رمان روشنگر پارت ۵۲

4.6
(54)

 

 

صدای هین پادشاه با خنده‌ی ملکه یکی شد و من ماندم در تضاد مردم این سرزمین. سرم را به دو طرف تکان دادم و سوار اسبم شدم.

 

– برمی‌گردیم.

 

وقتی از سرزمین سلیمان خارج شدیم برای استراحت کنار شراب خانه‌ای توقف کردیم، اسب ها به غذا نیاز داشتند، من هم به کمی شراب‌!

 

در شراب خانه را هل دادم و وارد شدم. افراد حاضر در آن جا با دیدنم ساکت شدند، با دستم اشاره‌ای کردم تا راحت باشند.

 

پشت میز نشستم که دختری شراب به دست کنارم ایستاد‌.

 

لیوان را از دستش گرفتم و منتظر ماندم پرش کند، تعللش را که دیدم سرم را بالا گرفتم، چهره‌اش اشنا بود.

 

– قربان، شمایید؟

 

سریع تعظیم کرد و مقابل پایم نشست. کمی متعجب شدم. این زن که بود؟ چشم های تیره‌اش را ملتمس گونه به صورتم دوخت و گفت:

 

– من نقره‌ام. همونی که ملک رو پناه داد توی روسپی خونه.

براتون پیک فرستادم.

 

یادم آمد، همان دختری که بعد ها فهمیدم چگونه ملک را از دست ارسلان نجات داده بود. دست زیر چانه‌اش گذاشتم که بلند شد.

 

اشاره‌ای به روبه رویم کردم، نشست و انگشت‌هایش را درون هم قفل کرد.

دختر زیبایی بود. منتظر نگاهش کردم که کمی تنش را به سمتم خم کرد.

 

– عذر می‌خوام سرورم، ملک حالش خوبه؟

 

ابرویی بالا انداختم.

 

– چرا یه روسپی باید یک شاهدخت رو اینقدر صمیمی صدا بزنه؟

 

سرخ شد و عقب رفت. سرش را پایین انداخت و لبش را گاز گرفت.

 

– عذر می‌خوام. من و شاهدخت دوست های صمیمی بودیم، وقتی بچه بودم مادرم ندیمه‌ی ملکه بود و من هم‌بازی ملک…

 

 

دختر یک ندیمه، هم بازی یک شاهدخت!

انگار که فکرم را خواند که خودش ادامه داد:

 

– من و ملک بچه‌های تنهایی بودیم، ملک جنسش با خواهرش و بقیه‌ی اشراف زاده‌ها فرق داشت.

 

لیوان شراب را خودم پر کردم و منتظر به نقره چشم دوختم.

 

– بهش می‌گفتن حرام زاده، با این که نبود و نیست ولی عموش همیشه بهش می‌گفت.

بچه‌های اشرافی با ملک حرف نمی‌زدند.

ملک ولی با من خیلی خوب بود.

 

برای او هم لیوانی ریختم. حرف هایش درمورد ملک را دوست داشتم.

 

جایی میان سینه‌ام درد می‌کرد و من هیچ وقت جنسم مثل برادرهایم نبود.

 

من در آغوش زنی قدرتمند بزرگ شدم، زنی که یادم داد چگونه با زنی دیگر رفتار کنم.

من از قدرت مادرم احترام به زن‌ها را یاد گرفتم.

 

حتی وقتی که بزرگ تر شدم و فهمیدم که مادرم فقط برای زنان هم ارج خودش ارزش قائل است و دیگران فقط زیر دستانش هستند باز هم جنس زن برایم مقدس بود.

 

– ببخشید انگار دارم وقتتون رو می‌گیرم.

 

– چرا رفت فرنگ؟

 

نقره سرش را بالا گرفت و نگاهم کرد. چروک های زیر چشمش می‌گفت که این دختر با این زیبایی هم زندگی خوبی نداشته.

 

– گفتم که ملک فرق داشت.

وقتی بقیه‌ی اشرافی ها دستکش دستشون می‌کردند و یا گل دوزی می‌کردند ملک با من اسب سواری می‌کرد.

 

پس مهارت اسب سواری‌اش را از بچگی یاد گرفته بود.

 

– شمشیر زنی هم بلده و حتی شنا کردن! نیمه شب که می‌شد، توی آب سرد می‌پرید و هیچ وقت هم مریض نمی‌شد.

 

لیوان شراب را سر کشیدم، دیشب من دختری را به تخت کوبیدم که قوانین نسل به نسل اشرافی ها را زمین زده بود.

 

 

 

 

عصبی دستی به صورتم کشیدم.

 

– رفت فرنگ تا طبابت یاد بگیره. سال‌ها نیومد و همون موقع ها من روسپی شدم.

 

با این که دور بود ولی همیشه به یادش بودم. تا این که اون شب در زد…

اشک روی گونه‌اش را پاک کرد و بلند شد. لیوانم را پر کرد و جلویم گذاشت.

 

– حالش خوبه؟

 

کلافه نفس کشیدم. مادرم قرار نبود ندیمه در اختیار ملک قرار دهد، ملک سرکش بود. آن ندیمه‌اش جیران هم آرام و خجالتی بود پس…

 

– وسایلت رو جمع کن. می‌برمت کاخ پیش ملک   بمونی.

 

برقی که از چشم نقره ساطع شد دیدنی بود. ذوق زده مقابلم ایستاد و دستم را گرفت، متعجب خیره‌اش شدم.

 

– واقعا؟ راست میگید؟

 

بالافاصله خم شد و دستم را بوسید که متعجب تر شدم. دستم را کشیدم که لبخندش را کمی جمع کرد و عقب رفت‌. دستی به لباسش کشید و عقب رفت، تعظیم کرد و گفت:

 

– زود میام.

 

مثل یک باد از شراب خانه رفت. سری تکان دادم و شراب خوردم. نگهبان های اطرافم کم کم وارد شدند و هر کدام پشت میزی جا خوش کردند.

 

برای دونفرشان جا نبود. اشاره‌ای کردم.

 

– این جا بشینید.

 

نگاهی به هم انداختند و معذب مقابلم نشستند. من خشونت را دوست نداشتم مگر در موقع مناسبش!

 

برادرم عثمان ولی این گونه نبود، عثمان عصبی و وحشی بود. قطعا اگر می‌دید نگهبان ها کنارم نشستند گردنشان را می‌زد ولی من…

 

شاید من هم مثل ملک متفاوت بودم.

– شل کن خودت رو، بدترین قسمتش شب اول بود.

الان فقط باید بذاری بدنت کار خودش رو بکنه.

این حرف را در حالی گفت که تماس چشمی‌اش باعث شده بود من خودم را شل کنم.

با هر ثانیه ای که از نگاه کردن به چشم‌هایش می‌گذشت تنم گرم تر می‌شد، دستش از روی پارچه‌ی لباس زیرم عبور کرد و به داخل رفت.

– امشب دردناک ترین و لذت بخش ترین شب عمرت رو بهت هدیه می‌دم، ازش استفاده کن.

 

 

 

سال ها جنگیدن هم نتوانسته بود آن پیله‌ی آرام درونم را خاموش کند.

 

من بچه‌ی آرام و مهربانی بودم، برخلاف برادرهایم هیچ علاقه‌ای به شمشیر بازی و کشتن حیوانات نداشتم ولی اجبار…

 

اجبار باعث شد یاد بگیرم، بجنگم، بکشم و حالا…

 

به مردی تبدیل شوم که همه از اخمش می‌ترسند.

 

نگهبان های مقابلم آرام نشسته بودند، پسرکی با ظرف شراب آمد که گفتم:

 

– بذارش و برو.

 

چشمی گفت و همان کار را کرد.

 

– بخورید.

 

یکی از نگهبان ها را می‌شناختم، مادرش در آشپزخانه‌ی کاخ کار می‌کرد و شنیده بودم که پایش آسیب دیده.

 

– مادرت حالش چطوره؟

 

سرش را متعجب بلند کرد، فکرش را نمی‌کرد او را بشناسم ولی مگر می‌شد پسر طباخ مورد علاقه‌ام را نشناسم؟

 

– بد نیست قربان. زیر سایتون خوب میشه.

 

سری تکان دادم و لیوان هایشان را پر کردم.

 

– بهش بگو زود خوب بشه. من جز غذاهای اون چیزی نمی‌خورم.

 

متعجب چشمی گفت. بعد از دقایقی نقره در حالی که بقچه‌ای در دستش داشت وارد شراب خانه شد.

 

– سرورم من آماده‌ام.

 

بلند شدم که تمام نگهبان ها پشت سرم از شراب خانه خارج شدند. سوار اسب شدم.

 

– سوار هر اسبی که می‌خوای بشو بانو.

 

سرش را خجل وار پایین انداخت. انگشت‌هایش را هم پیچاند. می‌خواست حرفی بزند؟

 

– من اسب سواری بلد نیستم سرورم. تاحالا سوار نشدم.

 

لبم را زیر دندان کشیدم و به نگهبانی اشاره کردم.

 

– بانو رو پشتت سوار کن.

 

تعظیمی کرد و به نقره کمک کرد.

 

 

به سرعت به سمت کاخ تاختیم. حقیقتی که فهمیده بودم عصبی‌ام کرده بود، سلیمان و زنش سرم را کلاه گذاشته بودند.

 

اگر مادرم بفهمد ملک را سلاخی می‌کند، به او انگ گول زدن به ما را می‌زند ولی من از تنها کسی که عصبی نیستم ملک است.

 

گریه‌اش وقتی که از دست ارسلان فرار می‌کرد را به یاد دارم.

 

– مرتیکه‌ی حروم زاده، می‌خواست به دختر برادرش تعرض کنه.

 

با هر بار به یادآوردنش عصبی می‌شدم.

زخم‌های تنش وقتی در فاحشه خانه پیداش کردم. ترس از تجاوز بود…او به من پناه اورد و من چه کردم؟

 

مثل یک حیوان بر روی تنش آوار شدم. کلافه زیر لب غریدم. من که خیلی خشن با او رفتار نکردم، ملایم بودم ولی او آنقدر ترسیده بود که فقط درد کشید.

 

شب را توقف نکردیم و حوالی سپیده دم بود که به کاخ رسیدیم. از اسب پایین رفتم.

 

– بانو، همراهم بیا.

 

نقره خسته و گیج با قدم های شل به دنبالم راه افتاد. اسب سواری طولانی اذیتش کرده بود.

 

وارد کاخ شدنم مساوی با پیچیدن جیغ در گوشم بود و چه کسی جرات داشت در کاخ جیغ بزند جز ملک؟

 

به سمت جایی که از آن صدای جیغ می‌آمد رفت. از حرم سرا بود. ندیمه‌ای که ملک همراه خود آورده بود با گریه بیرون ایستاده بود و ندیمه‌های مادرم جلویش را گرفته بودند.

 

اخم کرده گفتم:

 

– چی شده؟ این داد و بی داد ها برای چیه؟ ولش کنید.

 

ندیمه ها ترسیده دخترک بیچاره را رها کردند که به سمتم آمد و…

 

ناگهان در حرم سرا باز شد و…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 54

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان شهر زیبا 3.3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره دیدن کسی که فراموشش کرده بودم…

دانلود رمان کنعان 3.5 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام در کارخانه تولید کاشی کنعان استخدام…

دانلود رمان زمردم 3.5 (11)

بدون دیدگاه
  خلاصه : زمرد از ترس ازدواج اجباری به پسرخاله اش پناه می برد، علی ای که مردانگی اش زبان زد است و دوازده سال از زمرد بزرگتر! غافل از…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x