رمان روشنگر پارت ۲۱ 4.5 (32)10 ماه پیشبدون دیدگاه با صدای باز شدن در چشم باز کردم. اشک کنار چشمم را خودش را پیدا کرد، دستهایم را حائل تنم کردم و نشستم. کمرم درد میکرد. نالهای کردم…
رمان روشنگر پارت ۲۰ 4.6 (34)10 ماه پیش۱ دیدگاه هر قدمم به سنگینی یک سنگ بود. دامن لباسم را بالا گرفتم که شنل خسرو از دور تنم افتاد. – همون جا بیاست. با شنیدن صدایش…
رمان روشنگر پارت ۱۹ 4.3 (35)10 ماه پیشبدون دیدگاه قلبم ایستاد و فرصت زدن پیدا نکرد. در اتاق به هم کوبیده شد و من مردی را دیدم که خواهرم گولش زده بود. شمشیر به دست نگاهم…
رمان روشنگر پارت۱۸ 4.2 (31)10 ماه پیشبدون دیدگاه صدای باز شدن در که آمد، دستم را جلوی دهانم گرفتم تا هق نزنم. – شب به خیر ارباب... خوش اومدید. – هیس…شاهدخت کوچیک کجاست زن؟…
رمان روشنگر پارت ۱۷ 4.4 (35)10 ماه پیشبدون دیدگاه هلش دادم و وارد خانه شدم. گوشهی دیوار آوار شدم و با گریه سرم را به دیوار کوبیدم که خواجه به سمتم آمد. – دیوونهای؟ پاشو…
رمان روشنگر پارت ۱۶ 4.5 (29)10 ماه پیشبدون دیدگاه عمو شمشیر خونیاش را انداخت. خم شد و دستش را به خون دخترک نگون بخت آغشته کرد. – جمع کنید جنازشو. قبل این که صبح بشه چالش…
رمان روشنگر پارت ۱۵ 4.5 (40)10 ماه پیشبدون دیدگاهبا برخورد زبانش به گردنم جیغی کشیدم و تنم را عقب کشیدم که با دو دستش بازوهایم را گرفت. خشمگین غرید و مرا روی زمین پرت کرد. بغضم همراه…
رمان روشنگر پارت۱۴ 4.4 (23)11 ماه پیش۱ دیدگاه – شاهدخت…شاهدخت؟ ترسیده دستهایم را از روی صورتم برداشتم. آردا بود. همراه با دخترک بیچارهای که فراریاش داده بودم. نفس نفس زنان خیرهشان شدم. آردا…
رمان روشنگر پارت ۱۳ 4.5 (34)11 ماه پیشبدون دیدگاه لب روی هم چفت کردم. حرفش در ذهنم چرخید. شرفم را میبرد؟ دست لرزانم را دور تنم پیچیدم و به اطراف نگاه کردم که در باز شد.…
رمان روشنگر پارت ۱۲ 4.1 (30)11 ماه پیشبدون دیدگاه از پلهها بالا رفتم و روی تخت نشستم. پدر و مادرم دو طرفم نشستند. کیخسرو تنهایی روی تخت روبهرویمان نشست . نگاه داغ و سوزانش تنم را…
رمان روشنگر پارت ۱۱ 4.4 (36)11 ماه پیش۱ دیدگاه پلک روی هم گذاشتم و عصبی چرخیدم. مادرم با دیدنم متعجب شد و به سرتاپایم نگاه کرد. – مامان…من یکم پیش لخت بودم. اگه منو میدیدی…
رمان روشنگر پارت ۱۰ 4.4 (26)11 ماه پیشبدون دیدگاه سرش را تند تند تکان داد و با مظلومیت زمزمه کرد. – نمیگم. حتی اگر من رو بگیرم هم اسم شمارو نمیارم شاهدخت. این لطفتون رو…
رمان روشنگر پارت ۹ 4.2 (27)11 ماه پیشبدون دیدگاه – کاش بگید دنبال چی هستید تا کمکتون کنم. جیران کنارم قدم برمیداشت. اسب سواری بلد نبود و از کاخ تا این جا را با اسب سواری…
رمان روشنگر پارت ۸ 3.8 (26)11 ماه پیشبدون دیدگاه پوزخندی زدم و رو برگرداندم، سر راهم نگاه پر اخمی حواله ی خسرو کردم و از سرسرا خارج شدم. خشمگین به سمت آشپزخانه رفتم، جایی که…
رمان روشنگر پارت ۷ 4.4 (34)11 ماه پیش۱ دیدگاه با دستانم آب را به بازی گرفتم، انگشتهایم را دانه دانه در موج و شکنش فرو میکردم و از او گرما میگرفتم و سرما میدادم. تنم…