رمان روشنگر

رمان روشنگر پارت ۲۱ 4.5 (32)

بدون دیدگاه
  با صدای باز شدن در چشم باز کردم. اشک کنار چشمم را خودش را پیدا کرد، دست‌هایم را حائل تنم کردم و نشستم.   کمرم درد می‌کرد. ناله‌ای کردم…
رمان روشنگر

رمان روشنگر پارت ۲۰ 4.6 (34)

۱ دیدگاه
    هر قدمم به سنگینی یک سنگ بود. دامن لباسم را بالا گرفتم که شنل خسرو از دور تنم افتاد.   – همون جا بیاست.   با شنیدن صدایش…
رمان روشنگر

رمان روشنگر پارت ۱۵ 4.5 (40)

بدون دیدگاه
با برخورد زبانش به گردنم جیغی کشیدم و تنم را عقب کشیدم که با دو دستش بازوهایم را گرفت.   خشمگین غرید و مرا روی زمین پرت کرد. بغضم همراه…
رمان روشنگر

رمان روشنگر پارت۱۴ 4.4 (23)

۱ دیدگاه
    – شاهدخت…شاهدخت؟   ترسیده دست‌هایم را از روی صورتم برداشتم.   آردا بود. همراه با دخترک بیچاره‌ای که فراری‌اش داده بودم. نفس نفس زنان خیره‌شان شدم.   آردا…
رمان روشنگر

رمان روشنگر پارت ۱۲ 4.1 (30)

بدون دیدگاه
    از پله‌ها بالا رفتم و روی تخت نشستم. پدر و مادرم دو طرفم نشستند.   کی‌خسرو تنهایی روی تخت روبه‌رویمان نشست . نگاه داغ و سوزانش تنم را…
رمان روشنگر

رمان روشنگر پارت ۱۱ 4.4 (36)

۱ دیدگاه
      پلک روی هم گذاشتم و عصبی چرخیدم. مادرم با دیدنم متعجب شد و به سرتاپایم نگاه کرد.   – مامان…من یکم پیش لخت بودم. اگه منو می‌دیدی…
رمان روشنگر

رمان روشنگر پارت ۸ 3.8 (26)

بدون دیدگاه
      پوزخندی زدم و رو برگرداندم، سر راهم نگاه پر اخمی حواله ی خسرو کردم و از سرسرا خارج شدم.   خشمگین به سمت آشپزخانه رفتم، جایی که…
رمان روشنگر

رمان روشنگر پارت ۷ 4.4 (34)

۱ دیدگاه
      با دستانم آب را به بازی گرفتم، انگشت‌هایم را دانه دانه در موج و شکنش فرو می‌کردم و از او گرما می‌گرفتم و سرما می‌دادم.   تنم…