رمان روشنگر پارت ۵۵

4.2
(58)

 

 

خودش را از روی تن کنار کشید و کنارم دراز کشید. آرام روی پهلو چرخیدم و به نیم رخش زل زدم.

 

حرف زدن با همسر برای همه این‌قدر آسان بود؟

 

– ماهور همسر اشرافی منه. پدرش یکی از پادشاهای قدرتمنده و خودش برای وصلت پیش قدم شد.

سعی کردم همسر عادلی براش باشم ولی اون نمی‌خواست.

 

لب‌هایم را درون دهانم کشیدم. من یک بار ماهور را دیده بودم، چیزی او را اینجا نگه داشته بود. یک اجباری که شاید پدرش بود…

 

– قدرت طلب بود. می‌دونستم که پدرش ازش خواسته به مادرم نزدیک بشه ولی مادرم دمش رو چید.

بعد به دنیا اومدن دخترمون هم منزلتش پایین اومد.

 

– دست خودش نبوده اون بچه…

 

نگاهی به من انداخت و حرف دیگری نزد. سرم دستم را کنار سرم گذاشتم. دلم کمی آرام گرفته بود، به قول جیران زیر خسرو بودن بهتر از زیر ارسلان بودن است مگر نه؟

 

فعلا هم که خسرو قرار نبود دست به من بزند، فقط یک بار بود! من بدتر از این هارا از سر گذراندم و از شانس شاید خوبم دیشب مست بودم.

 

چیز زیادی در یادم نبود. نفس عمیقی کشیدم، این هم می‌گذرد. آرام چرخیدم و لحاف را روی تنم کشیدم که لحظه‌ای بعد دست‌هایی دور تنم پیچ خوردند.

 

– یه چیزی رو آویزه ی گوشت کن، این جا اگه گستاخ نباشی خورده میشی، من اینو به ماهور هم گفتم ولی اون راه دیگه‌ای رو انتخاب کرد.

تو مثل اون نشو.

 

در دلم چشمی گفتم، گستاخ بودن جزوی از من بود البته به جز موقعی که به خسرو برمی‌خوردم.

 

چون که خسرو از من قوی تر بود، حس می‌کردم مقابل مثل یک مرغ سحرخیز هستم و همین اعتماد به نفسم را می‌شکاند.

 

 

چشم که باز کردم در حصار بودم، انگار که دور تنم طناب بسته بودند. کمرم داغ بود و بازدمی روی شانه‌ی لختم حس می‌کردم.

 

آرام خودم را از حصار آزاد کردم و بلند شدم. از روی تخت پایین رفتم و بند نازک لباسم را روی شانه‌ام انداختم.

 

نیم نگاهی به تخت انداختم. خسرو خواب بود و تن بزرگش روی تخت با هر نفس بالا پایین می‌شد.

 

تکانی به گردنم دادم و کمرم را صاف کردم، نصفه شب وزن سنگینش را روی تنم انداخته بود. دست درون ظرف آب کردم و کمی روی صورتم پاشیدم.

 

لباسم را با پیراهن ابریشمی زرد رنگی عوض کردم و از اتاق خارج شدم. محافظ با دیدنم تعظیمی کرد که پرسیدم.

 

– ندیمه هام کجان؟

 

– حرم سرا هستن ملکه.

 

سری برایش تکان دادم و به سمت سالن حرم سرا رفتم‌. همان جایی که دیروز ملکه لیلیان قصد لخت کردنم را داشت‌. با یادآوری اش قدم هایم سفت شد و دست هایم را مشت کردم. ساق پایم از فشار دست آن ندیمه‌ی احمقش درد می‌کرد.

 

تلافی‌اش را سرش در می‌آوردم. درب حرم سرا را باز کردم. با وردم همه ساکت شدند و لحظه‌ای بعد همه بلند شده برایم تعظیم کردند. ابرو بالا انداختم، از کی تا حالا احترام یاد گرفته بودند؟

 

نقره و جیران را کناری دیدم و به سمتشان رفتم.

 

– آغور به خیر ملکه. چه لباس زیبایی.

 

با شنیدن صدای فرجد، خواجه‌ای که دیروز ناراضی کناری ایستاده بود لبخندی زدم. فکر کنم بتوانم این یکی را در طرف خودم داشته باشم.

 

– سلام فرجد. صبحت به خیر.

 

خجل لبخند زد. دستی به کلاهش کشید و مرا به سمت دخترها هدایت کرد.

نقره با دیدنم چشم‌هایش ستاره باران شد که همان لحظه آن ندیمه ی لعنتی را دیدم.

پوزخند زد.

 

– سلیطه به من پوزخند زد؟

 

جیران متعجب سر چرخاند و نقره گیج ماند.

 

 

کنار جیران نشستم و پا روی پا انداختم. ندیمه‌ی ملکه چشم از رویم برنمی‌داشت و من…

من باید دمش را می‌چیدم.

 

– فرجد، اون ندیمه رو واسم صدا بزن.

 

فرجد متعجب نگاه چرخاند و گفت:

 

– اون رو ملکه؟

 

قبل از این که دهان باز کنم نقره به سمتم خم شد و آرام گفت:

 

– اون ندیمه دوبار قرار بود هم خواب کی‌خسرو بشه ولی پس زده شده.

 

نگاهم را به نقره دوختم که با لوندی ذاتی‌اش شانه بالا انداخت.

 

– تو آدم تحقیر کردن نیستی، از سیاست استفاده کن.

 

اصولا از تحقیر کردن آدم ها لذتی نمی‌بردم ولی هر کنشی یک واکنش دارد دگر…

مگر نه؟

فرجد همچنان منتظر ایستاده بود که با اشاره‌ی دستم به سمتش رفت.

 

ندیمه همراه فرجد آمد و مقابلم ایستاد، دختر زیبایی بود. خیلی خیلی زیباتر از من و آن حیله و مکر در چشم‌های عسلی‌اش قادر بود هر مردی را زمین بزند.

 

هر مردی جز خسرو! خسرویی که شوهر من بود. پوزخند دیگری زد، سلیطه‌ی وحشی…

 

– چی شده شاهدخت؟ نکنه برای انجام رسم پادشاه مجبورتون کرده داوطلب بشید.

 

دستم را زیر چانه‌ام گذاشتم و طولانی نگاهش کردم، نقشه‌ای نچیده بودم و همین کارم را کمی سخت کرده بود ولی…

 

من ملک بودم پس!!! حرف نقره در سرم تکرار شد، فکری به سرم زد.

 

– نه، خواستم بگم واسم حموم رو آماده کنی‌. شب من و پادشاه قراره اون جا باشیم، غذا رو هم آماده کن.

 

تغییری در صورتش ایجاد نشد و من فهمیدم که این نقشه ی ضعیفی بود و…

 

– واه واه ملکه! همین دیروز حموم بودید. دوباره؟

 

نقره با طعنه این را گفت و جیران ادامه داد.

 

– دیروز حموم، امروز شب حموم، نکنه پس فردا قراره شکمتون رو جلو ببینیم؟

 

مثل سه زن خاله زنک ریز خندیدیم ولی صورت ندیمه این بار در هم شد.

درست در همان لحظه‌ای که جیران به بچه اشاره کرد.

 

– چشم شاهدخت. آماده میشه، البته اگه پادشاه افتخار بدن. اخه ایشون تخت رو ترجیح میدن.

 

با این حرفش ابرویی بالا انداختم و با دست اشاره کردم برود.

سطح بحثمان خیلی بد بود.

 

 

 

– چقدر بدم میاد از این بحث ها، این چی بود گفتم؟

حموم؟

 

غرغری کردم که نقره با خنده دستش را روی زانوام گذاشت. با محبت نگاهش کردم. چقدر بودنش در این جا را دوست داشتم.

 

جیران هم تنها نمی‌ماند. جسارتی که نقره داشت را جیران نداشت و همین من را دائم نگران می‌کرد.

 

– از یک زن به زن دیگه، هیچی اندازه ی حسادت زن هارو عصبی نمیکنه.

 

– الان ندیمه حسودی کرد مثلا؟ ولم کن نقره توام. مثل یک کلاغ شوم بی صدا نگاهم کرد و بعد رفت.

 

جیران با نگاهی که جدیدا شیطانی شده بود به سمتمان خم شد و آرام پچ زد.

 

– اینارو ول کن. این حرف‌هات همش بهونست‌.چه خوش اشتها هم هستی ملکه، حمام و شام. بنازم…

 

خنده‌ام گرفت. لعنتی‌ها. دستم را روی زانوی نقره گذاشتم.

 

– تو چجوری اومدی این جا؟

– توی شراب خونه بودم. خسرو من رو دید و گفت که بیام این جا در جوارت بمانم.

ابرویی بالا انداختم.

 

– نمی‌دونستم کی خسرو از این کارا هم بلده، همش متعجبم می‌کنه.

 

جیران تکه سیبی به سمتم گرفت و گفت:

– مثلا چی؟

 

تمام اتفاقات دیشب را برایشان تعریف کردم. در حینی که هر دو به فکر فرو رفته بودند چشم دور حرم سرا چرخاندم، دخترها بعضی ها در حال خوردن بودند.

 

بعضی ها در حال آراسته کردن موها ولی نقطه اشتراک همه‌ی این ها این بود که به من خیره بودند.

فکر کنم لباس خوبی را انتخاب کرده بودم.

 

– طی تجربه‌ی زیاد من با مردها که البته قابل افتخار کردن نیست…

باید بگم که کی‌خسرو بهت میل داره‌.

 

خنثی نگاهش کردم.

 

– من زنشم، باید هم میل داشته باشه، مشکل منم که بعد اون شب حجلمون باید دیشب فرار می‌کردم ولی توی بغلش موندم.

 

 

جیران سینی صبحانه را از دست یکی از دخترها گرفت و مقابلم گذاشت. دست به سمت نان بردم که نقره گفت:

 

– ببین، تو یک زنی و ما زن ها از لمس بدنمون لذت می‌بریم.

ملوک هم قرار نیست پیدا بشه ملک پس…

 

لذت؟ نمی‌دانم حسم لذت بود یا نه. من گیج بودم.میان حرفش پریدم.

 

– پیشنهاد تو چیه؟

 

جیران لقمه‌ای به سمتم گرفت که چشم غره‌ای به او رفتم‌.

 

– پیشنهاد من اینه که یه پسر بیاری و بشی نور چشم این کاخ چون با چیزی که من می‌دونم آزادیت محاله‌.

گیرم که ملوک پیدا بشه، تو زن خسرویی و پسرهای عبید عادت ندارن از چیزی که تصرف کردن بگذرن.

 

آهی کشیدم که دستش را روی کمرم گذاشت و حرکت داد.

 

– پس یا بمون و بشو یکی عین این دخترایی که این جان و یا یه کاری کن که تموم این کاخ تحت فرمانت بشن.

 

حرفش را قبول داشتم ولی آخر…

قبول کردن خسرو برای منی که سیستم زندگی متفاوتی با تمام این دخترها داشتم سخت بود. در فرنگ زن ها آزادی بیشتری داشتند و در این جا زن ها فقط مجبور بودند قبول کنند.

 

لبم را زیر دندان کشیدم.

 

– نه. من نمی‌تونم قبول کنم، اصلا چیکار کن…

 

نقره میان حرفم پرید. جیران هنوز هم در حال  لقمه گرفتن برای ما بود.

 

– کاری نکن. نه برو سمتش و نه مقاومت کن. بذار اون کارهارو پیش ببره.

 

سرم را تکان دادم که جیران این بار لقمه را نزدیک دهانم گرفت.

 

– کل سینی رو لقمه گرفتی. بسته.

 

خندید و خودش شروع به خوردن کرد. سرم را تکان دادم. واقعا باید این دنیای جدید را می‌پذیرفتم؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 58

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان جهنم بی همتا 4.2 (15)

بدون دیدگاه
    خلاصه: حافظ دشمن مهری است،بینشان تنفری عمیق از گذشته ریشه کرده!! حالا نبات ،دختر ساده دل مهری و مجلس خواستگاریش زمان مناسبی برای انتقام این مرد شیطانی شده….…

دانلود رمان گلارین 3.8 (19)

۴ دیدگاه
    🤍خلاصه : حامله بودم ! اونم درست زمانی که شوهر_صیغه ایم با زن دیگه ازدواج کرد کسی که عاشقش بودم و عاشقم بود … حالا برگشتم تا انتقام…

دانلود رمان چشم زخم 4 (4)

بدون دیدگاه
خلاصه:   نه دنیا بیمارستانه، نه آدم ها دکتر . کسی نمیخواد خودش رو درگیر مشکلات یه آدم بیمار کنه . آدم ها دنبال کسی هستن که بتونه حالشون رو…

دانلود رمان دیازپام 4.1 (24)

۲ دیدگاه
خلاصه:   ارسلان افشار مرد جدی و مغروری که به اجبار راضی به ازواج با آتوسا میشه و آتوسا هخامنش دختر ۲۰ ساله ای که به اجبار خانوادش قراره با…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
تارا فرهادی
7 ماه قبل

از این رمان زود زود بزار قاصدکی خیلی قشنگ و خاصه 😍🥺

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x