و روحم عمیقا به لمسش نیاز داشتند.

 

انگار که جان دوباره می‌داد به من…

 

سرم را بلند کردم و بوسه‌ای به چانه‌اش زدم ولی این ولوله‌ی لعنتی افتاده در دلم اجازه نمی‌داد آرام باشم…

 

قلبم تند می‌زد و بوی چیز بدی را استشمام می‌کردم! یک چیز نحس و بد شگون…

 

او هم حس کرده بود چون علارغم حرکات آرام دستش و نگاه بدون لرزشش نگران بود.

حتی شاهو هم امروز صبح خودش نبود…

 

انگار که کلاغ بدشگونی داشت بالای سرمان می‌رقصید…

من صبح سایه‌های خون را حس کرده بود و انگار که بودن خسرو کنارم در این لحظه یک استراحت کوتاهی بود برای بدشگونی‌های بعدش…

 

دستش که روی شکمم نشست از عالم فکر به بیرون آمدم و او گفت:

 

– درد نداری؟

 

نفس بلندی کشیدم و من میان این همه فرار درد جسمم را فراموش کرده بودم.

 

– تا میومدم نفس بکشم یکی بهمون حمله می‌کرد. نمی‌دونم خسرو!

فقط می‌دونم که خوبه این‌جایی ولی اتفاقای خوبی پشت اومدنت نیست.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 88

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
2 ماه قبل

قاصدک جان پارت بعدی رو زودتر بذار لطفا ممنون عزیزم

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x