رمان روشنگر پارت ۶۰

4.6
(57)

 

 

 

 

اصولا مردها روی تخت قدرتشان را به رخ می‌کشیدند، این را منی که لخت روی تخت نشسته بودم می‌گویم.

 

تمام حرصش را روی تنم خالی کرد، نوک سینه‌هایم به سوزش افتاده بودند.

 

– حالا بی‌حساب شدیم، بار بعد تعظیم نکنی یه کاریت می‌کنم روی زانوهات ارضام کنی‌.

 

دهانم از پرویی‌اش باز ماند، با سرخوشی در حال تماشایم بود. پایین‌تنه‌ام سوز داشت.

 

– این حرکات فرنگی رو از کجا بلدید؟ نکنه توی فرنگ هم محبوب دارید؟

 

– حسودی می‌کنی؟ نترس توام اگه یاد بگیری کمتر حرف بزنی محبوب میشی.

 

چینی به بینی‌ام دادم که با خنده تنم را در آغوشش کشید و در اوج تعجبم بوسه‌ای پشت سرم زد.

 

– بعد رابطه خیلی مهربون و خوش‌حال می‌شید.

 

– کاش یه راهی برای بریدن زبونت هم پیدا می‌شد، اون موقع خوش‌حال تر می‌شدم.

 

دست دور تنم پیچاند و پایش را روی پاهایم انداخت، مردک راحت طلب!

 

– زود حامله شو ملک، واسم یه شاهزاده بیار.

 

– به مرغات دستور بدی واست تخم بذارن زودتر از من عمل می‌کنن.

 

با شلیک خنده‌اش از تعجب در خودم جمع شدم. واقعا بعد رابطه عجیب می‌شد، تا کمی پیش قصد پرت کردنم از تراس را داشت.

حالا راه به راه برایم می‌خندید!

 

– این حرف ها رو از کجات درمیاری؟

 

– از همون جایی که شما قصد بستنش رو دارید قربان.

 

دستش را بالا آورد و سینه‌ام را در مشتش گرفت که آخی گفتم، وحشی!

 

– موقع تیکه انداختم میشم تو، موقع حق به جانبی سرورم و پادشاه؟ خیلی رو داری ملک!

 

در حال بازی با سینه‌ام بود، وای که تحمل رابطه را دیگر نداشتم. تنم درد می‌کرد. به سمتش چرخیدم که دستش را برداشت، خیره‌اش شدم.

 

– اگه بدونی وقتی ساکتی چقدر زیبا به نظر می‌رسی.

 

و همین حرف شروع رابطه‌ی دیگر بود! از پادشاه هم شانس نیاوردم.

 

 

صبح بود و من همچنان در تراس بودم. حوصله‌ی گشتن در حرم سرا آن هم با چانه و گردن کبود را نداشتم.

 

دوبار در یک شب و در کمال بی‌حیایی از هر دو لذت بردم. کی‌خسرو مرد خوبی بود، البته فقط در تخت.

 

در چیزهای دیگر افتضاح بود. سرم را برای ندیمه‌ای که از پایین برایم تعظیم می‌کرد تکان دادم.

 

با باز شدن در به عقب برگشتم که جیران را سینی غذا به دست دیدم. با دیدنم ایستاد و کمی گردنم را نگاه کرد.

 

– ملک…پادشاه، پادشاه زدتت؟

 

در یک‌آن چشم‌هایش پر از اشک شد، این دختر چقدر خنگ بود. جلو رفتم و سینی را از دستش گرفتم.

 

– آره خسرو من رو به فلک بست و با لب‌هاش منو زد.

 

– ف…فلک؟

 

با دست به تخت به‌هم ریخته اشاره کردم که مات و مبهوت ماند. حال توضیح را نداشتم و به شدت گرسنه‌ام بود.

 

نشستم و مشغول خوردن شدم که این بار نقره آمد و برخلاف جیران با دیدنم نیشخندی زد.

 

– مثل این که شب خوبی داشتید ملکه.

 

اشاره‌ای به جیران بغ کرده کردم و گفتم:

 

– فکر می‌کنه خسرو من رو کتک زده، یکم راهنمایی اش کن. این دختر رو من چطوری عروس کنم؟

 

سرم را با تاسف تکان دادم و لقمه به دهان نگذاشته در برای بار سوم باز شد و ملکه لیلیان وارد شد.

 

نقره و جیران سریع تعظیم کردند، من نشسته و با دماغی چین داده شده به ظاهر پر زرق و برقش زل زدم.

 

با آن گردنبند سه طبقه‌اش خفه نمی‌شد؟ کاش یک گردنبند دیگر می‌انداخت. آن موقع مرگش حتمی بود، حتما این توصیه را به او خواهم کرد.

 

– تعظیم بهت یاد ندادن؟

 

– اتفاقا دیشب با پادشاه درموردش حرف زدیم، حرکاتی هم در راستاش زدیم.

 

موهایم را روی شانه‌ام ریختم که چشمش میخ کبودی‌هایم شد.

 

 

حرصی لب‌هایش را روی هم فشار داد و گفت:

 

– حاضر شو، به باغ مخصوص می‌ریم.

 

– هرطور ملکه مایل باشن.

 

با همان زرق و برقش از اتاق خارج شد که با هیجان رو به دخترها گفتم:

 

– شما حواسش رو پرت کنید من تو بوته ها پرتش می‌کنم. باشه؟

 

نقره و جیران با صورت های درهمی به هم زل زدند. لقمه‌ی دیگری در دهانم گذاشتم. خیلی گرسنه بودم، خسرو دیشب تمام جانم را کشید. پس از غذا پیراهن سفیدم را محض درآوردن چشم ملکه تن کردم و گردنبند یاقوتم را انداختم.

 

شال حریرم را با تاج ظریفی به موهایم وصل کردم و بعد با انزجار به ظاهرم در آیینه زل زدم.

 

– شبیه خاتون هایی شدم که می‌خوان برن خلوت!

 

نقره شال حریرم را درست کرد و گفت:

 

– خلوت رفتنت رو هم دیدیم، نصف این هم نبودی‌.

مرا به شکل خیلی عالی تخریب کرد.

همراه جیران و نقره به باغ رفتیم، ملکه با سگ‌های…ببخشید!

با ندیمه‌هایش در باغ چرخ می‌زد. شبیه دلقکی بود که پدرم شب عروسی عمویم آورد. همان قدر مضحک!

 

– چه برقی می‌زنه ملکه زیر خورشید، یه وقت آتیش نگیره.

 

نقره خندید و جیران هیسی گفت.

 

– نگو می‌شنوه. بعد می‌ندازتت توی انباری ملک، دیشب یکی از دخترهارو انداخت.

 

– برای چی؟

 

– یکی از دخترهارو فرستاده بودن اتاق شاهزاده مهمت، مثل این که خیلی بد باهاش بوده دختره هم با گریه و یه تیکه پارچه دورش تا حرم سرا اومده. ملکه دید و کلی داد زد بعد هم دستور داد بندازنش انباری. دختره بیچاره همه جای تنش زخم بود.

 

جیران آن‌چنان با سوز تعریف می‌کرد انگار خودش جای دخترک بود. نقره آهی کشید.

 

– اگه بهت بگم من با چه وحشی‌هایی بودم وسط همین باغ واسم سوگواری می‌کنی.

 

با رسیدنمان به ملکه ساکت شدند، ملکه نگاهی به لباسم انداخت و گفت:

 

– پشت سرم بیاید.

 

 

طبق دستور حضرت والای درخشان پشت سرش راه رفتیم. البته نقره شبیه خری بود که به آن گندم دادند.

 

با لبخند عریض راه می‌رفت. جیران هم شبیه شتری بود که کوهان نداشت! نگران و عصبی‌.

خودم کم دیوانه بودم این ها هم به من اضافه شدند.

 

– ملک، این مخده‌هارو(بالشت) بچین بشینم.

 

از وقاحتش ابرویم بالا پرید، چهارتا ندیمه پشت سرش بودند بعد من برایش مخده بچینم.

 

– این کار رو نمی‌کنم ملکه، بقیه چه فکری می‌کنند درمورد من؟

 

– بقیه حق فکر کردن رو ندارند مگه این که بهشون دستور بدم.

 

عالی شد، اختیار مغز آدم ها هم دستش بود. خیلی ملکه‌ی کاملی بود ایشان، کاش مدال طلایی داشتم…

با افتخار دور گردنش می‌پیچاندم تا خفه شود.

 

– من این کار رو نمی‌کنم. از ارزش هام کم میشه.

 

با خشم‌ نگاهم کرد و جلو‌ آمد، چشم‌های آبی‌اش را به صورتم دوخت و گفت:

 

– تو کاری رو می‌کنی که من میگم.

 

– نکنم چی میشه؟ منو می‌ندازی انباری؟ خب بنداز من نمی‌ترسم. موش زیاد دیدم.

 

از سر حرص نفس صدا داری کشید. رویش را برگرداند و روبه ندیمه ها گفت:

 

– ببریدش انباری. آب و غذا هم بهش ندید.

ندیمه ها به سمتم آمدند که با صدای بلند گفتم:

 

– یه قدم بهم نزدیک بشید به پادشاه میگم قصد جونم رو کردید، اون وقت سرتون رو می‌زنه.

 

سر جایشان ایستادند، تهدیم کارساز بود انگاری‌. ملکه عصبی با صدای بلندی گفت:

 

– اگه تکون نخورید همین الان دستور کشتنتون رو میدم.

 

بازوهایم در دستان ندیمه‌ها اسیر شدند، نقره و جیران با ترس نگاهم کردند. همراه ندیمه‌ها راه افتادم.

جیران با بغض گفت:

 

– ملک چرا جوابش رو دادی؟

 

– افتادن تو انباری رو ترجیح میدم به مخده گذاشتم برای باسن چروک شده‌ی اون زن پیر!

ی پارتها، افزایش قیمت داریم.

 

 

 

بدون مقاومت همراهشان رفتم، در سرم برای ملکه نقشه داشتم. آن‌هم تفرقه اندازی میان او و کی‌خسرو بود…

 

فکر کرده بود من به این راحتی‌ها در برابر کارهایش کوتاه می‌آیم‌. کور خوانده بود.

 

من ملک! دختر گستاخ مادرم، آتشی در این قصر به پا خواهم کرد که همه‌ی خاندان عبید را بسوزاند.

 

ندیمه ها مرا به انباری تاریکی بردند و انداختند. صدای جروبحث نقره و جیران با آن‌ها به گوشم می‌رسید. به دیوار تکیه دادم و دست‌هایم را دور زانوهایم حلقه کردم.

 

ملکه لیلیان خیلی روی اعصابم بود، دمش را می‌چیدم و…

 

– سر…سروم.

 

با شنیدن صدای نازک و گریانی سر چرخاندم. از توده‌ی تاریکی دخترک گریان با سر و صورت کبود در حالی که فقط یک شال دور تنش بود…

 

– تو همونی که شاهزاده مهمت باهات بود.

 

با بغض سرش را تکان داد، چشم‌های خاکستری داشت با موهای مشکی و پوستی به سفیدی مهتاب.

 

از وجناتش معلوم بود فرنگی است. نگاهم را روی تنش پایین بردم که با دیدن خون روی ران‌هایش…

 

– این به خاطر رابطست؟

 

– نه. از فشار و ترس عادت شدم. همه جارو خون گرفته. خجالت می‌کشم.

 

لعنت بر مردانی مثل مهمت! سزایشان مرگ بود. آرام خودم را سمت دخترک کشیدم و گفتم:

 

– تو این انباری هیچی نیست؟

 

– نه…این جا برای تنبیه کردن ندیمه‌هاست ملکه، شما…شما…

 

شانه بالا انداختم و شال سرم را برداشتم. آن‌را تا زدم و به سمتش گرفتم.

 

– این رو تا کن و بذار لای پات. تا شب از این‌جا می‌برمت بیرون.

 

حرفی نزد و شال را گرفت. آهی کشیدم و به باریکه‌ی نوری که از بیرون می‌تابید زل زدم.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 57

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان طومار 3.4 (21)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان :     سپیدار کرمانی دختر ته تغاری حاج نعمت الله کرمانی ، بسی بسیار شیرین و جذاب و پر هیجان هست .او از وقتی یادشه یه آرزوی…

دانلود رمان شهر زیبا 3.3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره دیدن کسی که فراموشش کرده بودم…

دانلود رمان عسل تلخ 1.5 (2)

بدون دیدگاه
خلاصه: شرح حال زنی است که پس از ازدواجی ناموفق براثر سهلانگاری به زندان میافتد و از تنها فرزند خود دور میماند. او وقتی از زندان آزاد میشود به سراغ…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x