رمان روشنگر پارت ۵۳

4.4
(57)

 

 

«ملک»

 

بازویم را از میان پنجه‌ی ندیمه کشیدم و با فریاد سعی کردم خودم را نجات دهم. دم صبح به تختم آمده بودند.

 

به بهانه‌ی رسم و رسوم بعد شب حجله مرا بیدار کرده و حدس بزنید رسمشان چی بود؟

ملکه عصبی فریاد زد.

 

– چموش گستاخ. کاری که گفتم رو بکن.

 

نگاهی به اطراف و تمام دختران حرم سرا کردم. واقعا انتظار داشت جلوی همه این کار را بکنم؟

نه!

در صورتش فریاد زدم.

 

– این چه رسم مزخرفیه؟ اصلا همچین چیزی نیست این کار هارو از عمد می‌کنید تا منو تنبیه کنید.

 

ملکه دستکشش را روی زمین پرت کرد و به سمتم آمد. سعی خودم خودم را از حصار دو ندیمه ای که یکی کمرم و دیگری بازویم را گرفته بود خلاص کنم.

 

ملکه مقابلم ایستاد.

 

– نذار حرفم رو چند بار تکرار کنم دختر. به ضرر خودته. این رس…

 

جیغ بلندی کشیدم و بالاخره توانستم خودم را از حصارشان خارج کنم.

 

دامنم را بالا گرفتم و به سمت درب خروجی سالن حرم سرا دویدم که دم در با چیز محکمی تصادف کردم.

 

از سر درد ناله کردم که دستی کمرم را گرفت اجازه‌ی سقوطم را نداد.

 

چشم باز کردم و با دیدن صورت خسرو دقیقا جلوی صورتم وحشت کردم. جیغ دیگری کشیدم و از آغوشش خارج شدم که دستی از پشت مرا گرفت.

 

– بیا این جا ببینم دختره‌ی سلیطه.

 

ملکه بود، در جدال درونم خسرو برنده شد پس تنم را پشتش کشیدم و از پشت بازواش را چنگ زدم.

 

تکانی خورد ولی خودش را کنترل کرد. سرم را روی کمرش گذاشتم و نفسی کشیدم.

 

 

 

خسرو متعجب بینمان ایستاده بود و نمی‌دانست چه اتفاقی افتاده.

 

– چی شده؟

 

ملکه عصبی با صورتی خشمگین و موهای به هم ریخته‌ دستش را به سمتم دراز کرد.

 

– به رسوم احترام نمی‌ذاره. بهش گفتم رسم صبح حجلس، تا الان هم یک روز دیرتر شده.

 

خسرو کلافه نفس کشید و سعی کرد مرا از پشتش جدا کند ولی من محکم تر لباسش را گرفتم.

 

– ملکه‌ی من، چه رسمی که ملک حاضر نیست انجامش بده؟

 

ملکه تهدید وار نگاهم کرد و گفت:

 

– سینی درست کردن و کاچی دادن بهش. باید برای آبستن آماده باشه.

 

اشک چشم‌هایم را پر کرد، چه راحت دروغ می‌گفت. تنم را کج کردم و خیره به نیم رخ خسرو با گریه گفتم:

 

– نه نه این نیست، ملکه بهم گفت لخت شم جلوی همه. تا ببینن سایز شما چقدر منو باز کرده.

 

با این حرفم چشم‌های خسرو از تعجب گشاد شدند و تکان محکمی خورد.

 

– چی؟ مادر! این چه رسمیه؟

 

ملکه چشم غره‌ای به من رفت و حرفی نزد. می‌خواست انکار کند؟

 

– نکنه ملک دروغ میگه؟ ملک؟

 

لب برچیده نگاهش کردم که کلافه رویش را چرخاند. خسته بودم و از شدت درد زیر دلم تیر میکشید.

 

– نه داداش. راست میگه.

 

خواهرش بود، همانی که همراه فواد می‌رقصید. تمام مدت ساکت و خاکستری نگاه می‌کرد و دقیقا در همان جایی که نیازش داشتم دهان باز کرده بود.

 

خسرو دستی به صورتش کشید.

 

– ملکه، هیچ می‌دونید این کار توهین به عزت و مقام ملکه‌ی منه؟

 

ملکه‌ی من؟ با من بود! الهی خودش و ملکه‌اش بمیرند.

 

 

 

ملکه مشغول بحث با خسرو شد. بی‌توجه به حرف‌هایشان دامن لباس سنگین و بلندی که تنم کرده بودند را بالا گرفتم و با دو به سمت اتاقم رفتم.

 

محافظ در را برایم باز کرد، خودم را درون اتاق پرت کردم و جیغ بلندی کشیدم.

 

لعنت به زندگی که این باشد! یک روزی خودم را از تراس پرت خواهم کرد.

 

روی تخت نشستم و سرم را میان دستانم گرفتم که در با شتاب باز شد و خسرو وارد شد. با دیدنم در آن حالت اخم کرد و بهانه‌ای برای ترکیدن دست من داد.

 

خشمگین به سمتش یورش بردم و مشتی به سینه‌اش زدم.

 

– وحشی، حیوان، دیشب مثل چی افتادی روی من. بعد هم در حالی که از خون ریزی داشتم می‌میردم گورتو گم کردی.

وقتی هم توی حموم بودم اون مادرت و ندیمه‌های اشغالش ریختن سرم و کشون کشون منو بردن توی اشپزخونه و هزارتا زهرمار به خوردم دادن.

 

خشمگین به سینه‌اش مشت می‌زدم و گله می‌کردم.

 

هلش دادم و عقب رفتم. انگار که از چشم‌هایم آتش می‌بارید. نگاهم که به تخت خورد یاد دیشب افتادم…

 

لب‌هایش، دست‌ هایم، لعنتی آن ضربه‌هایی که به تنم‌می‌زد. دست‌هایم را دو طرف سرم گذاشتم و از ته دل فریاد زدم.

 

در اتاق باز شد و جیران داخل امد. نگران کنار منی که که زیر تخت آوار شده بودم نشست.

 

آنقدر گریه کرده بودم که سرم درد گرفته بود.

– به ملکه می‌گم کاریت نداشته باشه. یه چیزی اوردم واست…

 

دستی به بینی‌ام کشیدم و سرم را بالا گرفتم. کسی پشت سر خسرو ایستاده بود، کنار رفت و من با دیدن نقره دهانم باز ماند.

 

– پیشش باشید، یکم دیگه میام می‌خوام باهات حرف بزنم ملک. تا اون موقع خودت رو جمع و جور کن.

 

 

خسرو که رفت نقره با گریه خودش را در آغوش انداخت. بغضم شکست و دست‌هایم را محکم دور تنش پیچاندم.

 

– چه…چه بلایی سرت اوردن؟

 

جیران کلافه از پوفی کشید، حق داشت! کل روز سرش را خورده بودم و از کار هایی که خسرو با من کرده بود گله می‌کردم.

 

– تورو خدا بسه. من عادت ندارم شاهدخت رو این جوری ببینم، قلبم داره می‌ترکه توروخدا بسه.

 

دقایقی بعد من آرام در حال نوشیدن چایی بودم. نفسم به سختی بالا می‌آمد و گلویم از شدت فریادهایی که زده بودم درد می‌کرد.

 

– حتی خونریزی زیادی هم نداشت. فقط یه تیکه از ملافه. تازه گردن و سینه‌اش هم جای خون مردگی هست.

 

نقره در حالی که فنجان را به سمت لبش می‌برد هومی گفت و بعد از نوشیدن گفت:

 

– پس یعنی خسرو جان خوب خوردتش مگه نه؟

جیران ریز خندید و من با ته توانم اخم کردم.

 

– درد داشت نقره. هی سینه هام رو فشار می‌داد.

 

جیران به سرفه افتاد، این را به او نگفته بودم.

 

– در دیزی بازه، حیای گربه کجاست؟

 

نقره این را گفت و همراه جیران خندیدند، من هم خنده‌ام گرفت.

 

– اولین بار که مشتری واسم اومد، لگنم شکست. تا یک هفته خون ریزی داشتم و سینه هام زخم شده بودن.

گردنمو اونقدر گاز گرفته بود که‌ نمی‌تونستم تکونش بدم ولی تو…

 

با فنجانش اشاره‌ای به گردنم کرد.

 

– این کبودی ها نشونه ی معاشقس. می‌دونم که میگم. اولین بار کلا درد داره ملک ولی بارهای بعد لذت می‌بری.

 

عصبی لبم را جویدم و گفتم:

 

– نمی‌خوام دیگه بیاد سمتم. هی همه جام رو فشار می‌داد. چه وضعشه؟

 

– اون نخواد تو می‌خوای، بگو بینم وقتی داشت گردنت رو مک می‌زد چه حسی داشتی؟

 

کمی فکر کردم، تنها حسی که داشتم وحشت بود.

 

– ترس. مست هم بودم، فقط اون رفتنش توم یادمه.

 

جیران دستش را به علامت تاسف تکان داد و نقره صورتش را برایم کج کرد.

 

– من نمی‌خوام زن خسرو باشم، اصلا نمی‌خوام زن باشم.

نقره مادرش منو کشون کشون برده بهم میگه یالا نشونم بده ببینم چقدر باز شدی.

 

نقره با تعجب نگاهم کرد و من با بیچارگی رو برگرداندم، این کار ملکه خیلی تحقیر آمیز بود و همین قلبم را می‌سوزاند.

 

رابطه‌ام با خسرو درد داشت ولی درد این کار ملکه بدتر بود…

 

– برید بیرون.

 

خسرو کی داخل آمده بود؟ جیران و نقره نگاهی به هم انداختند و از اتاق خارج شدند. زانوهایم را زیرا چانه‌ام جمع کردم، کجا رفته بود؟

 

حقیقت را شنیده بود و در این حد آرام بود؟

کنارم نشست و دستش را به سمتم دراز کرد، دستم را گرفت و فشرد.

 

من خیره فقط نگاهش کردم، حرفی برای گفتن نداشتم.

 

– باید حقیقت رو زودتر بهم می‌گفتی.

 

پوزخندی زدم.

 

– که من رو بذاری همون جا و پدر و مادرم رو بدبخت کنی، بعدشم ارسلان بیوفته به جونم؟

 

به سمتم خم شد. او نزدیک تر می‌شد و من خم تر ‌می‌شدم.

 

– فکر کردی الان که فهمیدم خونوادت قراره حال خوبی داشته باشن؟

گولم ز…

 

عصبی تنم را صاف کردم و هلش دادم. نمی‌دانم در وجود این مرد چه بود که مرا هربار اینقدر عصبی می‌کرد.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 57

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان بومرنگ 3.8 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: سبا بعد از فوت پدر و مادرش هم‌خانه خانواده برادرش می‌شود اما چند سال بعد، به دنبال راه چاره‌ای برای مشکلات زندگی‌اش؛ تصمیم می‌گیرد از خانواده کوچک برادرش جدا…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x