رمان روشنگر پارت ۶۵

4.4
(51)

 

مهمت دست بلند کرد و موی نقره را کشید. سریع بازوی نقره را گرفتم ولی مثل این که مهمت افلیج زورش از من بیشتر بود.

 

نقره را روی زمین گرفت و مقصد بعدی اش موهایم بود. گرفت و کشید، مقابل پاهایش فرو آمدم.

 

سرم را بالا کشید و دستور داد جیران را بگیرند. صدایی از کسی درنمی‌آمد و من بی‌سلاح زیر دستش بودم.

 

خندید و دست دومش را زیر چانه‌ام گذاشت، سرم را بالا داد و با زبانش…

با آن زبان کثیفش گونه‌ام را لیسید. عق زدم و عق زدنم مساوی با کشیده‌ای بود که هوش و حواسم را پراند.

 

– جوری زیرم جونتو بگیرم که تموم جونت رو بالا بیاری ملکه!

 

موهایم را محکم تر کشید که چشم‌هایم را بستم، همه چیز آشنا به نظر می‌آمد. عمو…

او هم مشابه همین جمله را گفت و من جیک نزدم ولی حالا…

 

– حواست باشه قبلش خسرو گردنت رو نزده باشه!

 

چشم‌هایش از حدقه درآمدند و سرش را نزدیک تر کرد. آن‌قدر نزدیک که نفس‌هایش را حس می‌کردم.

 

– کی‌خسرو قراره شاهد هم خوابی من و تو باشه عزیزم‌‌.

 

– اون موقع خودم اون چیز لا پات رو می‌برم و می‌ندازم جلوی سگ تا هم خوابی با ملکه‌ی برادرت رو فراموش کنی!

 

دندان تیز کرد و دندان نشانش دادم. درونم بلوا بود و قلبم التماس می‌کرد تا زانو بر زمین بگذارم و تسلیم شده گریه کنم ولی این بار نه!

 

من دیگر شاهدخت نبودم، من ملکه‌ای بودم که پادشاهش ردای خودش را تنش کرد پس اینجا وقت کم اوردن نبود.

 

به جهنم که شعله‌ی آتش در اتاقم می‌رقصد، شعله‌ی درونم آتشش بدتر بود.

 

 

 

ترسیده بودم؟ خیلی!

نفس؟ اصلا نداشتم ولی کم آوردن آن هم جلوی مهمت و حرم سرا کار من نبود.

 

موهایم را کشید و بلندم کرد، جوری که صورتم مقابل صورتش باشد. صدای شمشیر زدن از بیرون می‌آمد.

 

– خواهیم دید.

 

مرا از موهایم بیرون کشید، جیغی کشیدم و دستش را چنگ زد. دستم را گرفت و محکم هلم داد.

 

تنم به دیوار چسبید و تن او به تن من!

کنار گوشم نفس کشید و دستش گلویم را گرفت. سرم را بالا داد.

 

– اون در حرم سرا رو ببند و اگه این زنیکه ها صداشون درآومد آتیششون بزن.

 

دستش بالاتر آمد و روی دهانم نشست. تن خمیده‌اش را محکم تر به من چسباند و دم گوشم پچ زد.

 

– اصلا واسم جذابیتی نداری.

ولی تو نور چشم خسرویی و خاموش کردن نور داداشم آرزوی منه.

 

بازوهایم را گرفت و مرا چرخاند. محکم به دیوار مرا کوبید و موهایم را از صورتم کنار زد.

آن دهانش راه افتاده بود و این مرد دیوانه شده بود.

 

– مهمت…تو یه فلج دیوونه‌ای، قبل این که منو خاموش کنی خودت…

 

گلویم را که فشار داد دیگر صدایم درنیامد. دهانم باز ماند و مانند ماهی از آب بیرون افتاده برای نفسی تقلا می‌کردم.

 

نوک خنجرش را کنار چشمم گذاشت.

 

– خفه شو. چقدر تو زشتی‌…نظرت چیه قبل این که زیرم بکشمت صورتت رو خط خطی کنم؟

هوم؟

 

نوک خنجرش را تا چشمم آورد و…

 

 

– مهمت!

 

فریادی شنیدم و بعدش نفس امد…رهایی آمد و سقوط…

زانوهایم محکم به زمین خوردند. برای ذره‌ای نفس گلویم را چنگ زدم و روی زمین غلطیدم.

 

سرم را بالا گرفتم و از پشت پرده‌ی خون و اشک به خسرو و مهمت چشم دوختم.

خسرو محکم مهمت را به دیوار کوبید و شمیر اغشته به خونش را زیر گلویش گرفت.

 

– به خاتون من دست زدی؟

 

مهمت زیر دست خسرو در حال جان دادن بود ولی…

مرا نگاه کرد و خندید، منی که زانوزده بر زمین یک دستم روی گلویم بود و دیگری روی چشمم…

 

– تیزی زدم به چشمش!  از فردا میره تو حرم سرا مگه نه؟

میشه ندیمه، بعدش کیو می‌کشی تو اتاقت؟

 

خسرو وحشت زده و عصبی نگاهم کرد و با دیدن خون در حال ریختن از لای انگشتانم مهمت را رها کرد.

 

به سمتم آمد و و کنارم نشست. دستم را از روی چشمم کنار زد و نگاهم کرد، آرام گونه‌ام را لمس کرد که چشمم را گشودم ولی با درد گوشه‌اش اخم کردم.

 

– آیی…درد می‌کنه‌.

 

– می‌تونی…ببینی؟

 

آرام پلک زدم ولی پر درد. خنجرش گوشه‌ی چشمم را زخمی کرده بود و تا کنار گوشم آمده بود.

 

خسرو را می‌دیدم، آرام سرم را تکان دادم که بلند شد و به سمت مهمت خوابیده روی زمین رفت.

 

نمی‌توانست بلند شود! خسرو شمشیرش را درون پایش فرو کرده بود. خنجرش که کنار من افتاده بود حالا در دست خسرو بود.

 

– مهمت…برادر، به چشم خاتون من آسیب رسوندی!

 

مهمت بلند خندید و گفت:

 

– خاتون تو نیست! غرامتیه که بابت تصرف قلمروی من باید بهم بدی.

یا زنت رو بده یا قلمروی من رو پس بده.

 

خسرو آرام خندید. دست انداخت و مهمت را از یقه‌اش بلند کرد.

 

– زنم که مال خودمه ولی تو…

فکر نکنم مردم قلمروت فرمان روایی بخوان که یه چشم نداشته باشه.

 

فشار خنجر درون چشم مهمت و فریادش…

و منی که سرم گیج رفت و دیگر چیزی نفهمیدم.

 

 

وقتی در فرنگ بودم یک شراب خوری در نزدیکی محل اقامتم بود، برخلاف تمام خانم ها که وقتشان را در گلخانه می‌گذراندند من وشت میزی می‌نشستم.

 

گاهی دعوا می‌شد و گاهی مردها زیر آواز می‌زدند.

گاهی سر روسپی ها دعوا می‌کردند و گاهی به تماشای رقصشان می‌نشستند.

 

دختری در آن جا کار می‌کرد، خسته بود و همیشه پای چشمش کبود…

 

در سکوت مطلق برایم نوشیدنی می‌آورد و همیشه یک قطره اشکش درون فنجانم می‌ریخت.

 

یک روز بارانی، وقتی که پدرم کشتی دنبالم نفرستاد با گریه پشت میز نشسته بودم. آمد…

فنجان را مقابلم گذاشت و نگاهم کرد.

نگاهم کرد و نگاهم کرد.

 

در آخر از جیبش شیرینی کنار نوشیدنی ام گذاشت و گفت:

 

– مادربزرگم میگه توی چشمات دوتا ماهی هست.

گریه نکن، آب چشم‌هات تموم میشه. ماهیات می‌میرن.

 

و حالا من، ملک سلیمانی زن‌ کی‌خسرو قصد داشتم با گریه جد و اجداد ماهی‌های درون چشمم را بکشم.

 

– ملک گریه نکن، طبیب میاریم واست.

 

دستم را روی چشم زخمم گذاشتم و تند تند سرم را تکان دادم.

 

– من خودم طبیبم. چندسال تحصیل کردم، چشم من خوب نمیشه. تا بازش می‌کنم خون میاد.

 

اشک‌هایم شر شر پایین می‌ریختند و من می‌دانستم که گریه‌ام فقط به خاطر چشمم نبود!

 

هنوز رد دست‌های مهمت را روی تنم حس می‌کردم. تصویر خنجر درون چشمش هنوز جلوی دیدم بود و رد دندان‌هایش روی گردنم…

 

 

نقره کنارم نشست و به زور دستم را از روی چشمم برداشت.

 

– ملک بس کن. خیلی هم بد نیست خوب میشه. با گریه‌ات بدترش می‌کنی‌.

 

جیران بغض کرده و آرام در حال نوازش کمرم بود. حرفی نمی‌زد، عادت نداشت مرا این‌گونه شکسته ببیند.

 

من بُتی بودم برای او…بُتی که او ذره ذره به تماشای شکستنش نشسته بود.

 

سرم را روی پایم گذاشتم و گهواره وار خودم را تکان دادم، حتی لباسم را هم عوض نکرده بودم و بوی سیگار مهمت بدجور آزارم می‌داد.

 

– لباس بیار جیران، بوش داره حالمو به هم می‌زنه.

 

کمی گیج نگاهم کرد، گویی بند دلم را به دلش وصل کرده بودند که با هر اشکم ده تا از چشمش می‌ریخت.

 

نقره کلافه نفس کشید.

 

– داری بزرگش می‌کنی ملک. به خودت بیا، تو قوی تر از این حرف‌هایی.

 

بغض گلویم بیشتر شد، خودم هم کمی…

کمی متعجب بودم، من ازارهای عمویم را از سر گذرانده بودم.

 

به تماشای بریدن سر دخترکی نشسته بودم!

شاید مردانگی از دست رفته‌ی عمویم شدم و حالا…

این اتفاق نباید…

 

با حرص و بغض مشت‌های دردناکم را به تخت کوبیدم.

 

– جلوی چشم همه می‌خواست بهم دست بزنه.

خنجر رو فرو کرد توی چشمم.

چطوری خودمو کنترل کنم نقره؟

 

انگار با گفتش هرباره‌ی اتفاق بیشتر به عمقش پی می‌بردم. دستم را روی قلبم گذاشتم. هم قلبم درد می‌کرد و هم دلم پیچ می‌خورد.  هرازگاهی هم حالم به هم می‌خورد.

 

لعنت بر تو مهمت که همین نفس نصف ونیمه‌ام را هم بریدی‌.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 51

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان نمک گیر 4 (19)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : شاید رویا…رویایی که باید به واقعیت می پیوست.‌‌…دیگر هیچ از دنیا نمی خواست…همین…!همین که یک دستش توی حلقه ی موهای او باشدو یک دستش دور…

دانلود رمان سدم 4.5 (10)

۱ دیدگاه
    خلاصه: سامین یک آقازاده‌ی جذاب و جنتلمن لیا دختری که یک برنامه‌نویس توانا و موفقه لیا موحد بدجوری دل استادش سامین مهرابی راد رو برده، حالا کسی حق…

دانلود رمان غثیان 4.1 (7)

بدون دیدگاه
  خلاصه: مدت‌ها بعد از غیبتت که اسمی از تو به میان آمد دنبال واژه‌ای گشتم تا حالم را توصیف کنم… هیچ کلمه‌ای نتوانست چون غَثَیان حال آشوبم را به…

دانلود رمان کنعان 3.5 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام در کارخانه تولید کاشی کنعان استخدام…

دانلود رمان خط خورده 4 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه: کمند همراه مادر میان سالش زندگی میکنه و از یه نشکل ظاهری رنج میبره که گاهی اوقات باعث گوشه گیریش میشه. با خیال پیدا کردن کتری که آرزوی…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
6 ماه قبل

پارت خوبی,بود قاصدک جونم🤗.مرسی.😘

camellia
6 ماه قبل

یه دونه از این “خسرو”نیازمندیم.😎😉🙃دوباره خوندمش🤗

آخرین ویرایش 6 ماه قبل توسط camellia
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x