رمان روشنگر پارت ۵۶

4.5
(56)

 

 

شب های کاخ کمی با کاخ پدریم متفاوت بود. راهرو های تاریکی نداشت و من برای قدم زدن مجبول به حمل مشعل نداشتم.

آرام قدم می‌زدم، با خلخالی که صدایش همچنان بلند بود.

 

از اتاق‌ها که عبور می‌کردم محافظ ها یکی یکی تعظیم می‌کردند و این حس قدرت درونم را تشدید می‌کرد.

مقابل پله‌های طبقه ی سوم ایستادم. بالای پله‌ها جوری در تاریکی فرو رفته بود که انگار قسمتی از دنیای دیگری بود. پایم را روی اولین پله گذاشتم که…

 

– ملکه، حمام آمادست.

 

سر چرخاندم که فرجد برایم تعظیم کرد. حمام؟ با یادآوری حرفی که صبح زدم ضربه‌ای به پیشانی‌ام زدم.

 

– یادم رفته بود.  بریم…

 

کلافه همراهش راه افتادم که آرام گفت:

 

– ملکه، بهتره تنها توی کاخ قدم نزنید و این که لطفا به طبقه‌ی سوم نرید.

 

دستی به انتهای موهایم کشیدم، طبقه‌ی سوم چه داشت که نباید می‌رفتم؟

 

– چرا؟

– ملکه ورود به اون جارو ممنوع کرده.

 

خب پس حتما سر فرصت می‌رفتم. مقابل حمام فرجد برایم تعظیم کرد. بوی خوبی از حمام می‌آمد، کمی آب تنی که بد نبود؟ لعنتی خسرو هم قرار نبود بیاید و این یعنی ضایع شدن!

 

مهم نبود. این نقشه از اول هم بد بود. وارد حمام شدم و گفتم:

 

– همگی بیرون.

 

دختری که در حال شناور کردن گل‌ها روی آب بود چشمی گفت و بلند شد. از حمام خارج شد و ندیمه‌ها دنبالش رفتند.

 

دورتادور حوض شمع های معطر کوچک گذاشته بودند، چندتا مخده( بالشت) و سینی غذای مفصل.

 

عمیق بو کشیدم، بوی قلیانی که در مشامم پیچید لبخند روی لبم کاشت. کاش نقره و جیران می‌آمدند و شب را این جا می‌گذراندیم.

آهی کشیدم و مقابل سینی نشستم، انگوری برداشتم و هنوز به دهان نگذاشته بودم که…

 

– یه ملکه بدون پادشاهش غذا خوردن رو شروع نمی‌کنه‌.

 

انگور را به در دهانم گذاشتم و جویدم. کی خبرش کرده بود؟ فکر کردن نمی‌خواست، جز جیران و نقره کسی نبود.

 

– و همچنین یه ملکه حرف پادشاهش رو بی‌جواب نمی‌ذاره‌.

 

آرام خندیدم که کنارم نشست، لبخند روی لبش باعث تعجبم شد. خیلی نمی‌خندید، بداخلاق نبود ولی بشاش هم نبود….

دستش را به سمت سینی دراز کرد.

 

– سر کیفید پادشاه…خبریه؟

 

موهایم را از روی شانه‌ام کنار زد که کمی معذب شدم. میل عجیبی به لمس کردن من داشت که درکش نمی‌کردم‌.

 

شاید مساله‌ی همان میلی بود که نقره می‌گفت. خسرو به من میل داشت که این طبیعی بود، من زنش بودم. حق داشت به تنم دست بزند.

 

– تنها نشسته بودم توی اتاق که ندیمه بهم گفت ملکتون حمام رو آماده کرده. بگو ببینم مناسبتش چیه؟

 

لبم را گاز گرفتم، بابت این خوش حال بود؟ حال چگونه نقشه‌ی مزخرفم را توجیه می‌کردم؟

 

انگور دیگری برداشتم و گفتم:

 

– آره خب. من خواستم خودم حموم کنم احتمالا فکر کردن که یه شب دونفره می‌خوام. اشتباه به عرضتون رسوندن عالیجناب.

 

دستش را روی کمرم گذاشت و سرش را نزدیک  شانه‌ام آورد.

 

دماغش را به گردنم مالید که شوک زده ماندم. دستش را نوازش گونه روی کمرم بالا پایین کرد و آرام گفت:

 

– این سینی غذا رو هم فقط واسه خودت می‌خواستی؟

 

حقیقت را می‌گفتم بهتر نبود؟ نه آن موقع فکر می‌کرد حسود هستم. بهتر بود چیزی نداند، بگذار فکر کند که واقعا دلم شب حمامی با او می‌خواست.

 

– خب گفتم غذا می‌خوام و…

 

با هیسی که دم گوشم گفت ساکت شدم، کمی نگاهم کرد. باورم نمی‌شد، ستاره‌های درون چشمانش برقشان بی نظیر بود.

 

سرش را عقب برد و به سینی اشاره کرد.

 

– غذا بخوریم که خیلی گشنمه.

 

 

اها! این حرف خوبی بود چون من هم گرسنه بودم. کنی برنج در دهانم گذاشتم، غذاهایشان خیلی خوشمزه نبود.

 

باید روی آشپزخانه نظارت می‌کردم. خسرو بی حرف مشغول خوردن بود و این آرامشش برایم عجیب بود.

 

پدرم عادت داشت موقع غذا خوردن حرف بزند. دوست هم نداشت جوابی بگیرد، فقط پشت سر هم حرف می‌زد.

 

صحبت از حرف شد، باید چیزی به خسرو می‌گفتم.

 

– مرسی که نقره رو اوردی.

 

سرش را برایم تکان داد و دستش را با آب در ظرف شست. نگاهم کرد و گفت:

 

– چقدر کند غذا می‌خوری‌.

 

خندیدم و دستم را زیر چانه‌ام گذاشتم، من کند غذا نمی خوردم‌. استرسی که در جانم بود اجازه‌ی خوردن به من نمی‌داد.

 

– سیر شدم، خوشمزه نیست. باید یه نظارتی سر آشپزخونه داشته باشم.

 

روی مخده(بالشت) لم داد و طی یک حرکت ناگهانی کمرم را گرفت و سمت خودش کشید. به گونه‌ای که من به شکمش تکیه داده بودم‌، کمی سرم را کج کردم و نگاهش کردم و مشغول باز کردن بافت موهایم شد.

 

– بلدی غذا بپزی؟

 

– فرنگ که بودم یاد گرفتم. تنهایی کارهای عجیبی با آدم می‌کنه.

 

دستش را درون موهایم فرو کرد و به همشان ریخت. چرا از دستش فرار نمی‌کردم؟

 

انگار که چیزی در وجودم دستور می‌داد بمانم، چیزی که دائم به من می‌گفت فرار کردنم بی‌‌فایدست و فقط اوضاعم را بدتر می کند.

لمس دستش هم بد که نبود، مهربان بود و انگار که می‌خواست آن شبی که کاملا در ذهنم کمرنگ شده بود را جبران کند.

 

– وقتی بچه بودم چهارشب توی قلعه تنها موندم.این تنبیه پدرم بود.

 

– تنبیه؟

سرش را بالا پایین کرد. از سنگ دلی شاه عبید شنیده بودم.

 

– اجازه نمی‌داد کسی بهم آب و غذا بده، هرشب میومد و یکم می‌داد در حد این که از حال نرم و بعد بی‌حرف می‌رفت.

 

– پس پادشاه همچین هم توی پر قو نبودن.

 

 

 

توی گلو خندید و بند لباسم را از پشت کشید. دستم را روی بالاتنه‌ی لباسم گذاشتم، چرا لباسم را باز کرد؟

 

– هیچکی نبوده. هرکسی در جایگاه خودش سختی کشیده. بلند شو.

 

خودش ایستاد و بازوهایم را گرفت مرا بلند کرد و طی یک حرکت لباسم دیگر در تنم نبود.

متعجب اول به او نگاه کردم و بعد به خودم که با زیر پوش مقابلش بودم.

 

– اینارم دربیارم.

 

ترسیده دست دور تنم پیچیدم و قدمی به عقب رفتم. نه من این را نمی‌خواستم.

 

– من…من نمی‌خوام، می‌خوام برم، لطفا و…

 

دست دور کمرم انداخت و هیسی گفت، نفس داغش به لب‌هایم خورد.

سرش را نزدیک تر آورد و لب‌هایم را بوسید که موهای تنم سیخ شدند. آرام کمرم را به خودش چسباند و لب پایینم را کمی مکید.

 

ناگهان گرمایی در سرتاسر تنم پخش شد، دست دومش روی کمر لختم به حرکت درآمد و بند لباس زیرم را باز کرد.

 

– بهم اعتماد کن و همراه من بیا.

 

دستم را آرام کشید که تکانی نخوردم. بدنم داغ بود ولی پاهایم به زمین قفل شده بودند. لبخند مهربانی زد و این بار کمی خشن تر لب‌هایم را درون دهانش کشید.

 

دستش را روی گردنم گذاشت و آن‌جا مسیر دوم لب‌هایش بود. با مکی که زد زانوهایم لرزید و بالاخره توانست مرا همراه خودش ببرد.

 

– پادشاه، من حس خوبی ندارم.

 

– بهم اعتماد کن، قرار نیست بلایی سرت بیارم. می‌خوام امشب رو جایگزین شب حجلمون بکنم.

 

جلوی چشمم لباسش را کند که ناخودآگاه نگاهم پایین رفت و دقیقا لای پایش متوقف شد و واو!

من چگونه این حجم را درونم تحمل کرده بودم؟

 

پس درد روز بعدم از این بود. آب دهانم را قورت دادم و سرم را بالا گرفتم که خسرو داخل حوض رفت.

 

تنم از بخار ساطع شده از آب داغ تر شد‌. دستم را گرفت و مرا کشید. حرکتی نکردم، می‌خواست همراهش حمام کنم؟

 

– ملک، بیا‌ نترس قرار نیست کاری کنم. فقط یکم آرامش، همین. بیا.

 

بعد از کمی کلنجار رفتن موفق شد مرا درون آب بکشد. گیج بودم و فکرم همش پی آن لحظه‌ای بود که پوست گردنم را لای لب‌هایش کشید.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 56

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان زئوس 3.3 (12)

بدون دیدگاه
    خلاصه : سلـیم…. مردی که یه دنیا ازش وحشت دارن و اسلحه جز لاینفک وسایل شخصیش محسوب میشه…. اون از دروغ و خیانت بیزاره و گناهکارها رو به…

دانلود رمان شهر زیبا 3.3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره دیدن کسی که فراموشش کرده بودم…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x