حرم سرای هر قصر قوانین خاص خودش را داشت. مثلا حرم سرای قصر پدرم نظم نداشت، یک دالی منحرف هم داشتیم.
اخ که حسرت بریدن زبانش بر دلم ماند.
در حرم سرای این قصر یک فرمان روا بود، فرمان روایی به نام ملکه لیلیان. در این قصر نظم بود ولی انسانیت نبود.
همه حاضر بودند خون یکدیگر را بخورند و وای که من هم دلم خون خوری میخواست. آرام ولی پرو پا به حرم سرا گذاشتم، نقره سمت چپم و جیران سمت راستم بود…
شبیه سه شمشیردار بودیم! البته از نوع پیرهن به تنش…
تا این که نگاهم مات آن خواجه بیادب شد. با لبخند موذی به من خیره بود و کنارش همان دخترک محبوب بود.
– ملک مدیونی اگه باقی موندهی لا پای این مردک رو نبری.
بعدش هم بدی بپزنش و به خورد اون دختر جفتیش بدی.
نقره این را با حرص زیر گوشم گفت. خندهام گرفت، سعی کردم مهارش کنم، داشت ابهتم را خراب میکرد.
با سری بالا گرفته وارد شدم که…
– حضرت والا مقام، پادشاه کیخسرو وارد میشود.
تنم را کنار کشیدم که خسرو وارد شد، تعظیمی کردم که مقابلم ایستاد و با لبخند نگاهم کرد.
– خسرو پسرم، خوش اومدی. دلمون برات تنگ شد.
چشم غرهی نامحسوسی رفتم که با لمس گونهام متعجب ماندم. خسرو آرام مسیر گونه تا فکم را طی کرد و بعد نفس عمیقی کشید.
– ندیمههایی که دیروز ملکهی من رو بردن انباری کجان؟
همهمهای در سالن افتاد. میخواست چه حماسهای رقم بزند؟ نکند برای دعوا آمده؟
ملکه لیلیان با کوبیدن عصایش اعلام حضور کرد که ای کاش همان عصا در حلقش فرومیرفت!
– پسرم، این وقت روز اومدی توی حرم سرا دنبال ندیمههای من؟
خیر باشه.
خسرو دستهایش را پشتش گره زد و مقابل مادرس ایستاد. سرم را به نشانهی تاسف تکان دادم.
اگر این خسرو گذاشت من حرکتی بزنم! داغ دلم را چگونه خالی کنم؟ والاه که خودش را خواهم زد.
– مادر من شما دستور دادید سلطان من رو بندازن توی انباری؟
نقره آرام دم گوشم پچ زد.
– بعد بگو وای نقره من کشش ندارم. معلوم نیست شبا چیکار میکنی ایستاده جلو رو مادرش!
لبهایم را به هم فشار دادم. من کاری نمیکردم، من فقط گاهی اوقات روی شکمش مینشستم و در حالی که او مرا میبوسید…
سرم را تکان دادم، الان وقت فکر کردن نبود. آن هم به این چیزهای مستهجن!
ملکه در حالی که تمام جانش از شدت زیاد بودن زینتیهایش برق میزد قدمی به جلو برداشت و گفت:
– بله که دستور دادم. ملک از حرف من سرپیچی کرد و …
– مادر من! مگه سلطان من از دخترهای حرم سراست؟ یا ندیمهاست که ازش اون کار رو خواسته بودی؟
خوشم نیامد، خوب در پوزش نزده بود. باید اجازه میداد من حرف بزنم، همان عصای طلایش را برایش مخده میکردم.
– کم کم میشه. من هنوز خبری از حاملگیش ندیدم.کل روزت رو هم که توی اتاقشی، کم کم باید برات خاتون دیگهای بیارم.
دهانم از شدت هرزگی این زن باز مانده بود، چرا اینقدر بدجنس بود؟ خسرو جلوتر رفت، تا جاییی که سینه به سینه مادرش شد.
– خیر، شما این کار رو نمیکنید. میدونید که از همزمان با چند نفر بودن چقدر بدم میاد.
برگهایم! پرز هایم! همه با هم ریختند! مگر میشود؟ یک پادشاه فقط محدود به یک هم خواب باشد.
چه عجیب و غریب!
– خب وقتشه یک خاتون جدید انتخاب کنی پسرم. نمیشه این خاندان بدون وارث بمونه.
دستم را روی شکمم گذاشتم و چشم ریز کردم اگر یک دروغ کوچک میگفتم چه اتفاقی میافتاد؟ لب غنچه کردم…
خسرو اخمهایش در هم فرو رفته بودند و چرا چهرهی اخمویش جذاب تر بود؟
– ملک وارث به دنیا میاره.
– منم همین طوری فکر میکردم ولی روح گستاخ این خاتون مانع مرحمت الهی میشه.
ملکه پوزخندی زد و جوری نگاهم کرد که انگار قاتل پدرش هستم. دهان باز کردم چیزی بگویم که نقره مچ دستم را فشار داد.
زبان در دهن گرفتم، خسرو نزدیک مادرش شد و چیزی در گوشش گفت، بعد هم از کنارم رد شد و رفت.
– خداتو شکر کن پسرم توی اتاق خواب ازت راضیه وگرنه جایی نداشتی.
در حالی که از کنارش میگذشتم خم شدم و سیبی از سینی صبحانهاش برداشتم. نگاهی به سرخی سیب کردم و گفتم:
– چرا؟ مگه خودتون من رو نخریدید؟ نکنه دلتونو زدم…آخی. اشکال نداره بهم عادت میکنید.
همراه نقره و جیران نشستیم، با چشم دنبال ندیمههایی که دیروز گستاخی کردند گشتم، فکر کنم خسرو فراموششان کرد ولی من؟
ابدا!
– فرجد رو واسم صدا کن.
جیران چشمی گفت و بلند شد. با لمس دستم توسط نقره سرم را به سمتش چرخاندم که گفت:
– هرکاری بکن تا حامله بشی. هر شب خسرو رو بکش توی تخت. این جماعت تو رو زنده نمیذارن ملک.
تنها راحت وارثه.
دامن لباسم را چنگ زدم. از این که نقره راست میگفت بدم میآمد، اوفی گفتم و سرم را تکان دادم.
– بعدا درموردش فکر میکنم. فعلا این ندیمه ها رو ادب کنیم.
جیران همراه فرجد آمد. فرجد تعظیمی کرد و بعد با مهربانی سلام کرد، خواجهی خوبی بود.
– فرجد، انباری دیشب رو تمیز کردید؟
در یک آن صورت فرجد قرمز شد. ابرویی بالا انداختم که لبش را گاز گرفت. اگر خواجهاش نمیکردند مرد خوش قیافهای میشد.
– نه خاتونم. امروز صبح شاهزاده مهمت و عثمان از شکار برگشتند درگیر حضورشون بودیم.
– خوبه، اون دوتا ندیمه رو ببر و بنداز تو همون انباری.
فرجد سرش را بالا گرفت و پلک زد. با دهانی کمی باز خیرهام شد. لبخندی زدم، فکرش را نمیکرد انتقام بگیرم؟
– سرورم اونا داشتن دستور اجرا میکردن.
– خب منم دارم همین کار رو میکنم. از پادشاه دستور گرفتم. ببر بندازشون اون تو.
تعظیمی کرد و رفت. جیران سرش را سمتم چرخاند و گفت:
– باید وارث به دنیا بیاری.
خسته از حرف های نقره و جیران گفتم:
– چشم امشب میشینم با لاپای خسرومفصل حرف میزنم تا بهم وارث بده.
تمام روز نقره و جیران حرف بچه میزدند، من که برایم مهم نبود ولی انگاری برای زنده ماندن مجبور بودم.
زنده ماندم هم نه! محکم کردن جا پایم مهم بود. این واقعیت که خسرو مرا دوست داشت غیر قابل انکار بود.
اصلا همین عجیب بود، در این مدت کم؟ پوزخندی زدم و برس مو را روی میز گذاشتم. پیراهم ابریشم بلندی به تن داشتم و منتظر خسرو بودم.
دستم را درون بافت موهایم فرستادم که در باز شد. خسرو در حالی که اخم غلیظی روی صورتش بود وارد شد.
آرام نگاهش کردم. سرش را بلند کرد و به من چشم دوخت، در کسری از ثانیه اخمش به لبخند خستهای تبدیل شد.
– باز که تعظیم نکردی خاتون.
پشت چشمی نازک کردم و کاش میشد یک فحش نثارش کنم ولی نه! در تخت تلافیاش را درمیآورد.
– شما فعلا به اخم هاتون برسید عالی جناب.
نخندید، مثل این که مشکلی پیش آمده بود. به جایش جلو آمد و کنارم ایستاد. آرام دست بلند کردم و دکمهی لباسش را باز کردم…
– چه اتفاقی افتاده؟
از بالا نگاهم میکرد. کلافه نفس کشید و سر چرخاند. دکمههایش که تمام شدند عقب کشیدم و به میز تکیه دادم.
– مادرم از دست تو شاکیه ملک، میشه کم تر باهاش بحث کنی؟
درخواست آرامش چنگی به دلم زد و کاش کیخسرو پادشاه بدی بود تا من با خیال راحت نقشههای شومم را پیاده کنم.
آخر کی دلش میآمد این مرد گندهای که با مهربانی به من زل زده بود را نبوسد؟ من که ابدا نمیتوانستم.