«خسرو»   – یالا راه بیوفتید. تا شب می‌خوام به کاخ سلیمان برسیم.   روی اسب نشستم و نگاه نافذی به تک تک نگهبان ها انداختم. سریع آماده شده…

    زبانش که روی نوک سینه‌ام نشست جرقه ای درونم زده شد.   – خسرو… من ملوک نیستم، تو…تو اون رو خری…خرید.. با صدای بلند ضجه زدم. جیغ کشیدم…

    راضی کردن؟ واژه‌ای که هیچ وقت در قاموسم نگنجید. هرجا که من قدم می‌گذاشتم همراه خودم موجی از تنفر و انزجار را می‌بردم.   سال‌های سال حرام زاده…

      چشمی گفت و بدون نگاه دیگری به در و دیوارهای کاخ به اتاق رفتیم. اولین کاری که بعد از ورود به اتاق کردم شل کردن بندهای سینه…

    نمی‌دانم چرا ولی معذب شدم، کمی بی‌پروا بود. البته نگاه وحشی خسرو در معذب شدنم بی‌تاثیر نبود.   – بگو اون قطعه رو بنوازن.   فواد لبخندش را…

  زن خسرو خندید، بلند و خیلی تلخ! فکر کنم به نقطه‌ی حساسی تیرم را زده بودم.   ملکه به سمتم خم شد، رگه‌های قرمز درون چشمش را به من…

      خلیفه؟ این دگر کی بود. با گرفته شدن دستم از جا پریدم. همان مرد مریض بود.   فکش کمی کج بود و زبانش مثل یک سگ از…

– نمی‌شنوی چی میگم؟ صدای مرد بود. همانی که شواهد می‌گفتند برادر خسرو بود.   محافظ تکان نخورد‌، انگار که در جدلی که یک سویش جانش بود گیر کرده بود…

    از بین ندیمه ها رد شدم که بازویم توسط یکی از آن‌ها محاصره شد. محکم دستم را گرفت.   – شما نمی‌تونید این‌جوری برید.   نیشخندی زدم. بازویم…

      تلخ شده بودم و این تلخی‌ام به زنی نیش می‌زد که اخم پدرش برای تا کردن کمرم کافی بود.   دستش را از روی شانه ام پایین…

    رد انگشتش روی نقطه‌ی خصوصی تنم می‌سوخت. دست‌هایم را بند میز کردم تا زانوهای لرزانم سقوط نکنند.   – موهای تنت رو بزن. از زن مودار بدم میاد.…

    با باز شدن در حرف جیران ناقص ماند و من هنوز درگیر آن ملکی بودم که جیران گفت. دیگر شاهدختش نبودم؟   قامت خسرو چنان ترسی بر تن…

    سر چرخاندم و با دیدن خسروی خشمگین بغض کردم. شده بود نجات دهنده‌ام در بین عامه و قاتل پروانه‌هایم در تنهایی…   – توی کار من دخالت نکن.…

      آخی گفتم که شانه‌هایم را گرفتند و تنم را مثل یک فاحشه‌ی خوابیده در بستر یک جلاد به تخت چسباندند.   – خیلی بدم میاد به زور…

    چشم‌هایش گرد شد که از کنارش رد شدم و روی تخت نشستم.   – چرا؟ به چه دلیلی باید من رو برگردونید؟ از من راضی نیستید.   با…