رمان روشنگر

رمان روشنگر پارت ۳۴ 4.3 (38)

بدون دیدگاه
    نفس عمیقی کشید. دست‌هایم را دوباره روی صورتم کشیدم. پلک‌هایم قصد جدا شدن را نداشتند.   – خداروشکر…خیلی بد می‌شد اگه این‌جا توی این چادر…یعنی!   از خجالت…
رمان روشنگر

رمان روشنگر پارت ۳۱ 4.5 (42)

۱ دیدگاه
    با این که می‌دانستم او مرا پیش ارسلان رها کرده بود ولی با تمام قدرت لباسش را چنگ زده بودم.   قلبم محکم در سینه می زد. ارسلان…
رمان روشنگر

رمان روشنگر پارت ۳۰ 4.4 (39)

۱ دیدگاه
    کلاه شنلم از روی سرم رها شد و موهایم همراه وزش باد شدند. مردی که به چارقدم گیر می‌داد با سرعت می‌تازید.   – کی‌خسرو…آروم تر!   جوری…
رمان روشنگر

رمان روشنگر پارت ۲۹ 4.8 (30)

۱ دیدگاه
      می خواست با ما بیاید؟ این واقعا بد بود. آن هم برای منی که یک بار عمو خطابش می‌کردم و بار دیگر ارسلان…   محافظ در کالسکه…
رمان روشنگر

رمان روشنگر پارت ۲۸ 4.7 (40)

۱ دیدگاه
    – به به…دخترمون هم اومد. بیا پیش من بشین.   عمو به کنار خودش اشاره کرد. بی‌توجه کنار مادرم ایستادم. پشت سر خسرو چند ندیمه سینی به دست…
رمان روشنگر

رمان روشنگر پارت۲۷ 4.7 (29)

بدون دیدگاه
    سرم را میان دست‌هایم فشردم. صورتم در هم رفت و هق بدون اشکی زدم.   از زیر ارسلان فرار می‌کردم تا زیر خسرو بیوفتم؟ جیران دستی به موهایم…
رمان روشنگر

رمان روشنگر پارت ۲۶ 4.4 (36)

۱ دیدگاه
    زانوهایم خم شد و سر خوردم که خسرو دست دورم انداخت و مرا جلو کشید. دستش را پشت کمرم گذاشت.   سرم روی سینه‌اش قرار گرفت.   –…
رمان روشنگر

رمان روشنگر پارت ۲۴ 4.3 (36)

بدون دیدگاه
      چشم‌هایم بسته نشده گشاد شدند. صدای عمو بود یا توهم زدم…در با شدت باز شد، جیغی کشیدم و از آن‌طرف تخت پریدم.   جیران ترسیده نگاهم کرد.…
رمان روشنگر

رمان روشنگر پارت ۲۲ 4.5 (45)

۱ دیدگاه
    پتو را روی سرم کشیدم. بعد از چند لحظه با پیچیدن صدای بسته شدن در نفس عمیقی کشیدم.   – مادرتون…ملوک رو فراری داد شاهدخت…بعدش شمارو، ولی شما…